برای نوشتن جستار باید هرروز خودم را مجاب میکردم به نوشتن. اولش فکر کردم هرروز به یک نفر نامه بنویسم و هربار مخاطبانم را تغییرم دهم. که این، سنگ بزرگی بود و آن هم نشانهی نزدن. بعد دیدم همان روزنوشت را حفظ کنم خیلی هم خوب است. اینگونه مجبور میشوم به همه چیز بههوش باشم؛ حافظهام را تحت اختیار و رو به قوت نگهدارم، و یا حتی گاهی سری به گذشته بزنم و در پیوندی با حال یا آینده از آن مصروفی خوب و به نتیجه گیرم. این شد که این صفحه را اختصاص دادم تا هرروز به آن سر بزنم. نمیگویم یادداشتهایم روی یک محور میچرخد. ابدا. اینجا شهرفرنگ است و یادداشتها از همه رنگ.
1.
✨️آرزوهایمان
جانکم! من هنوز امید دارم که روزی از این غریبسرا خواهم رفت. به جایی دنج، و در کنارت خواهم نوشید یک چای قندپهلوی دبش.
من به آرزوهای دیرینهی دستنیافتنیام، رنگ وحشت تمرد غیر امکان نزدهام. تمامشان را برای خودم در صندوقی به آتش عشقی منفرد حفاظت میکنم.
و میسوزانمش اوهامی را که بخواهد آرزوهایم را از من بگیرد یا دریغشان کند.
میبینی! ما آدمیان سرمایههایمان همین آرزوهاست. باورت نمیشود؛ ولی من با همین بارها پریدهام. دنیاها را دیدهام. هیچ مرزی مرا گرفتار نکرد. هیچ قانونی مرا به بند نکشید و هیچ مُلکمندی مرا به اسارت عقیده و استهزاء درنیاورد.
من با همین آرزوها بارها اتمسفر را درنوردیدهام. بارها از جو خروج کردهام. بارها به آغوش خلاء پناه بردهام و به التماسهای ستارگان نه گفتهام. خیلی هم جسورانه از کهکشان راه شیری به کهکشانهای دیگر سرک کشیدهام.
میبینی! من هرگز در غل هیچ زنجیری نبودهام. چون آرزوهایم را پاسبانی کردهام. آدم بیآرزو، افسردهای بیش نیست. نگذار تنها داراییت را از تو بستانند.
این آرزوها ذخیرهی ارزی هرمملکتیاند به اندازهی جهان یک نفر.
جهان یکنفرهات را بکوش و بجان دار.
مستانه شهابی
2.
🧩زاویه نگاه
🔸️ وقتی برنامهنویسها مست میکنند چه میگویند؟ سلامتی کُدم و کدت
🔸️ به معادلاتی که ایکس دو جواب دارد چه میگویند؟ معادلات دوجداره
🔸️ آدمهای چاقی که خلاف میکنند را کجا میبرند؟ پیش پلیس fatها
🔸️ اگر استون بریزیم در دریا چه میشود؟ لاک لاکپشتها پاک میشود.
🔸️ به اکسی که خیلی پررو است چه میگویند؟ پروکسی
🔸️ درختها وقتی گرسنه میشوند چه کار میکنند؟ زنگ میزنند اسنپ کود.
🔸️ نانها وقتی ۱۸ سالشان میشود به سن جانونی میرسند.
🔸️ روی بنر فوت سیب زمینیها مینویسند بچهها خلالم کنید.
🔸️ موقع اخراج زیتونها از مدرسه، پروردههایشان را میدهند دستشان.
🔸️وقتی ماهیها توی اقیانوس هنگ میکنند کجا میروند؟ پیش نههنگ
و خیلیهای دیگر…
تمام این سوالات و جملات را مابین صفحات کتاب درسی نوشته بود. در فرصتی که برایم خواند، از ناتوانی خودم در جوابدادن و از نگاه نوی خالق آن؛ در وقفهای، با چاشنی شوک و لبخند فرو رفتم.
از او پرسیدم برای چه این کارها را میکنی؟ جواب داد: 《برای تنوع، برای تداوم، برای شارژ خودم》
_خب چرا چشمهایت را نمیبندی؟
_ میبندم!
_ خب استراحت کن…
_ استراحت میکنم! میدانی! وقتی چشمهایم هنوز گرسنه است و عطش بیداری دارد؛ ولی خودم کشش پیمودن صفحات را ندارم، چشمها را به خلوت اندیشه و زوایای خلاقانه دعوت میکنم. و به این کار میگویم استراحت پویا.
مستانه شهابی
3.
تغییر وضعیت
“همیشه به خاطر داشته باشید که خوشبختی به اینکه شما که هستید
و یا چه دارید ربطی ندارد. به اینکه شما چه فکر میکنید بستگی دارد.”
دیل کارنگی
اولینباری که پیشثبتنام ماشین هایما بود، به ما پیشنهاد شد با مبلغ ۴۰ میلیون تومان، درجا صاحب یک ماشین شاسیبلند شویم. احتمال داده میشد، این ماشین به زودی رکورد قیمتها را بشکند و داستان همیشگی تورم و راهکارهای اقتصادی رایج بین عموم مردم (یعنی خرید به قیمت کارخانه، فروش به قیمت نمایشگاه، یا فروش تا دو سال آینده با مبلغی چندین برابر). حق بدهید قیمت اکنون هایما را نگویم؛ چون به اندازهای وسوسهکننده هست که شما را از ادمهی متن باز دارد.
چند سال پیش کتاب شاهعباس و پینهدوز، را مطالعه میکردم و هنوز که هنوز است به آن فکر میکنم. وقتی شاه عباس تمام تلاشش را کرد تا پینهدوز را به زانو درآورد، پینهدوز هربار تمهیدی دید و بجای خزان، بهارهای نو و نوتری را تجربه کرد. یعنی با هربار تغییر وضعیت کاری، معیشت پرقوه و پرسودی را برای خود و خانوادهاش فراهم آورد.
مطمح نظر است حالا که محیط و شرایط حاکممان به گونهای است که زوالیدن را نویدمان میدهد؛ ما باید چگونه فکر کنیم تا در زمان عمل، ناجیمان باشد از این سالاد بحران؟
میگویم سالاد بحران، چون بخشی از کاهو کلمش دست ماست و فکر من بخورم تو نخوری؛ یا تو بده من بخورم، ولی من ندم تو بخوری؛ این شیوهی ناجوانمردانه اما پربار اقتصادی، برای جهان آینده شاید دیگر جوابگو نباشد.
اکنون ما هم نیاز داریم تا شگردهای اقتصادی برای خودمان فراهم کنیم به اندازهی خانههامان، به اندازهی کوچهها و محلهها و حتی بیشتر. تغییر وضعیتهایی که بجای مردم، مسببین این تلاطم و حیرانیها را مستاصل کند. و آن، چارهاش به فکر است و تعقلهای پرمقدار تا از دیوارهایی که عبور میکند به زور و بنیهی دارندهاش برسد. و همین ریل اندیشهها در بستر عمومی چارهجوییها، نقش یک مقوم را بازی کند، نه یک تضعیفکنندهی سیستمی. در این حال، اینان سرمایههای ریلی عقلی یک بوم و برزن به حساب میآیند.
مستانه شهابی
4.
جای پرچم دشمن کجاست؟
از کارگاه ایدهی صبح تا کارگاه نوشتن عصر، مدام در تقلای بهثمررساندن یکی از سه ایدهی انتخابی بودم. یعنی معرفینامهای مختصر و مشمول از هریک از سفرنامهها یا متون تاریخی. ایدهی خوبی بود. از این به بعد یادداشتهای روزم خویش و قوم که درمیآمدند هیچ؛ تازه عیالوار هم میشدند.
اما یک سلسله عناوین دغدغهگون برای امروز و این هفته، مدام فکر مرا از مرکز، منحرف و به یکوری میکشاند. جوری که تا ظهر، هزارپارگی فکری عایدم شد. و یادداشتم دچار مرگ نابههنگام در لحظهی نطفهگذاری شده بود.
بیتوجه، وقت را به بطالت باختم. و کمرم را زیر بار رویدادهای بالفعل و بالقوه تا مرحلهی انحنای چندین و چنددرجه رها کردم.
کافی بود شاهینی از راه برسد و با اندکی توضیح در مورد نشخوارهای ذهنی ( شامل دغدغهها و احوالات و …) مرا متنبه کند که چه نشستهای؟ و همان پرندهی بلند…پرواز، با توضیح سه مرحلهای از روش برخورد با این غول دغدغهها مرا متنبهتر کند.
با من همراه شو تا تو هم آگاه شوی
۱-هرچه فکر تو را منحل کرده یا منحرف کرده یا منقطع کرده، را ردیابی کن.
همه را که بریزی توی گونی، سنگین میشود و جز خودت کسی کمر به کمر، تو را یاری نمیکند. پس فعلا زیر فشار مسالهها، اصوات خردشدن استخوانهایت تنها به سمع خودت میرسد. لذت ببر!
۲-رسا و صریح و بیپرده بنویسشان
خوب در اینجا شما در گونی را باز میکنی و زیر پای خودت تلی از مسایل را رویهم انباشته میکنی که حالا خودت در راس آن قرار داری. حالا تو به تکتکشان واقفی. آدم تا مساله را برای خودش باز نکرده ده جور مغلوب است اما وقتی بازشان کرد، دیگر او غالب است.
۳-امحاء تمام نوشتهها به انواع روشهای ممکن؛ مثلا از ریزریز تا جیزجیز یعنی آتشزدن
و در نهایت پیشنهاد شد قبل هرکاری حتی نوشتن، ابتدا از دست نشخوارهای ذهنی خلاصی یابید و بعد با سبکبالی در دنیای ذوقتان بال بگشایید.
حال به نظر شما اگر نشخوارهای ذهنی را پرچم دشمن در نظر بگیریم جای آن کجاست؟
مستانه شهابی
5.
بحران کمیت
امروز تو را جور دیگری دیدم و جای دیگر. مثلا در دهان ناخنکار، زمانیکه از خیانت و ناامنی همکار گریزپایش گفت. یا در همهمهی شاگردان که در تقلای تایید و دلداری صاحبکارشان بودند. همچنین تو را در غرغر یک مشتری مشاهده کردم. شاکی بود از ناشیگری شاگردی. و تو کماکان در وسواس مریضگونهی مشتری دیگر فوران میکردی.
حتی چندباری روی فکر من هم خزیدی و چندبارهتر روی زبانم لغزیدی. گمانم تو را حمل میکنم. از بس که کلهام پر شده از تو.
باور کن خواستم نگویمت؛ ولی گفته شدی. انگار زبان و دهان و فک و صورتم یک تیم شدند و بر خلاف آموزههای اخلاقی، تمنای یک مزهی ناب دردودل را داشتند.
عجیب بود. اینبار برخلاف بارهای قبل، هیچ احساسی در زمان زمزمهات نداشتم. راستش وقتی از تجربهی تلخ پیشآوردهیمان به ناخنکار گفتم، اصلا متوجه نبود. چون تشت تجربهی تلخ خودش، بدجور مگسی بود. گونهای که مجبور شدم دریابمش و با دادن راهکاری، ناجیش باشم از این بحران کمیت.
آری بحران کمیت! دیدی آدم وقتی کلاه سرش میرود، چقدر حس کمبودن و حقارت دارد؟ دقیقا همان منظورم است. البته تو را چه به این تجربهها. فرق است میان کسی که میخواهد کمر بشکند با کسی که در اوج اطمینان و مدارا، کمرش میشکند. شاید تو هم مبتلای نوع دیگری از این بحران هستی.
یقین دان تو را حتی لابهلای صدای استخوانها و مهرههای ستون فقراتم هم میشنوم. و تو را بیش از همه میبینم. بیشتر، لابهلای شمارهی کارتها و شمارهی شبا. تو یک عدد گنگی که صدایش را در نمیآوری؛ ولی به وقتش یک رقم میشوی و میفروشی. آدمها را.
کار طمع است. طمع، یک واژه نیست. یک رقم است. و تو با این ارقام، هربار هویت جدیدی داری. نرخ تورمت هم بالاست.
مستانه شهابی
6.
درخواست روز یا درخواست زور، مساله این است!
برای اولینبار یک فهرست از درخواستهای موردنظر نوشتم. اینکه چه چیزهایی را ازچه کسانی بخواهم. کنار هرکدامشان هم، از صفر تا صد، امتیاز سختی کار گذاشتم. مبنا هم میزان غرور طرف هدف، بعلاوهی میزان کمرویی و شرم و حیایم.
لیست درخواستها را مرور کردم. سه تای اول، حول یک محور کلیدی میچرخید که توسط یکنفر انجامپذیر بود. باید زنگ میزدم به فرد محوری، با هزار جور دلیل ریز و درشت، و در آخر کلامی تمناگون، خواهشش میکردم فلان کار را برایم انجام دهد.
از همینجا دکمهی استاپ تدبیر را زدم و در یک آرامش کذب فرو رفتم. بعد هم دو سه تا تصویر ذهنی اتمام کار و خوشحالی کذبتر کافی بود تا مزید مسرتم شود.
یکآن هپروتم را متوقف کردم و بدون فکر، فقط عمل کردم. تکانی به خودم دادم و ماشین را به جاده زدم. در کمتر از یکساعت، بیمنت، کار را توسط یک خبره و در یک مکان مناسب به سرانجام رساندم؛ البته با حداقل هزینه.
متوجه شدم ما گاهی توقعاتمان را ملغمهی درخواستها میکنیم و چاره را بیچاره. چراکه اگر آن درخواست جاری میشد، برای برآورندهاش حکم زور داشت.
سه درخواست اول فهرست، به راحتی با اندکی عملگرایی حذف شد. در واقع آن اصلا درخواست نبود؛ بلکه جبر بود، علاوهی انتظاری بیمورد.
مستانه شهابی
7.
به یمن زادروزت
خیلی قبلتر از تولدت، تو را یکبار، موقعی که گوشهی اتاق نشسته بودم و داشتم کتاب میخواندم، حس کردم. آشنایی که، شد من.
وجودت در وجودم منعکس شد. در حالیکه هنوز نام هیچ مردی جوار نامم ننشسته بود و در قلبم نخرامیده؛ ولی تو مرا مادر جلا دادی.
حسی به واقع ضخیم و غلیظ که از من گذشت و به رقت تمام فضا رسید. و دوباره غلیظ شد و غلیظتر. از اتاق متواری شدم. تو، تا اتاق بعد هم آمدی. پس آن، نشیمن و بعد حیاط و بعدتر روی سبزهها و گل و درخت جاری شدی.
چشمهایم را بستم که لمست نکنم. تو تا پشت پلکهایم هم مرا دنبال کردی و ساکن مردمک تا به همیشهی چشمهایم شدی. نه! اینجا جای من نبود. به بام پناه بردم و آسمان. و تو آسمان را هم تملک گرفتی. از روز تا به شب کشیدی. چشمهایم را بار دیگر باز کردم و دیدم نشستی توی دل ماه و خندیدی. نه! دستبردارم نبودی.
دیدم این حس مادرانگی از من گذر نمیکند. انگار خیلی طالبم بودی و در انتظار. سه سال بعد در چنین شبی، کنار من بودی و روی تخت خوابیده. با همان دستهای کوچک، و بدنی به عطر مسافر بهشت که خستهی راه بود و گرم همهمه. شانس آوردم خاموشی بیمارستان به اتاق ما رخنه نکرد و نور مهتابیها مزهی معصومانهات را به مذاقم همیشگی کرد و لذیذ.
باور کن در برابر سه سال تمنای تو برای رسیدنم، شرمم میشود از نهگانه انتظارم بگویم. به جان و دیده تو را خواه دارم ای موهبتی ناب و تماشایی.
تولدت برایم نوید و همایون.
مستانه شهابی
8.
نامه به دوستی افسانهای
بر روی روباه روزگار، دست تقدیر چه خوشیمن مینوازد، و اما زیر دیباچهها آفرینش، مدام میگرید. میدانی! خستگی جزء عزیزی است که تشنهات میدارد تا تقلایت را کم، و باورت دهد که ایستادن و گاه، گاه رفت میآورد و قوت قدم.
من در روزگارانم خیلی گاهها ایستادم که گامهایم به تلاطم سستی و محنت نیفتد. شاید مدرسهها و زنگانههای تفریحشان تکرر یک تلنگر بود. و آن، جابجاییهای مدام تکاپوهایمان! که همین بیوقفهگی چه استهلاکی داردمان.
میدانی! من مدرسهها را، و آدمها را، جور دیگری فهمیدم. جوری ناجور. و هر زمان که به گرداب زندگی، بارها باختم و دوباره یازیدم؛ مفتخر شدم به دیگرانهدیدن و دیگرانهشنیدن و دیگرانهلمسیدن. همچنین استمداد از قوتهای دیگری چون شمای نازنینم.
شاید باور نکنی، من خیلی وقتها خواستم که تنها باشم و به ورطهی تنهاییم میبالیدم. اما فرایند زیستکره، مرا به این باور سوقید که ما آدمهای جزییم. آدمهای جزء و خرد که به تعالی کل میرسیم و لمس کلبودنی که از همین باهمبودنها و همین پیوندها شکل میگیرد.
یاد گرفتم اگر بخواهم یک پله به پلکان سرزمین تواناییها و قوههایم بیافزایم، بهتر است همنفس و همتلاشی ماجراجو؛ چون دمیده در خودم بیابم. و با او طیالبالا کنم تا طیالوالاییمان کمکم و بالمره خود نشان دهد.
از ادامه ناتوانم چون سیل غم بر وجودم چنان تازیده که سپر انداختهام و مدتی است مبهوت فرایند شکلگیری خصلتهای نابهآگاه و رو به زوالم؛ چه در حیطهها و چه، مسخرانشان.
ادامه به امانت و به وقت حس خوشایند شمیم حضور در شریان رو به افولم.
مستانه شهابی
9.
نامه به دوستی افسانهای (۲)
افسانه عزیزم از من به تو درودی که ابدیت هم حریف جاودانگیش نیست.
پرسیده بودی چرا کمرنگ شدم. بودم. ولی حتی خودم هم در نبودنم غرق بودم.
این روزها اندیشهام جور دیگر جولان میدهد. انگار دستی از ماوراء مدام آن را از انحراف، منحرف میکند و منسجم و رو به جلو، نگهش میدارد. نگهبانی نیز مدام با من است. همراه و همپیاله. نمیبینمش اما حلاوت حضورش به مذاقم خوش مینشیند و خمار. ما داخل قطاریم، همان قطار خوفناک بیمقصد، که از ابزار کمیت و کیفیت مسیرش، قوه میگیرد.
در دو سوی آن، آدمیانند و ورهای شبانهشان. همانانی که در ابتلای تاریکی و سیاهی، به فراموشی سپرده شدند. چون دیوانند و جنازههایی سرگردان. حصل تحریکات دستها و پاهایشان، کاملا متفاوت از زیستههای دنیای واقعی است. انگار هر آدمی کتابی سترگ است و اشباع از قصههایی که خود، نامطلع.
اینجا پایان دنیاست. پایان دنیا بر خلاف تمام پایانها یک نقطه نیست، یک مسیر است. راهگمکردهها هم بدان نمیآیند. به نظر، آنانی مجوز ورود دارند که دنبال پیدایی و پیداشدند. اینجاست که احساس میکنی هرچه بشر با مغز دو درصد فاعل و ۹۸درصد منفعل تحریر داشته، معکوس جواب میدهد. اینجاست که میفهمی نویسندهای به راستی نویسنده است که قلمش، به گردش تمامدرجه باشد. یعنی بجای زاویهداری، با نگاهی تمامزاویه به همهی هستی، بنویسد. به نظر غیرممکن است. من هم فعلا نظری ندارم؛ چون هنوز مسافری هستم گنگ و نابلد، و البته ناآشنا. شروع سفر است و تازه، آغاز ماجرا.
راستش همیشه فکر میکردم من طاقت آن حجم از تجربههای مابعد تولد تا به اکنونم را ندارم. اما بعدها، نهتنها تجربهها خوشهای و کلونی، زاد و ولد کردند؛ بلکه تجربیات آدمیان دیگر نیز، مزیدی شد روی قبلیها.
نمیدانم فلسفهاش چیست. ولی بعضیها انگار آمدهاند که در تواریخ دیگران سیر کنند و قصهها را برگیرند. و همانها به گمانم خوشهچین مزارع زندگی دیگرانند. مزارعی که آبستن و زایندهی تجربیات زیسته و نزیسته کسان است. باور کن نمیدانم هنوز ایناها به چه کار میآیند و کجا کاربرد دارند. حدسهایی زدهام ولی فعلا خودم ماتم، و مبهوت.
و چشمها! دریچههای عجیب و طویل. از چشمها به راحتی عبور نکن. پسِ خیلی از آنان تهی است. و پس خیلیهاشان جهنم و پس خیلیترهاشان، بهشتی که حاملانش خود، غافلند. و وای از چشمهای تهی که مسخرانند و بیدمیده و بیدمنده اما مخلند و خنیانگر.
چشمها تنها نقطه از هستیاند که انبانهی رازهایند. بخشی از مسیر سیرو الی الله از آن میگذرد و جز آدم کسی یارای بالیدنش را ندارد. چشمها، هم پرتابگرند و هم هلدهنده. باید بفهمی چه در ورای آن، انتظارت را میکشد.
هر رابطه را به چشم برسان. کاربر آن کالبد، تنها روزنهای را که ناتوان از پوشش و مستوری است، همان است.
همچنین مردمکها که رسواگرند. اگر تزویری یا دروغی در پس کلمات یا نگاهی باشد، برای مردمکها تزلزل به بار میآورد و لرزندگی. به قدری که آسیبها روی موج سراسیمهوار مردمکها، سوار میشود و روی دیباچهی ادراک، به فهم واژگان، ترجمه.
عجیب است. دنیای این ابرمخلوق هوشمند (انسان) خیلی عجیب است.
اما مسیر پایانی دنیا، به نظر برای هرفردی از یک است تا به بینهایتِ ممکن. و من تاکنون چندینش را به درس و دیده آزمودم.
۱-زمانی که خانواده در آن واحد از یک فرازی به فرودی میرسد و در آنی آدمی بیخانواده میشود.
۲-زمانی که فرد در اوج اطمینان، به تسلسل ترس و وهم و تردید میرسد.
۳- هنگام فرود اولین خنجر از یدی که نگاه برکت و خداوندگاریش میدادی.
۴- معکوس جلوهگرشدن تمام باورهایت
و خیلیهای دیگر که احوالات غریبم اجازهی برشمردن بیش نمیدهد. اما برآیند تمام آزمودهها به یک بذر هشدار میداد. دروغ. منشاء تباهیها. باید گفت منشاء سر بهمهر تمام تباهیها. اگر هرچه زودتر در مقابل پاشندگیش نایستیم، ما نیز در سقوط جهانمان سهیمیم. و شروع مقاومت از خودمان و هر خود دیگری است.
میدانی پلیدی بزرگ کجا شکل گرفت؟ وقتی واژه ترکیبی دروغ مصلحتی به دایره لغات روزمرهی جوامع ورود کرد. میبینی دنیا چگونه رو به زوال میرود؟
افسانهی مهربانم، تا به اینجا را به امانت میدارم و باقی را به وقتی خوش و زمان اعلای قوتم موکول میکنم.
خداوند برایت بهترینها را به رقص و رقم درآورد. الهی آمین.
دوست خوبم خانم افسانه امامجمعه
https://t.me/afsaneh112
مستانه شهابی
10.
برداشت تو
از میان افسانههای یونانی آمده است:
چون در اثر طوفان درختان شکستند و در همان زمان دیدند که آسیبی به نیزار نرسیده است، از نیزار پرسیدند: «چگونه است که ما با آن همه زور و وزن بدینگونه آسیب دیدیم؛ ولی به شما با وجود آن نازکی و سستی که دارید، آسیبی نرسیده است؟» نیزار پاسخ داد: «زیرا ما چون ضعف خود را میشناسیم، در برابر تازش باد، ستیزه نمیکنیم؛ بلکه با آن همجهت میشویم. ولی شما چون به نیروی خود مینازید، چندان پافشاری میکنید تا درهم میشکنید.»
بار اول که خواندمش، گذری بود و نصفهفهم. اما مملو از نوشتنم کرد. ننوشتم. ترجیحم به چندبارهخوانی شد.
در ادامهی متن با توضیحی مختصر، اصل فحوا جمع شده بود: “این افسانه به ما میگوید که در دشواریها شکیبایی بهتر از ناشکیبایی است”
آن عصارهی مختصر کمم بود. بیشک این افسانه را هرکداممان در زندگی بسیارها به فعل و ثمر دیدهایم. بنابراین در فواصل زمانی مختلف، بارها مرورش کردم و هربار از زاویهای خواستم ورودش کنم که بسطش دهم. نتوانستم. تصمیم گرفتم چون نیزار به علم ضعفم رسم و بگذارم هرکس، خود آنچه باید، بردارد.
مستانه شهابی
منبع : خالقی مطلق، جلال. “درختستان و نیزار”، نشریه بخارا، شماره ۱۴۱، سال ۱۳۹۹.
11.
غریبِ قریب
من متعلق شدهام به یک حجم خاطره،
در نبودنت،
بودِ من، بسان آبی به دورمانده ز جویبار است.
من متعلق شدهام به یک حجم اندوه،
دلسرایم،
بیتو،
کاشانهای بیخیبر است.
من متعلق شدهام به یک حجم هراس،
زوالم،
در امتداد نیستی،
عصیان میکند و مرا یارای خوانش تندیسی دیگر ز حیات نیست.
به دنبالم اگر میآیی…،
کاروانی از هجوم بیاور،
تا زخمهها و هجمهها مرا به خود مغروق نکردهاند… .
مستانه شهابی
12.
ارتزاق بیوقفهی زندگی، تاب است… ،
تا میتوانی تاب بیاور.
مستانه شهابی
13.
دل به صندلیها مبند. جایی که پرنده جسارت لانهسازی ندارد، به قطع آدمی قدرت خانهسازی ندارد.
مستانه شهابی
14.
مِلورین
شبیه عروسک باربی بود. با چهرهی برنزهی جنوبی که گونههایش به بوسهی آفتاب رسیده. موهای مشکی پرکلاغی داشت. حجم موهای کمپشت سیاه با شرههای عرق و آب، و فشار کف دست مادر، به صورت یکوری با گیرهای محکم شد.
کاملا مشخص بود در اوان استواری پا و مقاومت گام است که در تلاطم زمین ناهموار به یک لحظه پابرجایی، سخت میاندیشد.
اول عاشقش شدم و بعد جویای نامش. گفتند: «ملورین.» تلفظش شبیه ملودی بود؛ ولی یک ر سامانه فکریم را بهم ریخت. نام دختر که به هجی رسید، اینبار واژهی ناآشنای ملورین به گوش و حافظه نشست. بعدتر کنجکاو معنی آن شدم. دوباره گفتند: «به معنی دانهی مروارید. جنوبیها به دانهی مروارید میگویند ملورین.»
به همین سادگی در مراسم عاشورا به نوش گوارای یک واژهی بومی رسیدم.
مستانه شهابی
15.
گاه آنقدر باید ببخشی و رها کنی که تمام میشوی. میفهمی چه میگویم؟ تمام میشوی، تمام.
مستانه شهابی
16.
کاترین پاندر در کتاب قانون توانگری میگوید شانسی در کار نیست، تمام طرح الهی است.
من میگویم طرح الهی برای خوششانسها خوشنقش است و خوشنقشه.
مستانه شهابی
17.
توی مترو بودیم. روی نیمکت کناری نشسته بود و زل زده بود به چالهی وسط. یک دختر و پسر نشستند کنارش و چسبیده بههم تا آمدن قطار، هی گفتند و خندیدند. زن گاه به گاه، نه با حسرت؛ بلکه با نگاهی بیتأثیر و پخته مینگریستشان. اندکی قبل از آمدن قطار، جای آندو شد برای من. و زن از جایش کوچکترین حرکتی نکرد.
نه من مقصدی داشتم و نه او. از پهنگی و وسعت بیخیالی هردویمان هویدا بود. روی چرخاندم تا اندکی از همزیست کهنهسالم دادهای برگیرم که نگاههایمان به تلاقی رسید و لبخندی شد خاتمهبخش کنجکاویم.
دیری نپایید که مزهی کنجکاوی پیشینم کش آمد و اینبار گستاخانه رویم را چرخاندم به سمتش. مستقیم وصل نگاهش شدم که به وصال چاله رسیده بود. هم نگاه و هم فکر و حواسش. بیاینکه ببیندم، متوجهام شد؛ بیمقدمه گفت:
_اشتباه میکنند.
-با منید؟
-همین دوتا سوسول بیحیا که انقدر داشتن تو هم میلولیدن رو میگم.
اهمیتی ندادم. آن دو نفر با بخشیدن جایشان به من، برایم تمام شده بودند. او اما ادامه داد:
– آدما همهشون اشتباه میکنن.
اینجای کلام را اهمیت دادم، چون این قسمت، عمومی بود و به من هم مربوط. پس گوش سپردم و هوش. گفت:
-آدما که ازدواج میکنن، اشتباه میکنن. میدونی! همهی اونایی که ازدواج کردن بعدش کلی پشیمون میشن.
-نه دیگه همهشون!
-همهشون.
-نهایت اکثرشون… .
-همهشون!
-خوب…
-چون آدما از تاریکی میترسن. از خوابیدن تو تاریکی واهمه دارن. دنبال یکی میگردن که بچسبه بهشون حتی توی تاریکی.
-آدما از تنهایی میترسن!
-از تاریکیی که تنهایی هم بکِشه بهش، بیشتر میترسن. واسه همینه شبا عاشقن، صبحا فارغ.
این را گفت و بیتکلم از پلهها بالا رفت.
مستانه شهابی
18.
شنای عمیق کلمه در دریای پرتکرار جملهها
دکمه
۱- دکمههایت با زندهی دیگری، آنقدر بازنده شد تا به هوس و تبری رسید.
۲- جنبش ملکولی دکمههایت انعکاس جنبش سلولی پیکرهام بود، وقتی من و تو ما شدیم.
۳- روی هر دکمه از پیراهنش یک رقم رایحه خوابیده بود، انگار زیر انبوهشان یک تن بود، و رویشان هزار تن دیگر.
پرنده
۱- کاش تفنگها بجای گلوله، پرنده به آسمان شلیک کنند.
۲- پرندهها نوربیار معرکهی ماهند و خورشید.
۳- لبهی پنجرهمان بعد کوچ پرندهها، مرد.
۴- قفس چه میداند، پرنده با پرواز آسمان میبافد؟
مستانه شهابی
19.
ماییم و ما
امروز خواستم برایت جاری شوم که شفای هردویمان به همبارگی نور رسد. و دست غیب بشکافدمان تا تار و پودهایمان به واسطهی حضورش از قهقهرایی ساختگی جان سالم به در برد و ازلی بازگردد. یک آن، در بیصبری رسش صوت و نور، فرو ریختم. یعنی قلبم فرو ریخت.
هماندم که راهی شدم به کرانهی قلب تو و از آنجا شروع شیرجههای خواسته و ناخواستهام بود. شدم چون پرندهای که بجای صعود، سقوط میکند و در هر سقوطش، با پرتگاهی ملاقات.
آشیانهات لبریز بود از آتش و زبانهها اما حرارت نه؛ و بستری پوشیده از سنگریزههای زغالمانند که نه زغال بود و نه سنگریزه.
سیر آفاق و انفس، وای که عجب تجلیی بود! سکوت بود و سکوت. انگار چندین و چند هستی در هم میتنیدند. من اما یکباره به خویشتنم شک بردم. چون، من بودم و من؛ و هزاران من نهفته در تو و من!
تجلی خودم را در هر ذره از تو باز دیدم؛ و تو و من، نه جدا که یک بطن بودیم و یک ما.
به گمانم درون هر ذره، سری است سر به مهر که خداوندگارش مومش کرده. و درون قلبهامان نیز همین است.
میگویند میان درمانگران و درمانجو گمشدگانی است مشترک که هردویشان سهیماند.
نمیدانم از من، در تو چیست که اینگونه قلبم به تلاشی رسید و زانوانم به آلودگی درد، و وهم مرض دچار شد. قدمهایم سست شدند و یکبارگی ریختنش تنم را بیش لرزاند. و نمیدانم از تو، چه در من نهفته است و باقیمانده؛ که مرا به تو و تو را به سمت من رهنمون شد.
و امروز بارها بغض کردم و بارها گریستم. بیاینکه دریابم از کجای این جهان دلگیرم و برهنگی کدام شعله، زبانهاش به دلم نشست؟! انگار میان ما آدمیان وصلههایی است، وصلهها… . و قلبها که دریچههای برهمنهش اسراسر مکررند و پراکنده.
مستانه شهابی
20.
سفر
در قطار تهران-زاهدان، ور دیگر زندگی تجلی داشت. ور دیگر تجربه، و ور دیگر زیستهایی محکوم و محاط در سیطرههایی دیکتهطور، نه دیکتاتور.
خواهی نخواهی ما در وطن محکومیم به جبر عدم کاربرد واژگانی که در ورای مرزمان، چون نقل و نبات از ابر افکار و دهان جبار جوامع میبارد.
ما محکومیم به ندیدن. به خودگولزنی. به بهبه من چه خوشبختم، تو چه خوشبختی، پس همه خوشبختیم. نیستیم! دروغ نگوییم! ما همهیمان خوشبخت نیستیم. چراکه نه از یک ظرف؛ بلکه از مظروفی برابر هم بهره نداریم.
میان پایتختنشین با آدم بادیهنشین هزار توفیر است. این را در دامنهی کوپهی سوم تا کوپهی آخر که نه، تا سالن بعدی قطار متوجه شدم. وقتی که در راهروی باریک و سرسختش رد عرق و گندابه، تهوع روی تهوعم داد. دویدم. دویدم تا به هوا برسم، به نفس، و به دمی که مومنم باشد. نبود. نشد. گفتم وای به سرویسها. تقریبا پشیمان شدم که چرا بالاجبار با این قطار آمدم. در سرویسها از بینزاکتی و تحریم آداب اجتماعی ردی نبود. اما رد بوی پسابهای پیکروار امان میبرید. اولش فکر کردم کوپهها مخصوص آقایان است، چون بو، بوی مردانه بود. بعد دیدم خانواده تردد دارد. هرچه عطر ایرانی در ثبات رد و اثرش کمکار است، عرقش پرکار است و پردوام. چنانکه از درهای بسته نیز بیرون میخزد، انگار این بو تحمل خودش را هم ندارد.
قدمم را کند کردم و آرام. و خودم را به چالش صبر و صبوری کشاندم. راستش در ابتدا سرخوشی شهریبودنم مرا به قضاوت همنوع کشاند. و بعد که پای صحبتهای پیرمردی آویخته نشستم، متوجه خبط و کراهت زودهنگامم شدم. فهمیدم آن حجم بو، جبر معیشتی است ستیزمحور. در ستیز طبیعت و جامعهای مبتلا به پلک روی پلک گذارده. جامعهای که شانس را دلیل موجهاش میداند برای عبور از آدموارگی و انسانیت. چرا جنوب بدینگونه مغضوب و مرعوب ما مردم شد؟!
میاندیشم به بیآبی و تنها و شامهها که چگونه در ابدیت عادت و سکوت منحل میشوند. باور کنید ما در برابر عامهی آنان کاخنشینیم آنهم چه کاخنشینانی. از کاخ، هیبتش را داریم و چند وجب دیوار. و بامی که در استیصال کف است و جبروت آسمانگی. از زمین زیر پایمان نیز، تنها متراژهای اندکبها و کمعرض و درازا رسیدهمان که به برکت زبانهای حقهپرور املاکیان و ملاکیان، همان را هم خداتومان حسابمان میکنند. و هرکداممان که صاحبخانهای باشیم، خواسته ناخواسته شدهایم هند جگرخواره برای مستاجرانی که همنوعند و همبشر. دلمان خوش است در این میدان پرخدعه، ما که جان سالم به در بردهایم از این حجم تورم.
هنوز صدای شهید مطهری در گوشم است که فریاد میکشید: “اگر برادر یا خواهرت در لبنان سر گرسنه زمین گذارد تو مسلمان نیستی”. و چه نامسلمانانیم ما! در محرم و صفر شور حسینیمان غلیان میکند در حالیکه در همه زمانها حکم بیآبی و عطش جنوب و جنوبیان را فقط صحه مینهیم.
ای کاش دامنهی دغدغهی سرهای پرمدعا فقط در آنطرف مرز قلاب نشود. و عقل و احساس برای خودمان و خودمانها همسان شود و یکپارچه.
با فرض تصرف جبههها شعار را اندکی تغییر میدهم:
کجایید! کجایید! مدیران خدایی / شهیدان دشت کربلایی
مستانه شهابی
21.
من هنوز در گرداب یک خداحافظی هولناک چرخ میزنم که تمام نیست… . دو چیز کم دارد انگار. اول، یک نگاه که ملات وداعمان باشد و آن نگاه هرگز ممکن نشد. یعنی نخواست که ضمیمهاش کند. و دومی کمبودن اندکی مروت بود. تا بعد از ترک و عودتمان به مسیر پرتخدیر زندگی، هرجا نامی از من شد و یا خاطرهای از همرهی و همکاریمان؛ نگوید نمیشناسم و یا به جا نمیآورم… .
مستانه شهابی
#یادداشت_روز
22.
روی آسمانهی این اتاق سرد، رد فریاد خونهاست. خونهایی که به آسمان میرسند، فارغ از کیش و فرهنگ و ضبحاند. خدا میداند چه رگها که زیر این آسمانه سر نبریدند. هر قطره اما انگار حامل قصهای است که در تقلای افشا این چنین شیهه به در و دیوار زده است. بیشترینشان مربوط به فصل غرور و انزجار بشر است. فصل حضور و غیابهای آنی و هولآور، فصل کرونا. فصلی که زمین از تقبیح آدمیزاد میگوید و با چمدانی از غربال، پیکره میبلعد.
رد خون میگیرم. همهمهای است. کمی آرامتر و ملایمتر پیگیرشان میشوم، اینبار هر قطره یک قصهگوست. حالا زیر این سقف، یک شنونده است و هزاران گوینده که همقطارند و همطالع.
پیوست:
۱-خیلی از قطرهها با عکس مشکل داشتند، خودافشاییشان نیامد. آنهایی هم که معذوریتی نداشتند، دوربین ما لایق نشد.
۲-دختر نویسنده اصرار داشت بگوید این قطرهها رد آب مرغ است و رب گوجه؛ خود نویسنده ترجیحش این بود، خون متصور شود.
مستانه شهابی
#یادداشت_روز#مست_نامه
23.
دو چیز شریکِ نداریَم شدند: یکی اتاق خالی از تو و دیگری، تو یِ خالی از من.
مستانه شهابی
24.
تو منهای …
صبح روز اول مهر برایم جور دیگر رقم خورد. نه عین دانشآموزان و نه عین معلمها و نه عین کادر اداری و عیالوار؛ بلکه عین خودم. یعنی خودم منهای یک چیز اساسی و حیاتی. و اینگونه روزم دچار آغازیدنی بس دیگرگون شد.
حالا یک عدد منم منهای صدا، یک عدد من منهای آوا یا یک عدد من منهای کلام. تارهای صوتیم ناگهان از کار افتادند و نای انتقال صوتشان نبود. اینکه تا کی درگیر چنین اتفاقی هستم را نمیدانم. ولی تا به الان با ادای هرجملهام یک رد خاموش-روشنا روی هوا میماند. شدهام عین شکارچی پروانه. مدام دارم خودم را دور میزنم تا یک جایی خاموشی آواها را شکار کنم و کلید آنِشان را بزنم. این وسطها حرف گروس عبدالملکیان مدام برایم تکرار میشود که هیچچیز مثل مرگ تازه نیست. و من در تازگی مرگ آواها دست و پا میزنم.
دنیای عجیبی است. دیدید یک نفر شبش را این دنیا میخوابد و صبح در دنیای دیگر چشم میگشاید؟ صوت من هم انگار دچار کوچی نابهنگام شده است. عادت داشتم برای چندبارگی ویرایش، متنهایم را با صدای بلند بخوانم، اما حالا که صدا ندارم چه؟! البته شاید بشود متن را در سرم بخوانم. من قبلا هم چندباری این کار را کردهام.
صوتی را متصور میشوم و با همان صوت، متن را میخوانم. صوت چندین و چند دوبلور را تصور میکنم. نمینشیند. هیچیک در سرم نمینشیند. اینبار که در شرایط احتیاج به سر میبرم، آن قلق همیشگی هم به یاریم نمیآید. باید فعلا چند روزی را به شرایط تن دهم تا راه حلی برایم میسر شود.
توفیق اجباری است. انگار میکروفون را از گوینده گرفتهاند و گفتندش بشین و گوش بسپار. حالا باید من فقط گوش بدهم. شاید تجربهی نویی در راه است.
مستانه شهابی
25.
مزار قطبالدین حیدر علیالرحمه
قصهی شب🌙
داستانهای گور
خارج از شهر تربت حیدریه آرامگاهی است متعلق به قطبالدین حیدر علیالرحمه.
قصهی برخاسته از این گور، از این قرار است:
قطبالدین حیدر، پسر سالورخان اوزبک پادشاه بخارا بود. اینکه قابله گفته یا مردم لابهلای تعصبات و تقدساتشان رشتهی قدسی تراشیدهاند را نمیدانم اما گفته شده پسر مختون متولد شده است یعنی ختنهشده.
در هفتسالگی ترک وطن میکند و به شاگردی شیخ ابوالقاسم از مشایخ بهنام و بزرگ آن زمان در میآید.
روزی پیروان سالور همت به تفحص خانزاده میکنند. در حین تفحص متوجه مورد مشکوکی میشوند. عدهای قطب الدین را درست همینجایی که اکنون مزار اوست، بر بلندای تپه در حال استرشادگرفتن از شیخ دیده بودند؛ در حالیکه عدهای در همان ساعت وی را در بخارا در غیبت و غایبی.
در ابتدای امر فرستادگان سالور به او امر بازگشت به موطن خود را میکنند و ترغیب به تقبل سلطنت و وراثت نموده اما او قبول نمیکند.
فرستادگان، مستأصل شرح حال به سالور میبرند و او هم تصمیم میگیرد برای کسب رضایت و بازگشت فرزندش، از در دیگر وارد شود. چندتن از افراد مورد اطمینان خود و مردان دولت را انتخاب کرده و مأمورشان میکند تا در کمال حشمت، قطبالدین را از کنار شهر زُد برگیرند و به مرکز سلطنت بخارا برند.
در آن ایام کار قطبالدین این بود که هر صبح به خدمت شیخ ابوالقاسم رود و آموزش بگیرد و شبهنگام دوباره به محل خود رجعت کند.
یک روز شیخ، قطبالدین را مطلع میکند که فردا تعدادی از مردان و خیل عظیم سپاهیان پدرت به شهر ورود میکنند تا تو را به نزد پدر برند. در این حین چند دانه انار را در سبد وی میگذارد و میدهد دستش، میگویدش: «کنار آب بشین و به هرکدام از فرستادگان و سپاهیان پدرت یک دانه انار بده.»
بامدادان که قطبالدین در حال آبیاری زراعت خود بود، با دیدن سپاه و سرسپردگان پدر، آنچه شیخ فرمودش را به انجام میرساند. ابتدا بیل خود را در ممر آب استوار کرده تا مانع جریان آب شود و بعد بر کنار رود نشسته و به هریک از رجال و تمامی سپاه، اناری میدهد.
شاهدان متوجه میشوند هرچه از سبد انار، به مردان داده میشود، از تعداد اناران که بالغ بر بیست تایی بیش نبوده، کاسته نمیشود. یکی از مردان طمع کرده و دست میکند تا اناری دیگر بردارد که ناگاه تشنجی در دستش افتاده و او را مغموم میکند و مغبون.
شاهدان میگویند آب به پشتوانهی جریان و تلاطم آنقدر حجم میگیرد تا از دستهی بیل قطبالدین بالا رفته و بالاخره سرریز همان ممر میشود.
فرستادگان که متوجه میشوند قطبالدین تن به بازگشت نمیدهد، در همان حدود اتراق میکنند و با سماجت و مداومت خواستار همراهی و بازگشت پسر به سوی پدر میشوند. اما در آخر ناامیدانه با دستهای خالی سمت سالور برگشته و شرح ماوقع میگویند. سالور اینبار دستورشان میدهد پسر را به زور و اجبار بازگردانید.
هیئت معطل، دوباره به قصد جبر و زور، پیگیر بازگشت قطبالدین میشود که در این مراجعت، قطبالدین را وسط آتش میبینند. بر میگردند و فرداروز دوباره به قطبالدین رجوع کرده، اینبار میبینند آب روی آب، قطبالدین را محیط کرده و دسترسی به او غیرممکن است. روز سوم بازباره مراجعه میکنند. متوجه میشوند تعداد زیاد ماران حلقه در حلقه گرداگرد قطبالدین را درنوردیده است و دستیازیدن به وی غیرممکنتر میشود.
آری بدینگونه هیئت معطل دست از پا درازتر به سوی ارباب برگشته و میگویندش که چه نشستهای؟! اگر میتوانی برو خودت بچهات را برگردان. سالور هم با این اوصاف بیخیال فرزند شده، دستور میدهد از مال و شوکت و دولت و عمارت برای او سلطنتی در همان دیار برپادارند. و برپا هم میدارند. تازه عدهای هم خوشخوشان شده و همانجا مقیم میشوند به بهانهی رسیدگی به امور سلطنت و … . تا اینکه سالور، جان به جانآفرین تسلیم میکند.
حالا سلطنت جانشین میخواهد. باز هم قطبالدین قبول نمیکند. خواهر نابینایش برایش نامه میدهد که: برادر! ولایت بیصاحب که نمیشود! برخیز و به جای پدر نشین! قطبالدین که مثل آقازادههای ما ندید بدید نبوده، جواب میدهد: آن سلطنت تو را ارزانی باد، مرا دولت فقر به سلطنت باقی کفایت میکند.
اینچنین خواهر بر تخت سلطنت مینشیند. و مقرر میکند کما فی سابق که پدر خرجی برای پسر میفرستاد، این خرجی جاری باشد. اما خواهر هم بعد مدتی دار فانی را وداع گفته و چند سال بعد، شیخ میمیرد و بعد هم قطبالدین میرود. یاللعجب که خوبان چه زود میمیرند.
گویند بعد فوت این عارف بزرگ، نام شهر به تربت حیدریه تغییر پیدا کرد. تصویری از آرامگاه وی را در پست بعدی مشاهده میکنید.
مستانه شهابی
#سفرنامه_خراسان#روزنامه_سفر_خراسان#تحفهالفقراء#میرزا_علی_خان_صفاءالسلطنه_نائینی#سفرنامه_خراسان_و_عراق_عجم
زُد: نام قدیم شهر تربت حیدریه
26.
دیالوگهای قواره
امروز نمایشنامهی کوتاهی خواندم به نام خانم اندرسون دوم
از صبح محو و درگیر ایده و دیالوگهایش هستم. در یک چندشنبهبازاری، زنی متاهل، زنی مجرد و جوانتر از خودش را اتفاقی میبیند. موجزانه با چند دیالوگ معرف حضور میشود که هر دو زن دلباختهی یک مردند. زن اول قصد خروج دارد و زن دوم دل و ذوق ورود به زندگیی که سراسر دروغ است و ریا و هیچیک نمیخواهد بپذیرد که قربانی است. دیالوگها ساده و بههنگام، و از نگاه من محشر بودند.
مدام تصور میکردم این متن حین اجرا چه میشود و چقدر دیدن این تئاتر انگیزهبخش است و پرانرژی؛ در حالیکه کل فرایند نمایش، حول فریادهای سوختهی یک زن و تقلاهای آخرش میچرخد.
به این میندیشم نویسنده روی هر دیالوگ چقدر تامل و صبر کرده؟! این دیالوگها محکم و قرص بودند. هر دیالوگ شناسنامهی مکانی و زمانی داشت. نمیشد آن را قیچی کرد و جای دیگر کلاژ.
اگر بخواهم با مهندسی معکوس به هویت هر دیالوگ برسم، میرسم به نویسنده که تکلیفش با کاراکترها مشخص است. شخصیتها را خوب و دقیق میشناسد. برای هرکدامشان شناسنامه دارد که توانسته اینچنین دیالوگها را در لحظه و پاسدار بیافریند. اصلا انگار دیالوگ را لقمه کرده و گذاشته دهانشان. جوری که بلع و هضمشان هم برای شخصیتها راحت و ممکن است هم برای مخاطب. و همین موضوع، شخصیت و داستان را برای مخاطب زنده و پویا نگه میدارد. بعد اتمام هم مدام وصلی و درگیر. در سرت چرخ میزند که چه شد؟ چگونه؟ چه جالب! در حالیکه اینها یکسری دیالوگهای عادی و بعضا کلمات بسیار پرکاربردند. اما کلمات، قوارهی دهان و زبان شخصیت است و هریک در لحظهی نزول، خوب نقشآفرینی میکند.
به زودی تصویر نمایشنامه در پیوست قرار میگیرد.
مستانه شهابی
27.
جزر و مد
دختر نوجوانی بود همراه و همکلاس. همیشه وجاناتی داشت موقر و عالمانه. کم حرف بود و مختصر. از آنجور آدمها که برای آغاز یک گفتوگوی دوستانه و کوتاهش، هزار جور مقدمهبافی میکنی. اما روز آخر کلاس تابستانه با یک تلفن، سکوتش به یکباره شکست.
انگار دوباره پدرش راهی زندان شده بود و این چندمینبارش بود. قصهی پدر برای سالهای قبل انقلاب بود و وضع و حال معلمهای انقلابی. اما قصه، مابین پدر دختر بود و داییاش. داییی که سر ارث، با پدر دشمن میشود و در ازایش تمام اندوختهی زیرزمین خانهی پدرشان، یعنی کتابهای ممنوعه را فاش ساواک میکند و او را تا پای اعدام هم میرساند. اما اینکه چطور میشود که پدر اعدام نمیشود، قصهی دیگریست که فرصت نشد تا بگوید.
انقلاب میشود و دایی دوباره در هیئت انقلابیون و متعصبین سرسخت ظهور میکند. یک متعصب انقلابی کینهتوز که هربار به بهانهای پدر را به زندان میاندازد. اینکه دلیل چیست هم، دوباره قصهای دیگر است که باز هم فرصت نشد که بگوید. فقط گفت ما همگی به مرگ داییمان رضا هستیم. کاش زودتر بمیرد. باورکردنی نبود، آن دختر موقر کمحرف مختصر دوره افتاد توی کلاس و با اشک، التماس بلا داشت برای داییاش.
او که گفت…، یکی یکی دخترهای دیگر هم قصههای داییهاشان را ریختند روی میز و هریک از دوچهرگی داییهاشان گفتند. چهرهای که در ابتدا نیک بود و بعدها به دلایلی بد شد.
نه اینکه این یک باور باشد، نه! این حس مشترک مابین اعضاء که در روز آخر اینچنین سرکش میشود و بیمبالات، این عجیب است! آن زمان من حرفهایشان را نمیفهمیدم. مقیاس خانواده برایم گسترده بود و شگرف. اما زندگی مثل سوار شدن بر کشتیی است که انگار بیمقصد است. آدمی را به وعدهی یک لنگرگاه، یک خشکی، یک جزیره میکشد و میکشد و تو روزها و شبها و ماهها و سالها و بادها و طوفانها و مرگها و آسیبهایی میبینی که در یک سن خاص وقتی نگاهی به عقب میاندازی دیگر چیزی برایت شگرف نیست؛ بلکه عادی است.
مستانه شهابی
28.
جنگ کابوس نیست؛ واقعیتی هولناک است
۱-اگر هیتلر هرروز صبح، بلافاصله بعد بیداری، یکی دو صفحه به نژاد یهود فحش مینوشت و تمام خشمش را به روی کاغذ پرتاب میکرد چه میشد؟ اگر هیتلر هرروز اول صبح، نیمساعت را به پیادهروی اختصاص میداد چه میشد؟ اگر هیتلر هر روز صبح بعد پیادهروی، به نزدیکترین کتابخانهی عمومی محلشان میرفت و یک رمان داغ کلاسیک میخواند چه؟ اصلا اگر هیتلر در بچگیش روی حیاط یا تراس خانهشان طاقباز میخوابید و در یک روز نیمهابری در مسافت چشمهایش تمامیت آسمان را میپایید و اولین نقاشیهایش را با ابر و آسمان شکل میداد چه میشد؟
ترومن چهطور؟ او که با طیب خاطر دستور بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی را صادر کرد و مادرش در حمایت از فرزندش گفت: فرزندم همیشه در بحران راه میانبر را انتخاب میکند …، او چطور؟ البته باید عرض کنم راه میانبر هری کوچولوی مامان، از بین رفتن دویست و بیست هزار آدم است. دقت کنید دویست و بیست هزار آدم! نه ماشین، نه درخت، نه ماهی، نه کوسه، نه پلنگ، نه مار، نه گوسفند، نه شتر، نه کبک و غاز و کلاغ. که هرچند هرکدام از آن نامبردگان در الوهیت روح و ذرگی، شعور خاص خود را دارد و هرچه مخلوق است سزاوار حرمت و احترام است؛ چرا که هر مخلوقی در مقیاسی خردتر خود، خالق و آفریننده است و تباهیشان جور دیگری تباهی است، و مشمول تاسف و تامل. اما اهمیت واقعه این است که این دویست و بیست هزار نفر تا قبل بمباران، نفس داشتند و آرزو؛ عقل داشتند و انگیزه و جهانی که برایش اقدام میکردند و سزاوارِ داشتنش میداشتند. اما حالا با یک تصمیم، دویست و بیست هزار داعیه و خواهش، دویست و بیست هزار اشتیاق و تمنا، و دویست و بیست هزار جهانی سزاوار، در تجبری کور و لاکردار، پوچ میشوند و زخم تا به ابد.
۲-اگر هیتلر و ترومن، به کودکیشان چاشنی خوابیدن طاقباز زیر آسمان؛ و به باقیماندهی عمر، ناسزاهای سر صبح روی کاغذ و پیادهروی و شکار کتابها در کتابخانه را داده باشند چه؟
اصلا چه کلیدی تمایز آدمیان را در خوی تعالی و نامتعالی رقم میزند؟ به گفتهی مارکوس تولیوس سیسرو فیلسوف و سیاستمدار روم، تنها بهانهی جنگ این است که ما در صلح زندگی میکنیم. پای هرکدام از جنگافروزان تاریخ را که وسط بیاوری و علت اصلی را جویا شوی، یعنی علت علت علت را، شاید حرفی برای گفتن نداشته باشند.
مستانه شهابی
از کتاب زمانهی شیاد نوشتهی لیلین هلمن
29.
خودخوری جوامع
در کارزار جنگ هرچه جبههها از هم بیگانهتر و ناخویشتر، درد و زخم ناشی از آن قابل فراموشتر.
حال اگر این جبههها به جنس و فرهنگ و دین برابر رسند دیگر، این دردها و زخمها ماندگارتر میشود. و اوج ماندگاری و کینهها زمانی است که دو سوی جبهه به هم عِرق خونی و تن و جان داشته باشند. و وای به آن روز که این زخم بیمرهم میشود، چاه میشود، و هربار التیامش دروغی میشود بیسر و بیانتها. جبری میشود همیشگی و همراه. و اگر یک جا فراموشی غیر ممکن شود، همینجاست.
دیگر کاستی و فروکاهش انسانیت مدارا نمیشناسد. و هویت و ریشه به سخرهی بارگی مینشیند. بدینگونه اضمحلال جوامع کوچک است که کلید میخورد و فروتنانه جوامع بزرگ را از تو میبلعد.
مستانه شهابی
30.
میخِ بیچکش
او یک موسسه آموزشی داستاننویسی دارد. کجا؟ در اینستاگرام و تلگرام. ثبت نشده است او. البته، موسسهی او. او مسئول صفر تا صد کارهای مربوطهی موسسهی داستاننویسیاش است. او خودش برای خودش داستان میفرستد. بعد بهبه و چهچه میکند اویش به خودش. در دو گفتمان بعدی هم، او به خود میگوید: «ممنونم از این ظرفیت نقدپذیریتان. این ناشی از تربیت خانوادگی صحیحتان است.» و بعد او از صحبتهای فاخر اویش و خودش اسکرین شات میگیرد و آن را به عنوان رهآورد در کانال خودش ارسال میدارد.
نگاه میکنم به تعداد اعضای کانال، نمیدانم این تعداد آدم چندتایشان اویند و باقی، غیر او.
و این اولین باری است که با چنین اویی مواجه میشوم.
مستانه شهابی
#کانالگردی#اولین_بار
آخرین نظرات: