-کار بیخ پیدا کرده است! حکم، حکم آقاست! …
ساکت شد. خدا را شکر! خوب شد کشیدهی دوم را خورد تا ساکت شد. اما سکوتهایش در ظرف ثانیه آمد و شد داشت. کشیدهی اول زبانش را راه انداخت. هرچه را که مثلا در چنته داشت ریخت روی دایره. کشیدهی دومی حکم توقف بود. اما او بعد مکثی بیقوت دوباره داد.
بیقرار ایستاده بودم و به وز وزش گوش میکردم. حوصله نداشتم. ولی مجبور بودم. فقط باید یک لنگ پا به او چشم بدوزم و تمام صحبتهایش را گوش کنم. امر کرده بودند یکی بایستد به عنوان گوشدهنده. مستمع نه! گوشدهنده. اما قدم بعدی را امر نکرده بودند. منتظر بودم یکی بیاید و بلافاصله با صدور امر جدیدی، من را از این عذاب و بلبشوی کلمهها و جملههای نامربوط نجات دهد. کسی نیامد. به گلایههای پیرمرد گوش فرا دادم؛ به اجبار و به اکراه. پیرمرد، بعد یک عالمه چرت و پرت، رسید به نالههای خودش. انگار ماموری بود خودخواسته، و تازه به تیم ما ملحق شده بود.
قبلش لاپورت مردی از همسایگان را داد. میگفت چندماهی است که خیلی مشکوک رفتار میکند و مدام بستههای متعدد به خانهیشان ورود و خروج میشود. آدمهای آن خانه، هم گاهی فرق میکنند و گاهی همان قبلیها میشوند. میگفت یکبار عکس آقا از لای کتابشان سرازیر سنگفرش کوچه شده که بلافاصله زن همسایه با پهنای دامنش وسط کوچه تپیده رویش و شروع کرده به جیغ و فریاد و امداد خواستن از همسایهها بخاطر شوهر مافنگیش. اما انگار این بازیگری بخشی از عملیات لاپوشانیشان بوده. حوصلهی بیشتر گوشسپردن نداشتم. تصمیم داشتم تا همینجا که میگوید مکث کند، یا خودم او را به سکوت هدایت کنم. بعد یکی از مامورین مخفی خبره را صدا کنم و او را بفرستم برا تفتیش اوضاع. اما پیرمرد حرفش تمامی نداشت. تازه اینها را مقدمه گفته بود که بگوید جیرهی نفتشان تحلیل رفته و یک دختر دم بخت دارد که باید جهیزیهاش کند. داماد هم یک الدنگ دائمالخمری است که دوتا زن دارد و سه تا باغ در ونک که منتظر بله عروس است تا باغ را به نامش کند. در حال حاضر هم در خانهیشان خیمه زده و حالا آه در بساطشان نیست که بخواهند قدم از قدم بردارند. قصهاش خیلی حال بهمزن بود. وسط آن موج خستگی و فوج التیامهای نابرابر دوست داشتم کاسه عدسی نپخته را که فقط یک قاشق از آن کم شده بود را در سرش فرود آورم.
کاسه را از غریزه و عریضه تا چند سانتی از میز بلند کردم. خشمم توی مچ دستم بندری میرفت و کاسه مدام تکانتکان میخورد. یکجایی توقف کرد پیرمرد. من هم متوقف شدم. همانجا خیرهتر نگریستمش. او در انتظار کلام، من هم منتظر کلام، و بعد عکسالعمل نا به اختیار خودم.
یک لحظه خرمگس سنداری از ناکجایی وارد و شروع کرد به وز وز کشدار و بیقراری. اعصابم بهم ریخت. اعصاب پیرمرد هم بهم ریخت. نشست روی سبیلهای پیرمرد. سبیلها سپید و خرمگس، سیاه عین زغال. مگسکش همیشه آماده به خدمت بود اما مدتها بود که مجهولالهویه گوشهی اتاق بیتب و تاب رها شده بود. یک قدم به سمت مگسکش رفتم. خرمگس جابجا شد. پیرمرد جنب نخورد. با حرکت انگشت، به مقاومت ترغیبش کردم. مگسکش افتاد به دستم، آرام آرام به سمت پیرمرد رفتم. پیرمرد یک آن متوجه شد اگر مگسکش نازل شود، خودش در خطر است. با تقلایی ناشیانه همزمان با فرود مگسکش به سمت سبیلش، خرمگس را پرتاب، و شتاب پرواز داد. خرمگس پرید. همزمان پیرمرد هم با آخ محکمی که ناشی از اصابت مگسکش به پشت لبش بود از جا پرید. دندان مصنوعیش پخش زمین شد. عینکش هم افتاد. انگار از حفظ حرف میزد، چون شتابش برای ردیفکردن واژهها ستودنی و حیرتانگیز بود. در عین حال کورمال کورمال به دنبال عینک میگشت. یکجا پهن نشست روی عینکش و شروع کرد به داد و فریاد که یک چیزی فرو رفته یکجاییش و او هم طاقت نداشت و گریست و کمک خواست.
معترف شد که به تازگی بواسیر عمل کرده است. وسط زاریهایش منتظر دلسوزی من بود تا این مورد را بعد همهی آن مقدمههای پوچ و ناکافی بگوید. یکجورهایی هم شرم گفتنش را داشت چون به هرحال جای حساسی هم اتفاق افتاده. اینها را بعدها به بهداری مرکز گفته بود.
پیرمرد را از بازو کشاندمش دم میز. آخ و واخهای طویلی داشت. کاغذ را گذاشتم روبرویش و گفتم: «هرچه تابحال گفتی قبول! درست! اما سوخته! جدید چی داری؟»
ادامه دارد… .
مستانه شهابیپور
آخرین نظرات: