نام کتاب: آخرین انار دنیا
نویسنده: بختیار علی
بارها و بارها اسمش را شنیده بودم اما منع بزرگی درونم بود که نمیگذاشت بروم سمت کتاب. منعی همچون منعهای دیگر، همچون منعهایی که شما دارید.
وقتی کتاب را گشودم و با اسامی مظفر صبحدم و یعقوب صنوبر روبرو شدم، شگفتی محوی همراهِ با پذیرشی محوتر مرا همراه شد تا باقی کتاب را بخوانم. باقی کتاب را نخواندم. مدام فاصله میافتاد. فاصلههایی که بعد متوجه شدم آموزگار است.
تجربههایی از جنس زیستن که وقتی سوالی شرمگینات میکند و جوابی برایش نداری، خدای نشسته بر قلمِ بختیارعلی تو را میکشد به سمت خودش، و خیلی مبرهن و پرنبض جوابت میدهد. آری! دلیل بزرگی که مرا مجذوب کرد، کشیدن قلابی بود که در دست دیگری بود.
ای بیبصر! من میروم؟ او میکشد قلاب را!
کتاب از جنس روحنوشته بود نه ذهننوشته. کتابهایی این دست، حی و حیاتشان ابدی است. مخاطب را محو میکنند، افشاگری دارند، باسط و فَسرکنندهی اسامی اعظم خداوندند. من دیگر چه میتوانم بگویم؟
آخرین انار دنیا حکایت مردی است به نام مظفر صبحدم که زمانی رهبری حزبی را داشت، اهل قیام و جنگ و انقلاب بود، رویاهایی داشت و به ناگاه، در شبی به اسارت بیابان و تزوج ریگستان درمیآید. سامع میشود به تمام ذرات و امواج و رقص خاک و باد و ستاره و شب.
یعقوب صنوبر، دوست و برادریست که این اسارت و کویر و خیانت را، یعنی تمام دارییاش را به هم میآمیزد و آن را به مظفر صبحدم هدیه میدهد و بعد از 21 سال تصمیم میگیرد، تغییری اساسی در زندگی دوستش ایجاد کند. یعنی او را از اسارتِ بیانسانی و هیچ، به اسارتِ بیانسانی و همهچیز ببرد. و در واقع، او را به کاخی میبرد. کاخی که همه دارد الا انسانی دیگر. حتی خود یعقوب صنوبر هم دیگر آدمی نیست که مظفر صبحدم میشناختش. در تمام طول اسارت، تنها یک سوال او را به خود وا میدارد: «فرزندم کجاست؟» سریاس صبحدم کجاست؟ تا اینکه یعقوب صنوبر فاش میکند او مرده است.
مظفر صبحدم که فوت و ممات فرزندش را نمیپذیرد؛ دنبال راهی است برای فرار و افشاء تا اینکه موفق میشود به وسیلهی فردی به نام اکرام کوهی از آن منزلِ پوچ فرار کند و به دنبال تنها فرزندش برود. در هر منزلی که اتراق میکند تا قصهی مرگ فرزندش را پی جوید، قصهای بر قصهای مینشیند. تنها سریاسِ او میشود دو تا، بعد سه تا، و بعد خودش متوجه میشود سریاسها بیشمارند.
اما یک نشانه میان سه سریاس داستان است که کشف رمزشان را محمدِ دلشیشه و پسر کوری به نام کریم پی میگیرند. کشفی که به نیمه میماند و یکی را برای ابد گورخُسب و همدم درخت انار میکند و دیگری را ویلان و سرگردان جاهای دیگر. این نشانه، سه انار شیشهای سرخ است که دست هرکدام از سریاسها میماند تا زمان مرگ و روشنگری.
اولین سریاس، گاریچی فداکاری است که در بزم جوانمردی و انقلابِ مظلومیتِ گاریچیها تیری از ماموران به سینهاش مینشیند و میمیرد. دومین سریاس سربازی میشود که از لطافت و بخشندگی، کوچ میشود به سمت زمختی و نفرت. پیش مرگهای میشود با قلبی که در تقلای سنگشدن است. پیشمرگهای اسیر و در آرزوی مرگ.
سریاس سوم، کودکیِ زجرآوری دارد. جزو سوختگان جنگ است و از او چیزی نمانده جز پارهای گوشت و استخوان که در ترکیبی نامنصفانه هیبتی بدبو و بدسگال میدهدش. او کسی است که دنیا از چشم و لمسش افتاده است. دنیای او زیر گوشت و تاریکی ممزوج است. و او آخرین کسی است که دل مظفر صبحدم را چنان به خود حلقه میکند که مظفر صبحدم با اینکه میداند شاید در سفر دریاییاش دیگر برنگردد اما در پی او تا انگلستان هم میرود و در پایان داستان، دوباره او سامع میشود به باد و آسمان و قطره و موج و سرگردانی.
این داستان با سرگردانی شروع میشود و با سرگردانی خاتمه مییابد؛ و مگر ما انسانها جز آن کشتیشکستگانیم که منتظر خیزیدن باد شرطه و وصال دیدار آشناییم؟
کشتیشکستگانیم ای باد شرطه برخیز باشد که باز بینم دیدار آشنا را
خیلی دوست داشتم مطالب کتاب را بههم میدوختم و نوشتاری قواره، شکل میدادم اما بهتر دیدم عین مطالبی را که قابل تاملست بنویسم تا همه باهم در درک و تجربهی روح نویسنده برای نوشتن این رمان سهیم باشیم. و حالا باهم بخوانیم از آخرین انار دنیا، آخرین اناری که به گفتهی نویسنده، روی خط حائل دو اقلیم روییده بود. اقلیم واقعیت و اقلیم خیال، زمین واقعی و آسمانی افسانهای. درختی که در روزگار پایان برادریها، اخوتی پاک را مژده میدهد. آخرین انار دنیا مانند آخرین درخت دوستی زندگی است، زندگی بیآلایش و دور از پنهانکاری و بیغلوغش. آخرین انار دنیا، تنها درختی است که میتوانی اسلحهات را تحویل بدهی به زیر آن بروی و به زندگیات بیندیشی، زندگیای که در زندگی بیشمار آدمان نبض دارد و استغناء… .
*********
1-انسانها همه کور زاده میشوند. در بین تمام انسانهای روی این سیاره کسی نیست که از ابتدای تولدش قادر به دیدن باشد. مپندار آنهایی که چشم دارند میتوانند ببینند. هیچچیزی در دنیا مشکلتر از دیدن نیست، احتمال دارد که انسان دو چشم زلال و روشن داشته باشد با این حال هیچ نبیند.
آنهایی که مرا کشتند چشم داشتند. با وجود این باز هم نتوانستند مرا ببینند. مپندار کسانی که چشم دارند میتوانند ببینند. ص141-142
2-انسان باید همیشه آماده باشد، باید گوش به زنگ نجواهای طبیعت باشد. انسان جز خدمتگزار بزرگ این دنیا چیز دیگری نیست. کسی در این جهان مسرور است که به معنای آن گوش بدهد و درکش کند. ص150
3-بیست و یک سال زندان به من آموخت که به هیچ حقیقتی اعتماد نکنم… . ص178
4-میدویدم و جهان در دویدنهایم بزرگ و بازتر میشد، اما خلوتتر و خالیتر مینمود. ص178
5-برای اولینبار دریافتم که آزادی هم چه بیابان وسیعی است. بازگشت انسان از اسارت وقتی معنا پیدا میکند که به خاک برهوت بازنگردد. روی اسکلت دیگران برنگشته باشد. ص178
6-فهمیدم که گمگشتگی و نابخردی انسانی بعد از خودش چه فاجعهای به جا میگذارد. فهمیدم که جایگاه انسان روی این زمین چقدر عجیب و بیکران است. وقتی انسان زاده میشود، برای همیشه بر زندگی دیگران تاثیر میگذارد. زندگی چیزی نیست جز سلسلهای ناگسستنی و ابدی و بلاانقطاع. ما در این جا در این دریای بیکران گم شدهایم و به جایی نمیرسیم، اما حالا زندگی ما، مرگ ما، بودن ما، نبودن ما به شیوهای مرئی و توصیفناشدنی، بر تمام مخلوقات روی زمین تاثیر میگذارد، بر گلها، بر پرندگان… . وقتی انسان زاده میشود، بخشی از این سلسلهی طویل و حلقهای از این زنجیرهی بیانتهاست. هر وقت حلقهای از زنجیر بگسلد، چندین حلقهی دیگر به آن پیوند میخورد. هر وقت حلقهای میافتد، چهرهی تمام حلقههای دیگر و جایگاه آنها در زنجیر دگرگون میشود، گمشدن و مرگ انسان چهرهی تمام زندگی روی زمین را جور دیگری جلوه میدهد… .غیاب انسان میتواند مجموعهای از حیات را نابود کند. میتواند جغرافیای ارتباطها را بههم بریزد. ص185
6- تنها چیزهای بیارزش مثل همند. ص185
7-
8-محمد دلشیشه: «انسان حق دارد بیهمتا باشد. یگانه باشد و هیچ چیزی چون او نباشد. اما من از دردی صحبت میکنم که زندگی همهی ما را یکنواخت میکند. از چیزی حرف میزنم که ما را با تمام تفاوتهایمان گرد هم میآورد. ص186
9-
10-
11-انسان باید تا آخرین نفس، تا بعد از مرگش هم باورش را به خوشبختی از دست ندهد. اعتقادش را به درک زیبایی فراموش نکند.
…تفکیککردن دردهای ما، سرنوشت سیاه ما و ناهماهنگیهای کشندهی ما با همنوایی و زیبایی بیکران همه چیز این جهان، تنها نیرویی است که میتواند ما را به زندگی پیوند بزند. بگذار سرنوشت حقیر خود را به موسیقی شکوهمند جهان مرتبط نکنیم، اگر زندگی ما نغمهی ناجوری است به این معنی نیست که در عمق این جهان، بین همهی قوانین هستی نیروی زیبا و عظیمی وجود ندارد.
12-وقتی انسان با عظمت به جهان آغوش بگشاید، دردها و شادیها نیز با عظمت او را در بر میکشند. ص201
13-هیچچیز مثل نفرت خودش را مخفی نمیکند.ص 213
14-جز دست انسان، دا چه دست دیگری دارد تا این زندگی را آباد کند؟ ص214
15-طبیعت جز ما چه کس دیگری را دارد که بگوید برایم شهری بسازید، برایم موسیقی بنوازید، خفیهگاه راز عمیق و نهفتهی درونم را بخوانید. کیمیایی آب و گل و ستارگان را برایم تشریح کنید، چه کسی هست؟ ص214
16-
17-
18- من مثل بچههای دیگر دنیا، دوران کودکیام را به یاد ندارم. ص226
19-
20-این درخت فقط درخت تو نیست. این باید درخت همهی ما باشد، چون وقتی پدری از پدرها درخت میکارد تنها به خاطر پسرش نیست. پدر حقیقی به خاطر همهی فرزندانش در دنیا دانه یا نهالی میکارد. برای آنها که بعد از او خواهند آمد… .ص264
21-
آخرین نظرات: