وقتی همه‌چیز فرو می‌پاشد|یادداشت‌های مردادماه 1403

1.

 

نه سنگ پرتاب کن، نه روی برگردان، فقط نگاه کن!
این مضمون پاراگرافی از کتاب بود که خودم ساختم. در حین مواجهه با آشفتگی‌ها، شرایط بغرنج و آدم‌های ناخوشایندی که محرکِ خشم‌اند، این راه‌کاری‌ست که از کتاب “وقتی همه‌چیز فرو می‌پاشد” متوجه شدم.

نگاه‌کردن بدون تجزیه‌وتحلیل اوضاع‌. دقیقا منظور همین است. در کتاب‌های زیادی با موضوع خودشناسی، از این حالت به نام ناظر‌بودن تعریف می‌شود.

ناظر را که می‌کاوم به آدمی‌می‌رسم که سعی دارد در نظرگاه خویش، فقط از چشم‌هایش مدد بگیرد. حمله‌ها را ببیند و هیچ اقدامی علیه هیچ‌ جبهه‌ای صورت ندهد.

و آن چگونه‌ آدمی‌ست؟ آدمی که از شخصیت خویش سوا می‌شود. آدمی که وابسته به اسم و من و هویت نیست. آدمی که نویسنده‌ی کتاب می‌گوید اگر شکل بگیرد، خشم عقب می‌رود.

خشم‌های ما و عدم کنترل‌گری ما نسبت به احساساتمان در لحظه‌های ناگوار، ناشی از وابستگی شدید ما به شخصیت و هویت‌مان است. هویتی که از کل جدا می‌شود و خود را یک جزء تمام‌عیار می‌بیند.

و این در حالی‌ست که ما در جهانِ پیشِ رو در حال تمرین کل‌بودنیم.
ای دوست حجاب ما ز ما خواهد بود
وین مایی ما حجاب ما خواهد بود

چون مایی ما ز ما بر افتد به یقین
بی مایی ما همه خدا خواهد بود
شاه نعمت‌الله ولی

مستانه شهابی‌پور / اول مردادماه

 

2.

بیداری
امروز با دلِ گرسنه رفتم برای مراقبه، مدام خوابم برد؛ بالاخره بیدار شدم و از اندازه‌ی معمول، بیش خوردم. این بیش‌خوردگی هم مرا خواب‌آلوده کرد.

متوجه شدم نه دل‌گرسنه بیداری می‌فهمد و نه دل‌سیر؛ نه فقیر بیداری می‌فهمد نه مغنی؛ و نه …
انگار که بیداری به میانه‌ها کار دارد، به آدم‌های میانه. همان‌ها که به هیچ مرز و مقصدی محدود نمی‌شوند. همیشه پهن‌اند و بسیط. و انگار که بیداری، مرز نمی‌شناسد.

بیداری، آدم‌هایی را می‌خواهد که بسترِ فراتررفتن و جنبیدن دارند؛ قانع نمی‌شوند یا که سودازده. آن، نه سربالایی دارد و نه سراشیبی، روی صافی دنیا پیِ آدم‌های بی‌قصد و رونده می‌گردد.
مستانه شهابی‌پور / هفتم مردادماه

 

3.

دو شب پی هم یادداشتی نوشتم اما از ارسال آن در این کانال خودداری کردم. یادداشت‌های بکری‌ست. توی فکرم که گسترش دهم و مقاله‌اش کنم. یا آن‌قدر رویش کار کنم تا از آن یک مقاله‌ی علمی بسازم.

اینکه چرا مطلب بالا را نوشتم؛ چون تصمیم گرفتم از امشب، حتی سبک‌ترین و بی‌بنیان‌ترین یادداشت‌ها را در این کانال هوا کنم. این‌گونه همیشه حواس‌جمعم که خیلی هوا برم ندارد، که خیلی از دماغ فیل افتاده‌ام، و یا آن‌که آن‌قدر درگیر کمال‌گرایی نشوم که از بدیهی‌ترین و معمول‌ترین کارهای مربوطه باز بمانم.

این اتصال و پیوستگی و رسیدن به هدف را در فتح قله‌ی شیرکوه، زمانی که تنها ۱۵ سال داشتم تجربه کردم. میان آن‌همه دانشجوی خسته‌ی پزشکی دانشکده شهیدصدوقی یزد، یک دختر دبیرستانی با تعداد اندکی از کوهنوردان، به فتح قله در غروب آبان سال ۷۵ نائل شد. خودم هم باورم نمی‌شد.

از پناهگاه تا قله، مسافت زیادی نبود، اما رمق‌ نمانده بود. و پناهگاه برای خیلی‌ها حکم قله بود، آخر خط بود. اگر آن‌موقع می‌خواستم مبهوتِ پناهگاه و مهجورِ نای نداشته‌ام شوم، به طلوع فردا نمی‌کشیدم که بخواهم برای بار آخر قله را از نزدیک ببینم.

حالا هم اگر ننویسم، اگر یادداشت‌ها را ادامه ندهم، ممکن است من هم موجر پناهگاه شوم. اگر ادامه ندهم، اگر هرروز نوک نزنم، رمق مرا می‌کشد.

پی‌نوشت:
این کانال برای من جولانگاه کوچکی‌ست برای ارسال یادداشت‌ها و در معرض عموم‌گذاشتن در یک مقیاس خرد. این‌که در بند نوشته‌هایم بمانم و مدام به روزشان کنم و دوباره ویرایششان کنم. از اینکه با من همراهید و وقت می‌گذارید و نوشته‌هایم را می‌خوانید و گاهی نظراتتان را برایم ارسال می‌کنید، بسیار شاکر و سپاسگزارم.
مستانه شهابی‌پور / سیزدهم مردادماه

 

4.

امروز صبح این ویدیو را برای دوستم لاله فرستادم. احساس کردم در نقطه‌ی لرزیدن لب‌های فروخورده‌ی سیاووش، چه‌قدر پرخاطره‌ام. انگار که مرز دیوانگی دنیا در این موج و فرکانس، هبوط می‌کند. برایش نوشتم:
-این فروریختن و دوباره‌سازی در لحظه رو لاله، من، بارها و بارها و بارها و خیلی بارها تجربه کردم. به نظرم در اون لحظه، کودکی می‌شدم که از دست والدش، خالقش می‌لرزه، که چرا هواشو نداشته که این‌جوری ضربه بخوره. به نظرم این لحظه‌های لرزیدن، لحظه‌های خلقته، لحظه‌های نوشدنه، لحظه‌های خداشدنه، لحظه‌ایه که خدا می‌گه ببین! ببین خودت می‌تونی از پسِ خودت بربیای! تو خالقی می‌فهمی؟!

لاله: منم بارها این حس رو تجربه کردم و می‌کنم.
انگار آدم از همه‌چیز و همه‌کس یهویی مضطر می‌شه،
انگار تو می‌مونی‌و یه دنیا،
انگار همه‌چیز و همه‌کس نیست می‌شه، و خودتو تنها حس می‌کنی،
مثل یه بچه که بعدِ کلی گریه، چشمشو باز می‌کنه و فقط مادرشو می‌بینه و با تمام وجود دستاشو دراز می‌کنه سمتش که بغلش کنه،
به این حس رسیدن،
سخته،
خیلی سنگینه،
ولی اون لحظه انگار تایمرت صفر می‌شه.
و
جالبه که بارها این اتفاق می‌افته و بارها این خستگی و سنگینی هست؛
ولی جالبیش اینه که آدم در کل خسته نمی‌شه!
دوستانه‌نویسی / چهاردهم مردادماه

 

5.

ساعت ۱:۴۵ دقیقه‌ی بامداد است. در صف تریاژ نشسته‌ایم. منتظر، خواب‌آلوده و غُرّان، یعنی در اوج غُرغُرهایمان. دختری جلوی ماست. ملبس به پوشش بومیان سیستان‌و‌بلوچستان. کمِ کم پانزده‌سالی دارد. زیبایی کالی دارد اما زیباست. در جوابِ سوال‌های پی در پی سرپرستار مدام انگشتانش را سر می‌دهد به دم‌و‌دستگاه روی میز.
ناخن‌های نصفه‌کاشتی که زیر انبوه حنای هندی پنهان است، تکان‌های ملتهب بدنش که سعی دارد خودش را بی‌تفاوت نشان‌دهد یا شاید که کمی صبوری بطلبد تا کم‌کم بند دلش وا شود و تمام زندگیش را بریزد روی دایره، مرا از خواب و بیداری می‌کشد تا مرز آگاهی و کنجکاوی.
هر‌سه‌یمان سرتا پا گوش‌و‌هوش می‌شویم تا قصه را دریابیم. تا اینجایش را می‌فهمیم که:
زنی در تقلای مرگ‌وزندگی با او نسبت خویشاوندی دارد. شب پیش با مشتی قرص توی معده‌اش، زود به اورژانس می‌رسد و خدا می‌خواهد که زنده بماند. اما درست شب بعد که همین شب باشد، دوباره قرص می‌خورد.
هنوز نمی‌دانند قرص‌ها چیست.
مریض عصبی نیست، مشکل خاصی ندارد، و هزار علت نامعلوم دیگر هم رد می‌شود.
خیلی این‌پا و آن‌پا می‌کنم تا سردرآورم چه شده. خودکشی، دوشب پشتِ هم، قطعا از رنجی می‌گوید که توان بازگفته‌شدن و رهایی‌اش نیست.
دقیقه‌ها می‌گذرد. می‌روم و برمی‌گردم. چندین و چندبار تا بفهمم خطر رفع شده؛ خطر رفع شده؟ من فقط یک امشب، به قصه‌ی مرگِ معلقِ آدمی پیوندِ دورادور دارم، شب‌های دیگر چه؟! پاکسازی می‌کنم، بارها و بارها. دلم اما آرام نیست.
آن‌سوتر پرستاری به پرستار دیگر از قرص برنج حرف می‌‌زند. خدا خدا می‌کنم خودکشی با قرص برنج نباشد.
این‌هفته بار چندمی‌ست که از قرص برنج صحبت می‌شود. پسرخاله که دانشجوی پزشکی‌ست گفته بود بدترین مرگ، مرگ با قرص برنج است. طولانی و دردناک. جوری آدمیزاد بالا می‌آورد که تمام تویش می‌ریزد رویش.
کاش همه بفهمند. کاش همه بدانند.
یاد دکتر x می‌افتم. در یکی از جلسات هیپنوزش، به آگاهی یک مددکار وصل شده بود. مددکار خارجی بود. حدود چند سالی بود که در کما به سر می‌برد. بین مرگ و زندگی. می‌گفت بعد ۲۵ بار نجات مددجوهایش از خودکشی، خودش تصمیم داشت خودکشی را تجربه کند تا بتواند به درک لحظه‌ی مرگ برسد. تا بتواند مددکار کارآمدتری باشد.
اما از دستش در رفت و حالا در کماست. جایگاهش را دوست نداشت. ذره‌ای بود در سیاهی. آگاهی و اشرافیت فرازمانی و فرامکانی را تجربه‌ می‌کرد و در عین حال پوچی ممتد را.
آخرین حرفش این بود: “از زندگیتون لذت ببرید، هیچ‌چیز ارزش مردن رو نداره، اگرم خواستید بمیرید، سمت خودکشی نرید. قدر خودتونو بدونید. آدم وقتی میاد اینور، تازه متوجه می‌شه چقدر خوشبخت بوده، رنج هم دوست‌داشتنیه. خودتونو نبازید. زندگیتونو نبازید.”
پانزدهم مردادماه

6 .

دیشب کارگاه کتابخوانی شرکت نکردم. هم اهمال‌کاری بود، هم ترس و هم شاید موارد دیگر.
امروز دیدم دوستان حاضر در کارگاه، از نظرات و تجربیاتشان راجع به ترس می‌گویند. موضوع دیشب ترس بود.
کتابِ وقتی همه‌چیز فرو می‌پاشد را باز می‌کنم و فصل اول را دوباره‌خوانی می‌کنم:
۱. رفاقت با ترس
ترس واکنش طبیعی‌ست که ما را به حقیقت نزدیک‌تر می‌کند.
اولین موضوعی که به ذهنم می‌رسد، فهرست‌کردن ترس‌هاست. اما ترس برایم یک واژه‌ی خیلی‌شمول و خیلی کلی‌ست. اول نیاز دارم ببینم در چه بستری، ترس‌ها برایم مشهود است. مثلا در زمینه‌ی شغل مربوطه؟ کلاس فلان؟ رابطه با آقا یا خانم x و y؟ و …؟
ترس‌ها را که دسته‌بندی می‌کنم، می‌بینم عین بادبادکِ دنباله‌دار و وصل به نخی‌ست که قرقره‌اش در دست خودم است.
بچه که بودم هرگز نتوانستم بادبادک‌هوا‌کردن را یاد بگیرم؛ چون برای درست‌کردنش خیلی زحمت کشیده بودم یا بودیم. چون گاهی این بادبادک‌ها محصول عرق‌ریختن‌های شبانه‌روزی چند تن از بچه‌های محل بود.
بنابراین اگر نخ را خیلی شل می‌گرفتم، یا زیاده از قرقره بازش می‌کردم، ممکن بود بادبادک به زمین بخورد‌وپاره شود.
همیشه در فاصله‌ی نزدیکِ پیوست نخ وبدنه‌، دورتا‌دورِ پشت بام می‌دویدم و هرگز این بادبادک، اوج نمی‌گرفت. این می‌شد که هم من، بی‌بهره بودم و هم بادبادک.
ترس همین است. اجازه‌ی اوج‌گرفتن و لذت از مسیر و هدف را از آدم می‌گیرد.
به هر نقطه‌ از ناکامی‌هایم که چشم می‌دوزم، می‌بینم محصول ترس‌های خردوکلانم بود. ترس‌هایی که برایم محدوده‌ی امن تعیین می‌کردند و من در پناهشان در توهمِ خرسندی زیست می‌کردم.
کتاب می‌گوید ترس‌ها را ببین و بپذیر و فراتر برو. من ترس‌هایم را می‌دیدم‌و‌نمی‌پذیرفتم و یک‌جا می‌ایستادم، دقیقا در همان نقطه‌ی امن.
حالا که بیشتر دقت می‌کنم، می‌بینم خیلی کتابِ نخوانده دارم، خیلی کار نیمه‌تمام دارم، و خیلی راه نیمه‌و‌تجربیات نصفه.
شاید باید هرکدام را بگذارم در سنجه‌ی زیستن‌وبقایی که توامان است با لذت، بعد ببینم ترس‌های در خفای هرکدامشان چیست تا بعد که هریک از ترس‌هایم را دانه‌دانه رفیق کنم و همراه و یاریگر.

#مستانه_شهابی

➕️کتاب “وقتی همه‌چیز فرومی‌پاشد”، با عنوان دوم “زیستن در روزگار سخت” از نشر مثلث
@rahsora

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط