در زندگی همهی ما یک رضا کوهستانینامی وجود دارد که به جبرانِ انبوهِ نفرت و زخمهای کودکیاش، در سکوت، در حال خنجکشیدن به صورت بقیه است و البته خودش. گاهی هم ممکن است این رضا کوهستانی در وجود هریک از ما باشد، همان خودمانای که مدام انکارش میکنیم و از اطرافیان، زمزمههای حلولوارگیاش به ما میرسد. بهخصوص زمانی که میگویند: «چهقدر بیمعرفتی یا چهقدر بیمعرفت شدهای؟!»
قدیمیها ایننمونه آدمها را بیچشم و رو میگفتند. تا میگفتند فلانی اینطور است؛ همه، خشمهاشان را غلاف میکردند و میپذیرفتند که چنین آدمهایی را باید به عنوان یک بیمار یا هرچی پذیرفت الا آدم سالم. کاریش هم نمیشد کرد.
اما این آدمها، فقط زودتر از بقیه، آن خود مخفی و مخوفشان را بروز میدهند. آنها انتخابشان برای برونرفت از شرایط حاد و درد و رنج همین رسیدن زودهنگام به نقطهی امن است. و بعد آن است که دیگر در مثل مناقشه نیست. آنجا که میگوید: « مرگ حقه برا همسایه؟!» … «پس خودت چی؟!»
در کتاب نرخ تن، شخصیت اصلی، رضا کوهستانی است. اینکه چهکاره است را نمیگوید اما به قول خودش: «نه آدم خیلی مهمی هستم و نه از آن معمولیها.» با واسطهی دوستش به زنی فاحشه به نام رویا که تا به حال ملاقاتش نکرده، معرفی میشود. قرار است به سفری یکماهه در کویر بروند. بابت این هم پول خوبی به رویا داده.
سفر، فاحشه، صیغهگی، جاده، حتی تخمهشکستن رویا نیز همه استعاره است از کوتاهی وقت و وعده، و تصاویری زودگذر، که حامل خاطرههایند.
در این داستان، رضا کوهستانی ماشیناش را به راه میزند، زن را برمیگیرد، همسفر میکند، نوازش نمیکند، کتک میزند، تفتیش میکند، کتک میزند حتی تا دم مرگ هم میبرد و زن شانس میآورد که زنده میماند.
اینکه چرا این سفر اتفاق میافتد خیلی واضح نیست. اما معرفی شخصیت اصلی بر عهدهی خاطرههایی است که یک به یک و یا گاهی چندتا چندتا باهم هجوم میآورند. و بار این خاطرهها را دیالوگها هموار میکند.
کتاب “نرخ تن” | احمد غلامی | نشر ثالث | 1398
در این کتاب میخوانیم رضا کوهستانی از دوران دبستان، عاشق دختری بود به نام آذر. تا دوران دانشگاه باهماند تا این که دختر، عضو گروه مجاهدین میشود. درست زمانی که از رضا کمک میخواهد برای نجات، او بدون آنکه بگذارد آذر متوجه شود، بنا به منافعش آذر را لو میدهد و در نهایت، آذر اعدام میشود.
این خصیصهی لو دادن تا زمان جنگ و دوران سربازی هم میکشد و در نهایت، یکجایی ناخواسته دوستش، محمد را میکشد و بعد با یکسری دروغ، خودش را تبرئه میکند.
در دادگاه صحرایی که مورد بازجویی قرار میگیرد وقتی تقلا میکند محمد را دوستی خوب و هممحلهای همیشگی جلوه دهد، فرمانده دسته میگوید: «اما او در مورد تو خوب نمیگفت. میگفت تو از آن آدمهایی که خوب بلدند همه را مجازات کنند و خودشان از مجازات فرار کنند.»
و راست میگفت.
در جایی از داستان میخوانیم به دلیل گناهی که یکی از معلمان مدرسهشان در حق او روا داشته، شیوهی انتقامیای که انتخاب میکند تا سالها بعد (درست در زمانی که آن آقامعلم فرتوت است و عاجز)، به اجرا درآورد؛ هم تامل برانگیز است و هم تهوعآور.
اما بخوانیم از دیالوگها که گاه حیاند و گاه جاری در زندگی ما آدمها:
*رضا: «باید در موقعیتهای تازه، از هر آشنایی از گذشته فرار کرد. آدمهای هر دوره، آدمهای همان دورهاند، هم تو عوض شدهای و هم آنها.»
آذر گفت: «با خودت چی کار کردی؟»
گفتم: «کار بدی نکردم. کاری را کردم که باید میکردم.»
گفت: «راست میگویی! همهی ما کاری را میکنیم که باید بکینم، گلهای نیست.»
گفتم: «من میتوانم به کسی خیانت کنم؟»
گفت: «شرط عقل است دیگر…»
گفت: «خیانت، خیانت است. میدانی زخم دو چیز خوب نمیشود…»
گفتم: «چی؟»
گفت: «خیانت و زندان!»
رضا: به رویا گفتم: «خیلی سخت است بعضی وقتها آدم با واقعیت چشم در چشم بشود!»
مستانه شهابی
آخرین نظرات: