آش نخورده و دهان سوخته

حمید نخواست که مرا ببیند. بارها و بارها مددکار زندان را فرستادند پی‌اش که بیاید، صحبت کند، سنگهامان را وا کنیم، اما نیامد. خون به جگر شدم تا یکی را پیدا کردم و به زور و التماس قبول کرد که راضیش کند تا بیاید. چاره نبود. باید یک فکری برای رهاییم می‌کردم. پول لازم بودم شدیدا. حمید نمی‌آمد که بی‌آبروتر نشود.

آن یک نفر که قرار بود واسطه‌گری کند، رفیق صمیمی دوران دبستانش بود. یعنی از دوران دبستان به هم وابسته شدند تا به الان که حدودی بیست و خورده‌ای دارند. چه حافظه‌ی ضعیفی دارم! من این بشر را مادری کردم. حالا کارم افتاده دست او. شبها خواب طناب دار میبینم که بیخ گلویم لی‌لی بازی می‌کند. گاهی دور گردنم حلقه‌ی طناب دار است و گاهی هم، یک حلقه‌ی ازدواج. فشار می‌دهد و فشار. آخ که چقدر درد دارد.

خانواده‌ی همسرم به زور راضی شدند رضایت دهند. کیان را از بچگی می‌شناختم. همبازی دوران قبل مدرسه بودیم و او سه سالی از من کوچکتر بود. خیلی بی‌دست و پا، و چلفته بود. خیلی هم کتک می‌خورد. دو بار نجاتش دادم. او هم در ازا قلبش را همه‌بار به من داد. مادرش می‌گفت هر نقاشی که می‌کشیده نرگس بوده. خوب گل نرگس دوست داشت. مرا هم دوست داشت اما نه اینقدر که هر دفعه نقاشیم را بکشد. او یک چیز را بیش از همه دوست داشت آنهم قالپاق ماشین بود.

روزی که قبول کردم زنش شوم و باهم محرم شدیم، مرا برد به اتاقش. تمام دیوارها پر بود از انواع قالپاق ماشین. یکیشان را تابحال نتوانسته بود به دستش بیاورد. قاب عکسش درست روبروی تختش بود و وسط آن عکس سه در چهار مرا زده بود. خودش اصرار داشت بگوید نصف بیشتر این قالپاقها را هدیه گرفته. خوب من هم زیاد سمجش نشدم. قبول کردم. قالپاق نایاب روبروی تخت، از جنس طلا بود. متعلق به یک ماشین فراری هم بود. دو ماه بعد عقدمان لو داد که فراری متعلق به یک نماینده مجلس است. منتهی به نام برادر همسر صیغه‌ایش می‌باشد. برادر همسر صیغه‌ای نماینده مجلس، دوست برادرم بود. همینی که قرار است واسطه شود تا برادرم را راضی کند که بیاید زندان و با من صحبت کند.

همسرم دورادور این برادرزن را می‌شناخت و از لابه­‌لای زبان لق و باد گلوهای حین مستی، داده‌ها را قاپیده بود و در یک میهمانی دورهمی دوستانه‌یشان با یک سیاست و صد حقه‌بازی خودش را وارد جمعشان کرده بود. دو ساعت زودتر هم خداحافظی کرده و رفته …؛ اما نرفته بود. چون دوباره با ترفندی که هرکس یکجوری آن را تعریف می‌کند، با مراجعت به پارکینگ، یکی از قالپاقها را دستبرد زده و برای نمونه برده بود پیش یک طلافروش مطمئن. طلافروش مطمئن یکجایی بند را آب داده بود. آنجا هم خانه نماینده بود که به محض دیدن فراری سه قالپاقی در ازای هزینه‌ی دو برابر ارزش قالپاقها، هم دزدی را لو داد و هم دزد را.

نماینده که سیاس‌تر از این حرفها بود تصمیم گرفت گرگ گله را با دروغ چوپان به دام اندازد. دوست برادرم دوباره میهمانی داد. اما اینبار بجای کیان، من به دام افتادم و او هم هنگام فرار با شلیک گلوله محافظان باغ که البته از سلاح شخصی نماینده شلیک شده بود در دم جان سپرد.

بعدها تمام صحنه‌ها جوری طرح‌ریزی شده بود که تماما پای من وسط بود. خیلی جاها خودم ازشان پرسیدم من دیگر چه کارهایی کردم و کجاها بودم؟

بالاخره کنار اسمم، دزد و دزدی باهم مهر شد. برادرم مدتها روی آفتابی‌شدن در کوچه و خیابان را نداشت. تا اینکه بالاخره برادر همسر نماینده یک روز پای صحبتهایم نشست و هم‌او هم خیلی جاها برایم برادری کرد. با تلاش او خط و ربط دزدی پاک شد اما رد خون همسرم را خانواده‌اش مصرانه پیگیر شدند. دو دنگ خانه‌ی پدری برای من بود. آنها همان دو دنگ را مطالبه کردند. برادرم قبول نمی‌کرد. میگفت خربزه خوردی باید پای لرزش هم بنشینی. اما همه مددکاران زندان می‌دانستند که من هم یک فریب‌خورده‌ی بدبختم که داغ آش خورده‌ی دیگری دهانم را تا به ابد می‌سوازند. نماینده قبول نمی‌کرد پول خون بدهد. شاکی بود که: «به زور از دزدیت چشم پوشیدم. کاری نکن دوباره پرونده‌ات را به جریان بندازم!» حالا من مانده‌ام و یک ماه تا اجرای حکم و یک برادری که قبول نمی‌کند خواهر بی‌گناهش را از پای چوبه‌ی دار رهایی بخشد.

مستانه شهابی‌پور

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط