بردگی مزمن

کوتاه و تپل بود. و برجسته‌هایش خیلی برجسته. در واقع آن حجم پستانها خبر از یک “خیلی مادر” می‌داد، و لباسها تبار بلوچ و زابل داشت.

چسبیده به دریچه‌ی رادیولوژی، و به مسئول آن التماس می‌کرد. می‌گفت یک پنجاه تومان هزینه‌ی تاکسی داده تا بفهمد کارش انجام می‌شود یا نه. مسئول اما پُر ز ناله‌ها بود و بی‌حوصله. با جمله‌ی فردا بیا زن را پیچاند. زن رام‌ شد و مستاصل. گفت: «پول همین تاکسی هم نداشتم، دوباره فردا بیایم که یا بله بگویید یا خیر؟!» و مرد جواب نداد. زن ساکت شد، به اشاره‌ی زنی دیگر رام‌تر شد و ساکت‌تر، اما قانع نشد؛ ناامید و بی‌چاره روی نیمکت نشست.

انگار مرد، عریض عادتها شده بود. عادت به دیدن رنج، عادت به شنیدن رنج، عادت به لمس رنج، عادت به ندیدنِ گنج آدمی‌گری. و زن طویل پاره‌ها بود. پاره‌های رمقی، آغشته به تکرر. تکرری که هربار اتفاقش، از اشتیاق و انگیزه‌ی دفعه‌ی قبل می‌کاهد. تکرری برده‌پرور.

معلمی بود مرا، که همیشه می‌گفت: «من، خودم قربانی همین عادت‌ها بودم. عادت‌کردن به زیر ستم و یوغ‌بودن. تنها یک‌بار به رهایی اندیشیدم و همان یک‌بار پله‌ها پرده‌دری کردند و گام‌هایی که عادت به پهنه‌نوردی داشت، حالا وضوی عروج می‌گیرد.»

کافی‌است فقط یک‌بار به رهایی فکر کنی. رهایی، بلدِ راه می‌آورد؛ کوله و همراه می‌آورد؛ ذوق نگاه و جسارت پریدن‌ از هر بلندا می‌آورد. در حالیکه ذهن برده‌‌طریق، تمامش التماس است و تمنا اما ذهن رها، مطالبه‌گر است و غوطه در صبر و استغناء.

دوست داشتم میله‌های بردگی تنیده در زن را ضجه‌ضجه کنم، تا فقط یک‌بار به لمس خواهندگی، به لمس گرفتن، قامت گشاید.

مستانه شهابی

 

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط