دوران کارشناسی، همکلاسی داشتم پرشور و بیشفعال و البته حالبهمزن. این آدم اختیار دست و زبان نداشت. مثلا در اوان ظهور رایانکهای مالشی، مشت و لگدش میداد. حالا برای هر کی بود و هر اتفاقی برای آن میفتاد فرقی به حالش نمیکرد.
یا یکبار که با دوستان دیگر در مورد درس و آموزش حرف میزدیم، آنهم با صدای آهسته در ته کلاس، او به شتاب از آنسر کلاس وارد شد و با تکرر این جمله:《چی؟ چی گفتید؟ دارید در مورد من صحبت میکنید…》 کلام را منعقد نشده، کوفتمان کرد. هنوز هم گاهی که به او فکر میکنم این حجم از تیزگوشی و بلعیدگی کلمههای به زبانننشسته را گیج میشوم.
تنها دانشجویی بود که عین بچههای دبستانی پرزانتهی اسکیس میکرد. به طرز فجیعی ماژیک و مداد شمعی و البته مدادرنگی دست میگرفت. دور و بر قلممو و پرزانتهی با جوهر و آبرنگ نمیرفت، چون تنها جایی که اگر کوچکترین ادعایی ازش برون میزد عین نیمروی روی دیوارش میکردند، همینجا بود.
باز هم میگویم آدم فعالی بود. عین آبگرمکن قدیمی روی درجه ۹۰ که دیر میجنبیدی تمام خانه را دود و آبجوش میگرفت.
به شدت هدفمحور بود. منتهی فقط محورش هدفش بود. و دور تا دور محورش را از آدمها هرس میکرد، مگر آنان که فعلا پله هستند. بنابراین از سر تا ته محور، در یک جهت حرکت میکرد و برای رسیدن به هدفش پا روی همهچیز میگذاشت. همهچیز!
همچنین این آدم، ملغمهی قویی از تناقضات بشری بود. به عنوان نمونه، با اینکه آدم مذهبی نبود، اگر میدید یکی خوابیده دعا میخواند، داد میزد. طرف دست از دعا که بر میداشت بماند، خفه هم میشد.
یک شعار مویی و موثر و منحصر به خود هم داشت. میگفت: «ما فلان استانیها یک شعار معروف داریم. برای رسیدن به منافعت از رو جنازهی برادرتم باید رد بشی.» اتفاقا همینکار را هم میکرد. برای اینکه پا در رکاب فلان و فلان آدم مهم و بهدردبخور باشد، دانه دانه بچههای لایق و بامعلومات را تیر زد و با هزار و یک دغل، خودش را به عنوان یک آدم امین و فعال وارد چارچوب و البته راس هرم قدرتی آن تیم کرد. به طوری که با دیدن اسمش در لیست کارگزاران خدمتی ثبت جهانی شهرم متعجب نشدم؛ ولی خوب، خندهام گرفت. باز هم میگویم، فعال بود؛ حسابی فعال! ولی متمرکز نبود.
چندی پیش به عنوان نمونهکارش یک نقاشی کپی را ذخیره در استوریهایش دیدم. مای گادم فوران کرد. همان نقاشیهای دبستانی با اندکی تر و تمییزی بیش. یعنی بعد ده سال تلاش، زاویه انحراف خطوطش از خط مرزی، از ۱۸۰ درجه، رسیده بود به ۱۷۹ درجه! و این یک تمرین پایهای برای او، همچون بذری است که در ذهن کشاورز برای کشت سال بعدش، سالهاست که خاک میخورد.
این آدم برای من سمبل #نه_به_کجفهمی_از_هدف شد. چراکه وقتی در یک سیستم خودت را وارد کردی که لایق بایستههایشان نیستی حتی اگر با هزار ترفند هم پابرجا و مقتدر بمانی، یا اسم و رسمی بههم زنی، بالاخره جایی سوادت حلقهپیچت میکند و تو همیشه با نوعی خودگندهپنداری صرف فقط دست و پا میزنی.
یا مثال نغز دیگر از آدمی بگویم که مذهبی قدرقدرتی بود. اما در اولین مواجههاش با کتاب دعا، جوری از کلمهی اول عزیمت کرد به دوم که انگار تازه فهمیده زبان قرآن، عربی است. آنهم کجا؟ درست پشت یک میکروفن همسایهکش و رقیب سرسخت بلندگوهای مسجد، و، در مجلسی گرم و زنانه. فقط آن صدای آشنایی که از وسط جمعیت داد زد: «یکی این میکروفن رو ازش بگیره… .»
کمی بیشتر دقت کنید شما هم آدمهای زیادی را در اطرافتان خواهید شناخت یا در واقع خواهید یافت که سنخیتی با بستر و زمینهی کاری خود ندارند. اکنون زمانی است که بپذیریم ما برای داشتن یک جامعهی رو به رشد، نیاز داریم به شناخت صحیح خود. نه آن شناختها که چهارتا من بگویم، چهارتا تو، چهارتا دیگری! بلکه لیستی قوی و پُرراست از قوتها و ضعفهایمان. دلیل بیاوریم. ما نیاز داریم به استدلال، تا از حجم رودربایستیهایمان نسبت به خودمان بکاهیم. ما نیاز داریم به استدلال تا خودمان را اسیر هر متنی ندانیم.
و کلام پایانی اینکه تا ما رنگ مناسب یک بوم نباشیم نقاشی شگرفی از آن بیرون نخواهد تراوید.
#مستانه_شهابی
https://t.me/mastanehshahabi
آخرین نظرات: