دنیای بیکسیهاست عزیز. نه تو منی، و نه من تو. هرچه هست و نیست، از یگانهی عالم-ناپیدای هویداست. صبر هم چیز خوبی است. کسی نیست بگوید، آخر نانت کم بود یا آبت که اینچنین مست و پاتیل افتادی به جان و دامن نرگس بدبخت مادرمرده. بیکستر از این دختر هم مگر کسی هست؟! پدر بیپدرش چجور این دختر را آبستن خشم و نفرت خود از خاندان مادری کرد؟! حراملقمه اسم خودش را گذاشته پدر. آدم اولاد حرامزاده باشد؛ ولی یدککش فرزندیی پدری چون تو نباشد. کثافت، زده این دختر را ترکانده.
دیروز نرگس را در پلههای دادگاه دیدم. آش و لاش بود. نامهای توی دستش، از این اتاق به آن اتاق. گفتمش: «نرگس تویی؟!» نا نداشت جواب گوید. فقط گفت: «همه میگویند پدرت است، بگذر ازش. من چه کنم خان باجیجان؟!» درجا خالی کرد و جفت زانو افتاد روی پلههای دادگاه. گفتم نرگس جان! جانم به قربانت! خبرت را شنیدهام. چه کرده این نامرد بیغیرت با تو؟ گفت: «گوشت قربانی بودم خان باجیجان. اولش دم نزدم. آبروداری کردم. اما آبروداریها برایم شد ریسمانی پارهپاره که خودم بافتمش و با آن هم به ته چاه سقوط کردم. آخرین همدم توی لحافم، شد پدری که مست و خراب و خمار افتاد به جانم». گریست و آن لابهلاها ادامه داد: «اجازهی سقط نمیدهند. این بچه به که بگوید بابا؟ به که بگوید ماما؟!»
گفتم کمکت میکنم جانم به جانت! بلندش کردم. پلهی اولش، دوم نشد. افتاد روی پلهها و هماندم انگار سالهاست که مرده باشد. پروندهاش را گذاشتم زیر بغل و خودم اتاق به اتاق شدم. قاضی آخر، گفت: «شاکی مرد، تو خر کی؟» گفتم: «من خر او. من زنم. میفهمم این بیچاره چه کشیده». گفت: «دفن مردهی با آبرو، سهلتر از جنازهی بیآبرویش. بگذار لااقل یک رهگذری رد شد، با خیال راحت دولا شود و یک فاتحهای نثارش کند». گفتم خجالت بکش قاضی اسم خودت را گذاشتی مرد؟! تو نامردی را سرآمد شدی!
چشم باز کردم، ده بیستتایی اردنگی خورده بودم و چشمانم هم کبود بود. اما زنده بودم. میتوانستم قدم به قدم خودم را به تاکسی برسانم. سوار شدم و ساکت بودم. توی راه، مادر و دختری نزار سوار شدند. دخترک، یازده ساله میزد. نا نداشت. چشمانش حلقه بسته بود. مادر انگار گوشت صورتش شره کرده بود و با اینحال سعی داشت خودش را خوشکل و سرحال جلوه دهد. لبهای قرمزش این را میگفت. راننده تاکسی چندباری توی آیینه پاییدشان و هربار با گفتن استغفراللهی سر به راه میشد.
آنها در میانهی راه پیاده شدند. خدا میداند چه داستانهایی را با خودشان حامل بودند. راننده تاکسی سر صحبت را با همان تکرر استغفراللهها باز کرد. گفت: «خانم اینها را که میشناسید؟» گفتم: «نه! این شهر دو میلیون جمعیت دارد، من باید تکتکشان را بشناسم؟» جواب داد: «آنها که شهرهاند که توفیر دارند با بقیه». پرسیدم: «توفیرشان چیست؟» گفت: «مادر که بله! این دختر بیچاره را هم اخیرا با خودش میبرد و پیشکش میکند. باکرگیش را به تازگی، یکی از رانندههای اتوبوس شهری برده. توی همان اتوبوسش».
فریاد زدم: «خجالت بکش آقا! برای چه اینها را به من میگویی؟» خونسرد جواب داد: «به همه میگویم. تا حواسشان به دور و اطراف باشد. اگر شما مردم، کس و کار این بیکسان نباشید پس که باشد؟»
آرام و موقر گفتم…، با خودم گفتم، به آرامی، که وقتی ننهاش این باشد چه کار از ما ساخته؟ راننده کلامم را فهمید. گفت: «ما دو دسته آدم داریم. آدم بیکس، و آدم باکس. کس و کار هم ربطی به داشتن و نداشتن فامیل نداره. ربط به دلسوز و کمکیار داره. آدم بیکس را جامعه باکس و کارش میکنه. این وظیفهی من و شما و بقیهاس که برای این دخترک بینوا خواهری کنیم؛ برادری کنیم. از این منجلاب نجاتش بدیم. وگرنه که هی بگیم به من چه به تو چه، که دیگه سنگ روی سنگ بند نمیشه».
خمار حرفش شدم. سوختم به واقع. ساکت شدم و کز کردم. یاد نرگس بیچاره افتادم. اولش چندباری مدد گرفت از فامیل و دوست و آشنا، که بیصدا پدرم را موعظه کنید دست از سرم بردارد. دو بارمان سه نشد؛ وقتی دیدیم گوش پدرش بدهکار این حرفها نیست، بیخیال شدیم. گفتیم به هرحال هرکسی یک سرنوشتی دارد. رهایش کردیم به حال خود. شاید اگر پا پیش میگذاشتیم، هرطوری بود او را از سرپرستی پدرش در میآوردیم و سرنوشت این دخترک به گمنامی و بدنامی نمیکشید که گور رایگانش بیفتد آن دوردستها که حتی سگ هم از آنجا رد نمیشود؛ چه برسد به آدمیزاد که به قول و دغدغهی آقای قاضی، بخواهد دولا شود و فاتحهای هم نثارش کند.
مستانه شهابیپور
آخرین نظرات: