دو سال پیش، پیتزافروشی بود. از آن پیتزافروشیهای معروف شهر. شعبهی ۲. آخرین باری که به آنجا هجرت صغری داشتیم، برای بلع شام بود. همان دو سال پیش. لابهلای سفارشهایمان یک پنج تکهی فیلهسوخاری داشتیم. وقتی رسیدیم خانه و در جعبه را باز کردیم، دیدیم یک تکه از سوخاریها کم است. وقتی پیگیر شدم، مسئول پذیرش، انگار که منتظر باشد، خیلی وقیحانهونکوهنده جواب داد: حالا یه فیلهس، آسمون که به زمین نیومده، زنگ زدی اطلاع دادی که چی؟! گفتم: همین یه فیله رو خودت چرا پولشو گرفتی؟! جوابم را نداد. گفت هروقت آمدی، بگو فیلهات را حساب کنیم. من هروقت، دیگر نرفتم.
همان موقعها بود که متوجه شدم کشرفتن یک عدد فیله به بهانهی اشتباهو ریسکِ ۶۰ به بالای ایجادِ حس رودربایستی در مشتری، و ریسک ۶۰درصدترش برای عدمِ تماس و پیگیری مشتری برای فیلهاش، شگرد ترندشده این صنف از اغذیهفروشیهاست.
امروز بعد دوسال رفتم سراغ همان پیتزافروشی؛ نه اینکه دنبال سینهی برشخوردهی مرغم باشم؛ رفتم پی رتقوفتق بازار و تدبیر و ارز و دلار و سکه و طلا تا با تدبیرهای جامعهی سیاسیون ضرر کنم تا خزانهی مملکتم را پر کنم. با سینهی چاک داده و پشمِ بیرونانداخته هم رفتم. توی یک دستم موبایل گلس شکستهی ننهسامسونگم بودو در دست دیگرم، تبلتِ آخرین مدل باباسامسونگ. مانده بود یک آدامس بندازم گوشهی لپمو کمی هم رژم را پررنگتر کنمو کمی هم اطوار جاری کنم تا لشکر خستهی سرصبح را سر ذوق آورم؛ بلکه کارم را بندازند روی اسب مادیان. اما از شانسم با حضرت مهدی خودم رفته بودم و کار باید طبق عرفیات پیش میرفت.
پیتزافروشی را تغییر دکوراسیون داده بودند. تغییر تابلو هم داده بودند. و تغییر مشتری.اما آدمهایش را نه. انگار که همان آدمهای سابق گرداننده باشند.
میز خدمتِ اول که مشغول پرورشوسِواسازی مگسهای نر از ماده بود، اعلام داشت: این مکان که پیش روست؛ بانک مدرن است. بانک مدرن؟! میزهای پیتزافروشی همان بود. فقط صندلیهای دورش اداری بود و یک عدد خودکار تهخوردهی ریقو را با بندِ پوتینِ فاسدشدهی سربازی و چهل دور چسبِ یکسانتی چسبانده بودند به پایهای سیار. تازه این هم سر هر میز نبود.
باجههای بانک سنتی به میزهای گرد و آدمهای دورش باخته بود. حس پیتزافروشی هنوز از سروکول این مکان رخت برنبسته بود. هرآن منتظر بودم رییس بانک، با جعبهی کوکاوپپسی وارد شود و یکی را صدا بزند تا بارها را خالی کند.
برای کارِ نهخیلیطویلم خودکار لازم شدم. با سینهی پشمکی و پلکهای چشمکیام از یکی از میزداران درخواست خودکار ریسمانپیچِ ریقویش را کردم. وقتی درخواستم را منوط به دریافتِ یک عدد خودکارِ مینیکارگشا دید، هم دستِ علی از من گرفتو هم قسمِ حضرت عباسم داد تا قطعیوحتمی خودکارش را برگردانم.
خودکار تفخوردهای بود با یک میل جوهرِ قرضی که تهش از بس لای دندان چرخیده بود، ژلهای شده بود. از هیبت میزدار و ارتفاع سقفِ بانکِ مدرن و خودکار مدرنتر جا خوردم. بعد، متوجه شدم، تبلت باباسامسونگم را پیش حضرتِ مهدی خودم جا گذاشتمو موبایل ننهسانسونگم را در معرض دیدِ این یارو. او هم اندکی بعد که مرا تبلت به دست دید، گوهگیجگی از سر و رویش میبارید. با افتخار مال بیتالمال را پسش دادمو رفتم میز خدمت بعدی که یکی کمک شوفر پشمدریدهی لعنتی داشت معاملهی ماشین ایرانخودرو میکرد و جوابمان را نداد. عوضش واگذارمان کرد به یک عدد کفترباز سینهچاکدادهای که سیاهی زیر ناخنهایش احتمالِ زیرِ شکمِ ماشینخوابیدنش را به یقین نزدیک میکرد.
نشستم پشت میز خدمت و حساب معرکهگیرم را بستم. درست دم گوشم کمک شوفر داشت نسخهی تعداد زیادی از خودروهایی که هنوز قرار است فردا اعلام شود را میپیچید. با اطمینان و خیال راحت هم میپیچید. یادم افتاد این هفته که گذشت، خیلیها پولهایشان بلوکه شده بود و ایرانخودرو بنا را گذاشته بود که سایت خراب است و راهنما شده بود که یکساعت به یکساعت سایت را چک کنید و ثبتنامتان را قطعی. خیلیها با همین نخودسیاه بز شدند. اما بعدا کاشف به عمل آمد که سایت ثبتنامی تغییر کرده بودهو تنها آنان که با خواص در ارتباط بودند، ثبتنامشان انجام شد.
از دیگر کشفیات هم اینکه خیلیها با ایرانخودرو تماس گرفتند و بعد از کلی سرگردانیو مواجهه با حرفهای دوتا شدهی کارشناسان پاسخگو، کاسههای زیر نیمکاسه رونمایی شدو دیوار حاشای حضرات بلند.
همان خیلیهایی که نتوانستند ثبتنام کنند، حتی نتوانستند پولهایشان را از انسداد درآورند. چرا که باید وزارت صمت اعلام کند. فلسفهی حساب وکالتی را هم فهمیدیم.
حیفم آمد در این صبح رخشان، دو تا فحش نثار ایرانخودروی دغل نکنم. از فیلهی مرغ رسیدم به فیلهی خیلیها که خدا میداند چهقدر سوخاری اینجا به آنجا شدند؛ و در آخر، کیها که بردند و خوردند.
#یادداشت_امروز
#مستانه_شهابی
@rahsora
به اشتراک بگذارید
آخرین نظرات: