چند روز پیش، کفشهای تقتقیام را پیدا کردم. نه توی کمد بود؛ نه توی جاکفشی؛ نه توی هیچ چمدان خاکگرفتهی غمباری. بلکه توی سرم بود. درست وسطِ وسطِ سرم. سرم خورد به گوشهی پایین پنجره. گنجشکها که دورتادورِ آن پریدنشان گرفت، لابهلای جیکجیکها یکی، داد زد: بچهها کفش تقتقی! نمیدانم این تصویر، چگونه خودش را رساند به بخش آهیانهی مغزم.
کفش، قرمز بود با یک پاپیون سکتهای؛ در اتصال با یک جفت ساقِ سفیدپوش که تا کمرِ پا، جورابپوش بود. بعدِ آن، اندکی از پوست سبزهگون پیدا بودو بعد، یک دامنِ لی کوتاه. نیمتنهی بالایی را دیگر نکاویدم: اینکه چه لباسی پوشیده بودم، یا که موهایم چه مدلی بودو صورتم چه شکلی. آنموقعها به این سبک پوشش دخترانه میگفتند تُنکه جورابی. در جامعهی تازهانقلابیشدهی آن زمان، این نوع پوشش، یعنی اوج پرورش تفکر فحشاگرانه و دستی بر آتشداشتن در عملیات منحوسهی تهاجم فرهنگی.
و من، به عنوان یک اسوهی تهاجم فرهنگی پای به مراسم عزاداری یک تازهدرگذشته گذاشتم که با چند مراسم دیگر، چهارتایکی شده بود. بدوِ ورودم توامان شد با یک فریاد هی عظیم. این هی از دهانهای بازی انعکاس میگرفت که چسبیده بود به صورتهای گرد، با دو جفت چشمِ گردتر. صورتها را بدنهایی حامل بود که در حالتهای لمیدهو نشستهو ایستاده، یا سیگاربهدست بودند یا که در حال تبادل شلنگ قلیان. آن زمان مد بود در مراسم عزاداری، یا تپهی سیگار میچرخید یا که قلیان.
سیل نگاهها مرا درربود. خفگیوخوف مهجورم کردو دستانِ مچالهام را روی چادر مامانصنم محکم. تا آمدم پشت چادر مامانصنم قایم شوم تا کمتر مورد هجوم قرار گیرم، ناگهان چادر به چادر شدمو دستی از غیب، کتفم را گرفتو نگاهم را چرخاندو مرا با دری که از آن آمده بودم، سوبه سو کردو با همان دستو بادِ چادر، هلم داد تا… تا چشم باز کردم دیدم، وسط حیاطمو بعد آن دوباره، پلکم افتادو بعد که دوباره گشایشش گرفت، من، ته زیرزمین بودمو تنها. آمدم دستم را بجورم که ببینم به کی وصل است، به پشت سرش رسیدم. با طمطراقی آبستن اتفاقات ناگوار، چادر، باد میداد و به بالای زمین یعنی روی حیاطو بعد در میان زنان لابهلا میشد. شانس آوردم که مورد تربیتی شگفتانه را رویم اعمال نکرد. یعنی نشگون لای پا، که دقیقا یکی از مرسومترین متد خلاقانه و نتیجهبخش پرورشی دختران بود. اصل هم، همان نشگون بود و لوکیشن اثربخشش که لای پا بود.
داشتم توی نوروغبار، توی فکرم، ردِ قدمهای زندانبانم را میجوریدم که پلکهایم دوباره گشوده شد. اینبار رو به پنجرهی عریضوطویلِ زیرزمین. سری گنده به هیبت گوسفندی تازهزا با اخمهای درهمکشیده و لبهای مالیدهو صورتی نچسبو ماسیده، دهان گشودو رکیک اندر رکیک نثارم کردو بعد هیس هیسم کردو در آخر، با جملهی هیس! دختران که فریاد نمیزنند؛ راهش را گرفتو رفت.
زیرزمین آن خانهی قدیمی، تو در تو بود. بخش آخرش با یک در آهنین و یک قفل بزرگ مسدود شده بود. آنجا را خوب میشناختم. این هم یکی از متدهای پرورشی بود. بی نگاهِ جنسیتیو مبراکننده. هروقت بچهها صدایشان بالا میگرفت، تهدید میشدند به گذران باقی عمر در این قسمت از زمین. درست کنار اجنهولولو. به آنجا که رسیدم، به نشگون لای پا رضا دادم. اما چون توافقم را دیر اعلام کردم، پس کار از کار گذشته بودو باید مِنبعد زیستم را منوط میکردم به جامعهی خلایق آتشین یعنی همان اجنهولولو.
هربار که از سرِ ترس، به قفل خیره میشدم، نیرویی عظیم مرا به جلو هل میداد. چند قدم میرفتمو بلافاصله هوشیار میشدمو دوباره بر میگشتم عقب. به خودم که آمدم، چسبیده بودم به قفلِ در، پاهایم رو به جلو، درجا میزدو خودم، ساکن. ناگهان قفل، باز شدو بعد، در؛ و بعد، من بودم که پرتاب شدم توی کلهام که درست روی پای مامانصنم بود.
احتمالا آن موقع، من یک طفل شیرخواره بودمو قنداقپیچ. و احتمال اولیتر اینکه این خوابی بود که من نوزاد، داشتم از آیندهی خودم میدیدم. کار خدا را میبینی؟ چطور آدمیزاد میتواند از این فکر به آن فکر شودو هی اینجاوآنجا؟ یادم باشد با این مثال، معنی فرازمانی را قابلفهمتر به دوستم توضیح دهم.
#یادداشت_چندروز
#مستانه_شهابی
@rahsora
به اشتراک بگذارید
آخرین نظرات: