یک ماه گذشت. شاید بیشتر. تقریبا خودش را جمعوجور کرده بود. تقریبا میزان بود. متمرکز بود.
پرسیدم چگونه بعدِ آن شوک و اشباعِ تنش، اینگونه برقرار شدی؟
گفت با آدمها. فهمید متوجه نشدم. ادامه داد، پیِ کلام و آوا، از هر کالبدی طلبِ وقف کردم. طلب کردم آن آدم، زمانش را دلش را، کلامش را، طنینِ صدایش را برای لحظهای وقفِ من کند. هرچند که آن آدم فکر میکرد قصدم گرفتن مشورت است و مرا راهنما شد، اما بیش از همه، آن خدایَش بود که برایم راهنما بود، مرهم بود.
گفت، من در این چالش پیش آمده، دست یاری دراز کردم برای همگان. البته نه همگان، در واقع برای آنانی که میشناختمشان. و در حقیقت دست نیازم سمت خدای مکثرشان بود. سمت همان خدایی که در هر کالبدی خرامیده بود. همان خدایی که هم ذره بود، هم کل.
وقتی در طَبقِ نیازم تحفهی کلام و دل گذاردند، آنجا بود که فهمیدم وقف آدمی برای آدمی یعنی خداشدن یکی برای دیگری. آنجا بود که فهمیدم نویسندهای چون بختیارعلی چهقدر باید بسیط و پهناور باشد که به درک چنین آگاهی عظیمی رسیده باشد. انجا بود که فهمیدم آخرین انار دنیا یعنی آخرین نشانه برای هوشداری و هوشیاری آدمیزاده.
گفت با دل، شنیده شدم که با دل پاسخ گرفتم. گفت حالا میفهمم وقفِ انسان برای انسان، از شنیدن است که چشمه میگیرد.
گفت حالا دارم روی خودم کار میکنم تا بتوانم من نیز شنوندهی صبور و محرمی باشم برای دیگری. شاید روزی من هم بتوانم از کلام و دل، تحفهای در طبق نیازی بگذارم.
مستانه شهابی
@rahsora
آخرین نظرات: