زنده بودن تمامی ندارد اگر…

  چمدانم سنگین بود عزیز! وگرنه مال تو را هم حمل می­‌کردم. فکر کردی دوردورمان را باهم زدیم و من جیم شدم و تو را پیچاندم؟! حتی در سفر هم دست­ بردار این کنجکاویهای مهمل و بی­‌خاصیتت نیستی. مدام خودخوری میکنی. مدام احساس بی­‌ارزشی بر تو غلبه میکند و آن را به خورد اطرافیانت هم میدهی. به خدا دو بار می­‌خواستم از شدت غلیان این احساسات کسل‌کننده بالا بیاورم؛ ولی جلوی خودم را گرفتم. از بس تو برایم مهمی! گفتم رها کن و همراهیش را تا به انتها باور داشته باش و کافر رفاقت و دوستی دیرینه با او مشو! ولی انگار تو خیلی "من" شده­‌ای. من­ شدن آغاز تنهایی است دوست­ جانم. این منیت آنقدر خرد و محدود به زوایا­ست که برای گشودگی جهانش دنبال تملک می­‌گردد. با تملک، هیچ اربابی ارباب نماند؛ هیچ آبادی هم آباد. باور کن خراب­‌آبادها را همین تملک­ها ساخت.
  به جهانت غنیمت جهانداری ببخش! به بطنت اغنای ارواح جاودان! واقعا تو به حامی نیاز داری تا بتوانی از این حفره­‌ی طویل و دهشتناک سرسپردگی به افکار پوچ و بیهوده و بی­‌خاصیت به سلامت عبور کنی. نه اینکه مالکش شوی، نه! باور کن همراهی­­‌کردن و همیار­شدن، با تملک کالبدها خیلی توفیر دارد. ما در تمییزدادن­ها هنوز ادراکاتمان دو دو می­‌زند. سالم و ناسالم ندارد. دیوانه و عاقل هم ندارد. تو که سالمی خدا را شکر. تو که عاقلی الحمدلله. من دیوانه و شیدایم که دوستش هم دارم. فرصتی است برای بی‌خودی زیستن به خدا! گاهی است برای دیگری‌شدن به خدا! تا دیگری نشوی نمی ‌توانی به دنیای زیسته­‌ی آدمها سفر کنی. سیر و سلوک از همین بی­‌خودی‌شدنها جان می­گیرد عزیزجانم.

  اما ببخش! ببخش که من برای یک لحظه از تو رها شدم و به کل فراموشت کردم. فراموش کردم که اصل این سفر تو بودی نه من! و نه دخترخاله‌هایم که بازار را بخاطرشان درنوردیدم تا آن کرم‌پودر مورد نظرشان را برایشان شکار کنم. باور کن انقدر غرق‌شدن در نیازها و لبخند­های اطرافیان برایم لذتبخش است که یادم رفت من آمده‌ام تا با تو باشم! تا تو باشم!
  اما فکر می­کنم نوبتی هم باشد نوبت توست، تا تجربه کنی گاهی با علایق دیگران زیستن را، گاهی با نیازها و دوست­داشتن­های دیگران سفرکردن را، از سر نیاز و احتیاج یک دوست، بازاری را زیر پا درکردن تا نشاندن لبخندی بر روی لبهایش. اصلا می‌دانی چیست؟ هرموقع دیدی خیلی از خودت خسته شدی، دیگر خودت نباش! دیگری باش! دیگری که خوشحال است و پرآرزو و پردامنه و بسیط. باور کن پردامنگی و پرآرزویی برایت بال پریدن می­‌آورد. آدمی که به پرواز می­‌اندیشد هرگز فکر خودکشی ندارد. چون تمام­‌شدن را بلد نیست. دوست جانکم تمام نشو! پرواز کن!  

مستانه شهابی‌پور
1401/12/12

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط