1 .
گذشت آن زمانی که عقب کامیون و تریلی باید دنبال نوشته و محتوای خوب میگشتید، پروفایلها را دریابید.
#پروفایل_گردی#صید_ماهی
2 .
حیرانگی
صید دیروزم یک دفتر شعر بود از حسن حسینی به نام “گنجشک و جبرئیل”.
امروز ناخواسته کشیده شدم که چند شعر بخوانم، و یک قطعه مرا اسیر کرد.
“ای شط شرحه شرحه
تمام دریا از توست
و تو از تمامیت دریایی!”
مدام خواندمش، مرور کردم. از حافظهام رفت، دوباره خواندمش. در لحظهی خواندن، حیرانِ تجلی یک عالمه تصویر و پهنههای آمیخته و منثور و مروج بودم و به پایان قطعه که میرسیدم همهچیز تمام میشد، فراموش میشد اما احساس خوبش میماند. و یا حسنِ حضور یک آگاهی که مینشست روی چشمها، روی گوش، روی مشام و ذائقه، لمس و احساس، و حافظه را در نهایت استیصال در مینوردید.
راستی که بعضی از کتابها یا بخشهایی از آن آوردهی روحاند. موهبتند، دُرند.
این کتاب را بستم، کتاب بعدی گشودم صفحه ۶۷ ذهن ذِن، ذهن آغازگر.
در سوترای پارینیروانا بودا میگوید: همه چیز سرشت بودا را دارد. ولی استاد دوگن آن را اینطور میخواند: همهچیز سرشت بوداست.
انگار این دو واگویه شرح دو تکهی قطعهی بالا بود. این صفحه را بارها و بارها خواندم و در لحظهی خوانش، هر بار جریان متفاوتی از الهامات مکتوم رخ مینمایاند. و هنگامی که به سفیدی کاغذ میرسیدم، تمام اندوختههای جاری و انباشته سپید میشد و فراموش.
فرق کتابهایی که با روح نویسنده نوشته میشود با کتابهایی که کاملا ذهنی است در این است که به پهنای تمام تفکرات و اندیشهها و به تعداد ورود، و جوشش و خروش خواننده، صبر و ثمره در یادداشتها مستور است.
گاهی باید با بعضی از کتابها زندگی کرد. آنها پایانناپذیرند. حیّاند و حیّان.
مستانه شهابی
3 .
بازگشت مرلین
جلسه اول
دیپاک چوپرا میگوید: *همهی ضیافت در اولین قاشق است، و بعد آن دیگر، تکرار است.*
بر فرض مثال، قورمهسبزی را در نظر بگیرید: اولین قاشق آن چه طعم و لذتی دارد. حالا اگر بنیان فکری دکتر چوپرا را در نظر بگیریم، پس قاشقهای بعدی تکرار اولین است و بالتبع لذت آن اولی را ندارد. اما ما این فکر را دور میزنیم. مثلا با قاشق بعدی ممکن است اندکی ترشی بخوریم، یا در توالیهای بعدی، سبزیخوردن یا سالاد شیرازی هم امتحان کنیم. با اینکار در واقع هربار قاشق را به تجربهی لذت اولینش منسوب میکنیم. و اتفاقا هم درست است.
حالا همین را تعمیم میدهیم به زندگی. در زندگی تا به شرایطی خو میکنید و به پذیرش و تعادل شرایط در میآیید، هنوز در فکر گفتن یک آخیش زورمندانه هستید که یک چالش، یک تغییر یا یک اتفاق از راه میرسد و طعم جدیدی از لحظه و زندگیِ پیش رو را در برابرتان مینهد. و یک ته مزهی ترشی و سالاد شیرازی را جوری میزند تنگ انتظارتان که حالا دوباره فکر و دغدغهتان به اوج و فرود نویی کشیده میشود.
و حکمت شکرگزاری همین است. باید که در لحظه شکرگزار بود. یا بهتر است که در هرلحظه شکرگزار باشید.
خوانش مقدمهی کتاب بازگشت مرلین توسط دکتر پورآزاد
مستانه شهابی
4 .
آدمهای نیمهراه
مدتی است به این نتیجه رسیده که چقدر دور و برش پر از آدمهای نصفهنیمه است. آدمهایی که تمام میبیندشان اما کوتاهند و خفیف.
مدتدارند، اهل خیمهاند؛ اهل آجر و سیمان و پی و پیوست نیستند.
خودش را به هیبت درختی میبیند که قرصِ یک دشت است و امن یک سَبیل. رهگذری به چاره و جامهی بستانچی، برایش از رفیقی میگوید، از نهالی پیچیده به جبر، و مدعا در ثمر. از نهالی که میخواهد کنارش مرتفع شود و شبیه. و درخت، او را اجازه میدهد؛ در حالی که نهال بنیه ندارد.
قوهی ساقه و اندیشهی نهال آنقدری نیست که ریشه اختیار کند، محکم شود، اهل شود. استطاعتش در حد حرف است، در حد چند جانکندن و بعد، زردی و مرگ.
همین مرگها، همین زردشدنها است که آدم را ناسور میکند، درخت را حیران، و زندگی در توالی زیستی ناممکن تقلا میکند تا دوباره، در جایی همارتعاشی از جنس خورشید بیابد و آن ممکن است پرندهای باشد، یا ماهی، نفسی، چیزی یا آدمی که به شدت آدم باشد. یعنی تمام و کمال و منصف.
مستانه شهابی
5 .
از خواب تا خواب
اولینبار که به خوابهایش سرک کشید، درست کنارش روی تخت خوابید. طاقباز. بعد به پهلو چرخید و به او گفت: ای وِی! من مدام در خواب شاگردانم میگردم و نفر به نفرشان را رصد میکنم. برای چارهی تو، باید که یک دفتر و مداد کنار تختت داشته باشی و به محض بیداری فقط بنویسی. حتی از خوابها.
وی بعدها با چند کتاب آشنا شد که نه خیلی دقیق؛ ولی فحوایی چنین داشت. اما اصل مطلب همینی بود که استادش گفت.
باز امروز بعدازظهر استاد را در خواب ملاقات کرد. البته هم استاد بود و هم یکی از آن شاگردان پرمدعای پرحرف که نه کلید آفاش کار میکند و نه سایلنت میشود.
شانس آورد، شاگرد یکجایی در لابهلای کلامش نفس گرفت، و بلافاصله استاد غنیمت وقت و فرصتش شد و وی را مخاطب قرار داد و گفت: هرروز یک داستان ننویس، الان نمیفهمی ولی یکجایی کم میآوری و از پا میافتی. باید که بین آفرینش هر داستان چندوقتی فاصله باشد.
و وی مدتی بود که تقریبا داستانی نمینوشت، به این امید که از یک روزی، هر روز بنویسد.
مستانه شهابی
6 .
رسمِ پیوند
او هر روز به نوعی از رونویسی طفره میرود. میداند میخواهد از کدام کتاب بنویسد. میداند خیلی وقت پیش که تا اواسط جین ایر را رونویسی کرد، چقدر در دیدگاه و نگاهش به نوشتن تاثیرگذار بود. میداند مطالعهی صِرف بلندیهای بادگیر چقدر به او کلمه داد. میداند رونویسی حتی به صورت مختصر از روی متون کلاسیک جهان، چقدر حامی و الهامبخش است. اما باز حمیتش به اهمال غالب نمیشود. تا اینکه مواجه میشود با این گفتهی یوجی یاماموتو: کپی کنید، کپی کنید، کپی کنید. در پایان کپی، شما خود را مییابید.
با خودش فکر میکند، ماموتو راست میگوید. از بین آن شاگردان کلاس نویسندگی، تعدادی از روی “جینایر” نوشتند و تعدادی از روی “غرور و تعصب”. و در آخر، هیچکدامشان شبیه هم نشدند. قلمههای روی درخت “جین ایر” و “غرور و تعصب” هر کدام سیاق و سیطرهی خودشان را داشتند.
بعدها هرکدام از آن قلمهها با نویسندههای دیگری همسو شدند و قد کشیدند و هریک، نائل به قلمی و به راهی و به مشغولیتی پرکار.
یادش میآید آستین کلئون در جایی توضیح میدهد: ما با کپی کردن یاد میگیریم و این کپی کردن یعنی تمرین، نه دزدی هنر. رونویسی نوعی تمرین است، نوعی کپیکردن، نوعی تقلید. و سالوادور دالی میگوید: آنهایی که نمیخواهند از هیچچیز تقلید کنند هیچچیزی نمیسازند.
حالا دارد کمکم متوجه میشود هریک از آن چند ده نفر شاگردان، در حال ساختنی است. همه سوا، همه دور، همه سازنده.
مستانه شهابی
7 .
گفتوشنود
گفتند:
فقط توقع. فکر کردند سر آوردهاند با حقوق ده میلیون تومانشان در ماه. اینهمه درس بخوان، دکتر شو، بعد حقوق و کارانهی بهارت را حالا بدهند. البته متخصصها حسابشان با ما عمومیها جداست. ما که به دخترمان گفتیم یا نیا سمت پزشکی، یا اگر آمدی فقط بخوان برای تخصص.
گفتید:
فلانی بیست و دو تا کارخانه دارد. دنیا مهندس و کارگر، زیر دستش نان میخورد. چون فقط یک کارخانهی پیچاش از شهر فاصلهی دورتری دارد، ونهای مخصوص گذاشته و به ازای چهلوپنج دقیقه معطلی، هر دقیقه را مابهازا میدهد. یعنی چیزی حدود دو سه میلیون تومان اضافهحقوق.
پایینترین حقوق کارگرانش قریبِ سیزده الی چهارده میلیون تومان در ماه است. در فلان قسمت، نیرو لازم دارد. دنبال آدم اهل و دل میگردد تا کار یادش دهد. نه سن برایش مهم است و نه سواد.
گفتیم:
چه داشتیم بگوییم؟ فقط سکوت کردیم. مگر ما جز سکوتکردن اجازهی استفاده از عکسالعمل علاوهای داریم؟!
مستانه شهابی
#اندر_وقایع_دارالشفا
📎ما=🇮🇷
8 .
داستانی به بلندای خیلی
از مادر شهیدی خواستند خودش را معرفی کند. فقط گفت: دوستش داشتم، خیلی… .
مستانه شهابی
9.
10 .
درگیر آخرین انار دنیایم | 1402.11.08
دارم به شروع و تداوم مثنویپیمایی با استاد کاکایی فکر میکنم.
کلاس آنلاینش هزینه دارد. علاوه بر آن، دسترسی محدود است؛ منوط است؛ و چِه و چه.
اما همین مثنوی را دکتر عبدالکریم سروش، پر و پیمان و جزء به جزء و خیلی سنگین و بلیغ میکاود. رایگان است و در دسترس؛ ولی صدا…! صدای استاد کاکایی چیز دیگری است.
همین صدا بود که مرا مشتاق کرد تا اولین جلسه را شرکت کنم. راستش شنیدن اشعار مولوی با صدای استاد، مرا پله پله میبرد به ملاقات خدا.
اما امان از نِتِ ایرانی و کلاس آنلاین، که کِیفِ این پلهپیمایی را از من گرفت. انگار چیزی از این صدا کم کرد. مثنوی همان مثنوی بود، گوینده همان و صدا هم همان، اما روحِ پیشرو همان نبود.
خوب که دقت کردم، دیدم این صدا نبود که به شعر مولانا روحِ هادی میداد؛ بلکه آهنگ زمینهی صدا هم مزیدش بود.
متوجه شدم شاعر، شعر، گوینده، موسیقی و زمان، عجینهای بکرند برای ترغیب و ثبات و ماندگاریِ یک اثر؛ تا روح بر روحاش گذارند، و تاثیرش را پله پله سمت آنی برند که یک اثر شود اثرِ روحانی.
مستانه شهابی
روحانی: مراد، ملکوتی است و معنوی.
11 .
آدمهایی که اکسیژناند | 1402.11.9
دیروز بلوطمان را سپردیم به یک آدم خیّر و نیکبنیه. هم دلهره داشتیم، هم دلتنگ بودیم، هم انگار که یکی از خانواده را بدهیم برود.
اوایل فکر میکردیم این ماییم که عشق پرندهایم و یک پرندهی مریض مبتلا به ایدز پرندگان را نگهداری میکنیم.
تا اینکه از یکجایی به بعد، از خونریزیهای پی در پی، و جیغ و ترسهای تشدیدشوندهاش کمکم به ستوه آمدیم و گذاشتیمش برای فروش.
بین تمام آدمهایی که مدام مسخره میکردند و میگفتند مفت نمیارزد و هرجایی برود دیگر پرندگان را هم مبتلا میکند؛ بالاخره یکی پیدا شد که حاضر بود به هر قیمتی آن را خریداری کند. ترسیدیم مبادا بخواهد بلایی به سرش آورد و یا طعمهی جانوری دیگر کند. هر جور بالاپایین کردیم، دیدیم اصلا با عقل جور درنمیآید. تا اینکه متوجه شدیم یک نفر خیّر، در کرج جایی را تدارک دیده که همچون دارالشفایی برای پرندگان ایدزی است.
به پرندههای نر میگویند پسرم و به پرندههای ماده، دخترم. طرفی که واسط بود به قدری ذوق نشان داد و در هر پیامکی بالغ بر سی چهل تا قلب و بوس و گل و ۱۰۰۰ کلمهای هم در وصف و وجنات پرنده نوشت. و قول داد هر روز به همین حجم و شکل، گزارش احوالش را بدهد.
در برابر آنهمه عشقی که نثار این پرنده شد، دیدم آدمهای خستهای که تا دیروز کلافه بودند از کلافگی و سردرگمی این پرنده، دوباره با عشق و شوقی مضاعف، خواهان برگردانش هستند. دیر جنبیده بودم داستان سگ عزیز نسین دوباره زنده میشد.
در این داستان، سگ ولگردی را که تا دیروز کل محل آش و لاشش کرده بودند، یک خانوادهی خارجی به سرپرستی میگیرد و آنقدر پروارش میکند که وجههی کثیف و بیابانی سگ، مبدل میشود به فَشِنداگِ هالیوودی. با دیدن این وضعیت، کل محل احساس خون و ریشهشان گل میکند و به زور و دعوا سگ را از سرپرستی آن زن و شوهر خارجی در میآورند و از فردایش خر همان و پالان هم همان؛ یعنی اینکه دوباره سگ بیچاره میشود توپ بازی و تابلوی هدف سنگ و گوجه و بادمجان و فحاشیهای شرورانهی اهل محل.
حالا گذشته از تمام اینها، خانمِ واسط، در لفافه گفت امیدوارم بچهام زنده بماند؛ بیماری پیشرف کرده و ما بلافاصله درمان را شروع میکنیم و باقی، توکل به خدا.
نتیجهی اخلاقی: این زاویهی نگاه به مخلوقات ستودنی است. سوال پیش میآید؟ یک نطفه از مرحلهی انعقاد تا پرورش و فروغ و بلوغ، چه نحو و روالی را میپیماید که تکثرش در جماعتی، اینچنین تعالی مییابد تا به همپیالگی نور و روشنا میرسد. جوری که هر آفریدهای برایش تجلی آفریدگار است، نفساش میدهد و ارجاش مینهد؛
و
در جماعتی دیگر، چنان از نظر سِمت و مرتبه متنزل و فرو میشود که چون نقل و نبات در بازیِ دار و چنار، نفسی را از جمعیتی دریغ میدارد، خیمهدار برهوت میشود، و کویری میشود پوشیده از خار، و زار.
مستانه شهابی
https://t.me/rahsora
12 .
1402/11/10
امروز بعد سالها رفتم مسجد. نماز مغرب و عشایی که قبلترها در بهانه میپیچید و خواندهنخوانده، در گذر زمان فراموش میشد؛ حالا به شکل جمعی و در جوارِ آدمهایی ناشناس برگزار شد.
نمازگزارن، به تعداد محدود بودند در صفوفی کوتاه، و پُرخالی یعنی هنوز جا داشت تا کامل شود. و من، تکمیلکنندهی دومین و آخرین صف بودم.
اولش خواستم آنفولانزا را بهانه کنم و در صف سوم، خود آغازگر و مبداء باشم. اما یکی از خانمها به اندازهی دو نفر جا باز کرد تا بپیوندم. وقتی پیوستم با خودم گفتم عجب کاری؟! وقتی تا مسجد آمدم، چرا باید تک میایستادم؟ چرا نباید در خط، و همقطار باقی میشدم؟
به هر حال با بانگ و فرمان زن، در حلقهی اتصال قرار گرفتم و متصل شدم.
چرا میگویم حلقهی اتصال؟ چرا نمیگویم خط؟
نوشتن در مورد این موضوع و این تجربه، نیاز به پختگیای دارد که زمان، چاشنی اصلی آن است. اما شاید همین مقدار برداشت هم به کار بیاید و گشایندهی پنجرهای باشد برای دیدن ساحت و مساحتی.
هر آدمی عین سیارهای است بر مدار خویش، گردان؛ و بر گردِ خورشیدش چرخان. در مناسک جمعی، همهی خورشیدها یکی میشود. نه اینکه یکی نباشد، یکی است اما ما دوست داریم که با انتساب مالکیت، شخصیاش کنیم. مثلا هر بار که میگوییم خدای من! انگار که خدای خودمان را صدا میزنیم نه خدای دیگری را.
در شکل و فرم، در صف نماز ماییم و ما که شانه به شانه هم اقامه داریم. اما در کنه و بطن آن، این خداهای منسوب و فردیِ از رگ گردن نزدیکتر است (که در اصل و اعتبارش یکی است) که به صف میشود. فیالواقع هر انسان، خدایی است، خورشیدی است و آن، خورشیدها است که در یک خط و جبهه قرار میگیرد. و بعد نوری بر نوری مینشیند و روشنا فزونی میکند.
حالا که دارم مینویسمشان تصویر یک شمع، و چند شمعِ دیگرِ به خط شده، به قیاس عقل و فهمم آمده است.
اما همه را گفتم تا اصل واصله را وصول کنم
هر چند به عنوان یک پژوهنده وارد مسیرهای مختلف ناب و مقدری شدم که درک متفاوتی از شفا و درمان پیشِ رو قرار میگرفت. با اساتید مختلفی که بعضا پزشک بودند و متخصص، و یا روانپزشک تکنیکهای مختلف پاکسازی از سطح تا عمق را فراگرفتم و تا جای ممکن هم روی خودم و هم مراجعین متفاوتی تجربه کردم.
اما گاهی یک چیزی در من لق میزد. انگار دندهای زنجیری در رفته باشد و موتورم خوب کار نکند. بهتر است بگویم ناشناخته است، و به همان اندازه بهشدت تاثیرگذار.
دوباره که فکرم را سوق میدهم به مسجد و صفهای نمازگزاران، توجهم جلب میشود به یک نکته: جدای از شکل و صورت همقطار شدن چندین و چند کالبد در کنار هم و یا این که چه میخوانند، نکتهی قابل توجه و تامل ین بود که در اتصال با آن آدمها، آن لقی درونی و آزاردهنده، محکم شد و استوار.
گاهی هرچه زور میزنیم، اوضاع روبه راه نیست، بر وفق مراد نیست. همه چیز هست، یک چیز نیست. گیجیم، مبهمیم، سردرگمی. انگار یک گمشده داریم. گویی توهم تام و تمامبودن اوضاع ما را احاطه کرده. یکی ازمان بپرسد چگونه ای؟ میگوییم خوبم خیلی خوب ولی نمیدونم. این ولی نمیدونم از خرد تا کلانش در همهمان فرق میکند.
و این شاید به این دلیل باشد که ما گاهی خارج میزنیم. یک انحراف از مسیر با زاویهی ملایم که در ابتدا هیچ اثری نشان نمیدهد اما به مرور و در فواصل مختلف، میتواند بانی عطفهای بزرگ زندگیمان باشد. پس چه بهتر که در مرحلهی اولیهی لقخوردن تنظیم شود.
ما نیاز داریم قبل از اینکه طی این خروج، محو شویم و گم، در یک سیستم یا شبکهای دوباره برقرار شویم، برجا شویم. محکم شویم.
شاید حضور در مکانهای مقدس، شرکت در مناسک جمعی، خود دلیلی بر این مدعا باشد. اما اینکه در فعل جمعی چه استحالهای نهفته است نیاز به کاویدن بیشتر دارد.
تکمیل نشده
13 .
درسِ زندگی
هرکسی شایستهی لقب استادی نیست. نام و نام خانوادگی آدمها چه اشکالی دارد که آن را به القاب کذب و دروغین بیالاییم؟
با این القاب، ما تنها، فرصت پرورش و صبوریکردن را از آدمهایی که قبراق و متمرکز قد میکشند میگیریم. از امروز به خودم قول میدهم به هیچ بنی بشری لقب استاد ندهم.
استادی مرتبهی معلمتمامی است. مگر معلمی که تمام میشود ارزش آن را دارد که در محفلش شاگردی کرد؟! آنهم در دنیایی که به این شدت در حال تغییر است. اصلا معلمی که شاگردیکردن نداند معلم نیست. معلمی که حرمت سرش نشود، امین و مومن نباشد معلم نیست.
و
شکرِ وجودِ معلمهای خوبی که تا به حال داشتهام.
#یادداشت_روز
14.
عشق
میگفت او هم روزی عاشق شده. عشقی که هم ممنوعه بود، هم بیجا و هم غیرمنتظره. و بعد، شکست خورد. اما اینجایی را که ایستاده، مرهون همان شعربافتی از عشقوشکست میداند که بیمحابا و ناگهانی به سمتش هجوم آورد.
میگفت: شاید اینکه طرف مقابلت چه کسی باشد، آنقدرها هم مهم نباشد، فعل آن است که اهمیت دارد. تجربهای که بدانی چقدر آوار شدهای و اینکه چگونه از آن، التیامیافته و لَنگان، روحِ هزار تکهات را دوباره بازیابی، تجربهی کمی نیست.
و دقیقا بعدِ آن است که متوجه میشوی تو دو نیم شدهای. نیمی قبل از آوار، و نیمی بعدِ التیام. و تمام آن بازهای که سپری شد، تو در آتشی سوختی که بعدها میفهمی اگر میماندی، تمام زندگیت حرامِ درجازدن و بردگی بود.
و این رسالتِ تقدیر است که برایت رستاخیزی رقم زند تا دوباره برخیزی و با نیمِ دیگرت ادامه دهی.
گفت این رستاخیز برای آنانی است که یا از مسیر خارج شدهاند، یا در توهم بالندگی، به دور خودشان میپیچند.
مستانه شهابی
15.
آدمی که ساعت خواب و بیداریاش جابجا میشود، آدمی که شب تا دیروقت بیدار است و روز تا لنگِ ظهر میخوابد، دلیل دارد. البته خیلی وقتها یک دلیل دارد.
وقتی بار عاطفی یک اتفاق یک رویداد یک ناهنجاری یا یک آسیب و یا یک هر چیزِ دیگر، آنقدری باشد که در کارخانهی هندلکنِ فرد نگنجد، یا حجمش از لیترِ ظرفیتی او بالا بزند و به قولی سَرپاش کند، او دیگر آن آدم سابق نیست؛ بلکه در تلاش است تا نسخهی سابق خودش شود. غافل از اینکه آدمِ بعدِ یک تجربه مگر همان آدمِ قبل تجربه میشود؟
اینجور مواقع باید نوشت. باید عین قاشقی که میزنی توی خورشت و دنبالِ گوشتش میگردی، باید با قلم بزنی توی خودت و دنبال آن گوشت موضوع بگردی. آن احساس گوشتالوی مزخرف که هر ثانیه هم بر ابعادش و هم بر چگالیاش افزوده میشود. پس کجا بهتر از یک کاغذ محرم و یک قلم مجانی که خوب گوش میدهد و بعد، در آنی تمام صفحه را سیاه میکند. و بعد همهی اینها، چه بهتر از بلعیدن بوی یک کبابِ گوشتِ احساساتِ پرتراکم و مخفیشده. یعنی چه؟ یعنی سوختن، یعنی باید کاغذ محرم اسرار را سوزاند. دقیقا عین همان کاری که یک سنگ صبور میکند و ما بدون آنکه متوجه باشیم غرق میشویم در لذت حاصل از سبکی و التیامِ بعد از گفتن.
مستانه شهابی
https://t.me/rahsora
16.
-همیشه دوست داشتم یک اثر ماندگار از خودم بر جای بگذارم اما نتیجهاش شد هفتاد و پنج سال زورزدن و بهزور زیستن، حتی گاهی کار را از آنی که باید هم خرابتر میکردم. حالا که روی ترکهای این پله نشستهام منتظرِ آبودوغاب، دارم فکر میکنم چه خوب بود فقط کار خودم را میکردم. بیخیال میشدم اثر مهم و بکر را. با این کار انگار یکجورهایی پرنده را انداختم توی قفس و سالها در آرزوی پروازش چشم دوختم به درِ بسته.
آری! باید خیلی زودتر از اینها میفهمیدم که وقتی داری با دنیا معامله میکنی، کل رد و اثری که حرصش را میزنی که مثلا اسمت زنده بماند و چه و چه، مثل بقای جای پا است و ریزش بیوقفهی برف که مدام میپوشاندش.
آهی از دل کند، نشست روی زمین و چشم دوخت به در، نه اینکه منتظر شاگردش باشد نه! شاید وخامت تاملات و فرصتِ کمِ زیستی که هیچ راه بازگشتی برایش نگذاشته بود، مسبب این انجماد بود.
مستانه شهابی
#آجرگردی، لابهلای انواع آجرها میگشتم که چشمم به اوستای بنا افتاد و با او همصحبت شدم.
https://t.me/rahsora
17.
نفیرِ تنهایی
این نوشتار، بخشی از همصحبتیام با مادری است که قریب ده سالی در خانهی سالمندان به عاریه است و در زاویه. به قلم و بنیهام نوشتم و چند جملهای در آن جاری شدم، شاید روزی، جایی تلنگری باشد و یا مرهمی.
**وقتی میبینی یکی به شدت نیاز دارد تا با تو صحبت کند، نه از سرِ درد دل است و نه گلایه؛ بلکه اینها فقط صورت یک امر نامشخص است.
در واقع او، دوست دارد توسط تو شنیده شود، فقط تو.
زیرا احساس میکند در قلبش تاری اضافه شده که ضربآهنگی شنیدنی و آشنا دارد و بخصوص به تو مربوط است. چون نوای آن تار در مواجههی با تو کوک میشود.
اگر یکی اصرار داشت امروز با تو تلفنی صحبت کند، یا تو را ببیند یا اتفاقی تو را در آغوش بگیرد و چیزی در گوشَت زمزمه کند، خودت را از او دریغ نکن. چون در این لحظه، تو تنها دارایی او محسوب میشوی. تنها دارایی او برای ادامه، برای گذران و برای مواجهه با نیستیای که درونش جوانه زده و فکر بالیدن دارد.**
مستانه شهابی
https://t.me/rahsora
18.
19.
گاهی نیاز دارم یک منِ دیگر، یک منِ نو، یک منِ تو، در من بجوشد تا خودم نباشم.
خودم نباشم چون نیاز دارم گاهی در تو و در همهای که تجلیای از توست جاری شوم. من نیاز دارم، گاهی به قدمت و سرنوشتِ تو، گسترده شوم. اما انبوه تباهی در میان بالهایمان جریانی را رقم میزند که من، همیشه در منِ خودم میمانم و تو، در منِ خودت.
و چه یاسآور است فاصلهها.
https://t.me/rahsora
20.
یک صندلی و دو آدم
آدمها نام کتابی از احمد غلامی است. اگر کسی جسارت و جرئت پریدن در وادی نوشتن و انتشار نداشته باشد، خوب است که نگاهی به این کتاب بیندازد.
اول دوست داشتم نام آدمها را از آقای غلامی به عاریه و امانت بگیرم و از دو اتفاقی که در یک مکان افتاد، بگویم؛ بعد دیدم نام صندلی برازندهتر است. چراکه منِ شنونده و بینندهام دقیقا در صندلی مجاور به کشف و درک این داستانها رسید.
داستان اول | جوجهکباب
دو دوست کنار هم نشستند. یکی که خیلی تر و فرز بود، آمده بود تا دوست مریضش را همراهی کند. نوبت را گرفته بودند و در انتظار بودند. بعد پنج دقیقه، دوست تر و فرز حوصلهاش سر رفت و همزمان با آن، قار و قور شکمش زد بالا. با صدای شکم، صدای خودش هم بلند شد که:
-ممد! دایی پیام داده، جوجهکباب ما چطور شد؟ قضیه جوجهکباب چیه؟!
دوستش با بیحوصلگی جواب داد:
_غذا دانشگاه امروز جوجه کباب بوده، به دوتا دخترا سپرده بودم، اونا هم با دوتا نوشابه گذاشتن تو سلف خواهران.
با شنیدن این حرف، دوست ترو فرز بلافاصله گوشی به دست به اینجا و آنجا زنگ زد و تا رسید به خود سرآشپز که دو پرس جوجهکباب و دو تا نوشابه را پیگیر شود، این وسط دلیلی هم که آورد برای این حجم از تقلا را دوست داشتم، گفت:
_خیلی میخوام ببینم مزه جوجهکباب امروز چطوره؟
جوری تیر خلاص را به سرآشپز زد که درجا اذن دخول به سلف برایش صادر شد. او هم رخصتبهمشت بالا پرید و دوست مریض و بدحالش را تنها گذاشت تا برود پی غذا و آذوقه. اما دیری نپایید که برگشت، و دوست مریض و بدحالش را مجاب کرد اول جوجهکباب، بعد دکتر؛ ولی ته حرفش این بود که موتور زیر پایش بنزین ندارد و علاوه بر آن جیب و کارتش هم ریالی پول ندارد. دوست مریض و بدحال که دید دیگر چاره ندارد، مجبورا مجاب شد. و هر دو رفتند و صندلی خالی شد.
داستان دوم | مادرانهها
صندلی که خالی شد، سریع پر شد. توسط دختر کمسنوسالی که اهل شهرکرد بود. اول بچهی توی بغلش را ندیدیم. انگار که عروسکی به آغوش دارد. من، دخترم را در آغوش گرفته بودم و او هم دخترش را.
مادر کمسنوسال خیلی دوست داشت سر صحبت را با من باز کند و کرد. آدرس داروخانه را پرسید، جایی که یک نوار چسب مخصوص سوختگی داشته باشد. روی سوختگی خیلی تاکید میکرد. آنقدری که من احساس کردم باید بپرسم برای کی میخوای؟ اما در همین حین، عروسکِ توی آغوشش رویش را به سمت من گرداند. به راستی که یک عروسک بود. چشمان سبز زیبا، و صورتی کودکانه و معصوم که با دیدنش، به آنی کانالم رو به موج عرب چرخید و ناخودآگاه خواستم بگویم تبارکالله و احسنالخالقین.
تا بحال دختربچهای به این زیبایی ندیده بودم. اصلا این دختر با مادر، هیچ جزییات مشترکی نداشت. مادر گفت: 《چسب رو برا خودم میخوام، پاهام از کف پا تا زانو سوخته.》 تعجب کردم. گفتم:
-خودت؟! چرا؟!
گفت:《یه هفته پیش کپسول گازمون ترکید. اینجا نهها، خونه بابام تو چهارمحال، شهرکرد. شوهرم اینجا کار میکنه، من خونه بابام اینا بودم. صبح ساعت ۶ صبح یکدفعه کپسول ترکید. خونه رفت تو آتیش. مادرم نبود. رفته بود خونه خدمتکارمون. بابام از دخترم دور بود تونست خودشو نجات بده. دخترم تو آتیش موند. منم یه شلوارک زدم به پا و تو سرما شلنگ آب رو گرفتم سرتاپامو خیس کردم. بعد گفتم خدایا یا با بچهام میسوزم یا جفتمون نجات پیدا میکنیم. نفهمیدم چی شد. فقط تو فکر بچهام بودم. وقتی رسیدم بهش، دیدم گوشهی دیوار مچاله شده و داره با ترس به آتیش نگاه میکنه و میلرزه. پتویی که کشیده بودم روش تا سرما نخوره، رفته بود زیرش و از لای پتو داشت به آتیش نگاه میکرد. بچهمو زدم به بغل و فقط، به رسیدن به بیرون فکر میکردم. بعد دیدم خدا را شکر حتی یه خال هم رو بچهام نیفتاده اما خب، خودم از پا سوختم. جالبه که نفهمیدم و سوختم. اشکال نداره! خودم مهم نیست، بچهام مهمه.》
مستانه شهابی
#یادداشت_روز
https://t.me/rahsora
آخرین نظرات: