چند روزی معطل بود و پردغدغه. دوباره انگار برایش خوابهایی دیده بودند. دوباره انگار حقهها را سوار کرده بودند و میخواستند رویش پیاده کنند.
سر در غریبگیاش داشت و کز بود گوشهی دیوار. پرسیدم: ,,چگونهای؟,,
گفت: ,,همچون قبل و قبلتر. پریشان و شوریده. رنج روی رنج.,,
و دیگر ادامه نداد. آخر حرفی نبود. راه و چارهای هم نبود. بجای اینکه محکم نه بگوید، چون دورهاش کرده بودند؛ حظ بله او را بلعیده بود. یک بله داده بود و حالا باید پای خشک و ترش خودش هم شعله میگذاشت و هم مرهم.
یک آن گریست و گفت: ,,نمیدانم چرا برای همه پلهام. هر که میخواهد بالا رود پا میگذارد روی دوش من و بالا میرود. بعد هم به کل فراموش میکند که اولین قدم را با من آغاز کرده. خسته شدم از این حجم خیر رساندن به این و آن. دیگر دلم نمیخواهد به هیچکس خیرم برسد. میخواهم خودم باشم و خودم. میخواهم به خودم بپردازم، به خودم برسم، هرچه ایده دارم خرج خودم کنم.,,
کاری مگر از دست ما ساخته بود؟ هیچ! همه ساکت شدیم. اما رادیو صدای مجری بر موج میداد و مجری از دکتر فرانکل گفت که میگوید: ،،آدمهایی که نور میدهند به همه، باید رنج سوختن را هم تحمل کنند.،،
با شنیدن صوت سوار بر موج رادیو، کزکردهیمان اندکی تکان خورد و مبهوت به بهت ما خیره شد.
مستانه شهابی
#اتفاق_روز
آخرین نظرات: