آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند / آیا بُوَد که گوشهٔ چشمی به ما کنند
دَردَم نهفته بِه ز طبیبانِ مدعی / باشد که از خزانهٔ غیبم دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ برنمیکشد / هر کس حکایتی به تَصوّر چرا کنند؟
چون حُسنِ عاقبت نه به رندی و زاهدیست / آن بِه که کارِ خود به عنایت رها کنند
بی معرفت مباش که در من یزیدِ عشق / اهلِ نظر معامله با آشنا کنند
حالی درونِ پرده بسی فتنه میرود / تا آن زمان که پرده برافتد چهها کنند
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار / صاحبدلان حکایتِ دل، خوش ادا کنند
مِی خور که صد گناه ز اغیار در حجاب / بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
پیراهنی که آید از او بویِ یوسفم / ترسم برادران غَیورش قَبا کنند
بگذر به کویِ میکده تا زُمرِهٔ حضور / اوقاتِ خود ز بهر تو صرفِ دعا کنند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که مُنعِمان / خیرِ نهان برایِ رضایِ خدا کنند
حافظ دوامِ وصل میسر نمیشود / شاهان، کم التفات به حالِ گدا کنند
انبیا گفتند: مردم هم به زبان و هم به دست، امان دهند.
کل هستی بر اساس رحمت آفریده شده. رحمت سه نوعه: رحمت رحمانی، رحمت رحیمی، رحمت الرحمالراحمین.
رحمت رحمانی: این نوع رحمت، شامل همه موجودات است، بدون اینکه موجودی بخواهد برای نتیجهاش زحمتی بکشد. مثلا در یک مستندی که پخش میشد، یک پلنگی به یک میمون (بابون) حمله کرد و کشت و با خودش برد بالای درخت. بچه میمون به مادر چسبیده بود و پلنگ هنوز نفهمیده بود. بچه از بالا میافتد پایین و صدایی میکند. پلنگ میرود دنبالش و کنارش دراز کشید و برای اینکه آن بچه نترسد، با دست رویش را میپوشاند به نشانه حمایت و برای آرامش بچه میمون. بچه میمون آرام نمیگیرد، چند بار دور آن می گردد و دوباره کنارش دراز میکشد. بالاخره او را با خود میبرد بالای درخت و یک شبانه روز را مثلا همینطور هوایش را دارد و مواظبش است. حتی یکجایی کفتار نزدیکش میشود، آن را از بچهمیمون دور میکند. این نشان میدهد، این رحمت شامل بچه شد. آن که طبعش شکار بود، رحمت به او نفوذ کرد و با بچه میمون همچون شکار برخورد نکرد. یا مثلا گیاهی پشت کوهی رشد میکند، سرماها و گرماها را از سر میگذراند تا تبدیل به یک درخت میشود، این رحمت شامل حالش شده. حتی تابش خورشید و باران هم همه رحمت الهی است.
رحمت رحیمی: نوعی رحمت که در اثر زحمتی که خود فرد متحمل میشود و نتیجهای که به دست میآورد. کار میکنه، فعالیت میکنه، حالا در هر زمینهای باشد مثل: علمی، اقتصادی هرچی، نتیجه آن تلاش و فعالیت، شامل حال او میشود و این رحمت رحیمی است برای کسی که براش زحمت کشیده و براش نتیجه داشته.
رحمت الرحم الراحمین: برای کسانی است که غفلت میکنند راه درست بروند، راه خطا میروند. مثلا یکدفعه یادش میرود خودش کی بوده و شروع میکنه به ظلمکردن. مثال: یکی صاحب کارخانه است و افراد را استثمار میکند. یادش رفته که میتونست خودش جای این آدمها باشد. و حالا ممکن است ناگهان ورشکست شود، یا بیماریای برایش پیش بیاید. این ورشکستگی نوعی رحمت است که مانع ظلمش بشود. این، نوعی رحمت بازدارنده است برای جلوگیری از اشتباهات. مثلا بچهای میرود از یخچال دارو بخورد، مادر بلافاصله تا میفهمد، جلویش را میگیرد. این رحمتیاست که شامل حال آن بچه شده و خودش هم متوجه نیست. این رحمت، رحمت بازدارنده است.
انبیا واصفانند و اولیا کاشفان: نتیجهی مشاهده، وصف در آن لحظه است. میشود واصف. واصف آنچه که مشاهده کرده. برای انبیا نتیجه کشف نیست.
اولیا کاشفانند، ینی اینکه هنوز مشاهده نکردند. کسانی هستند که در مرتبهی مشاهده نیستند و تلاش میکنند که به آن مرتبه برسند و نتیجهی کشفشان از علوم و حوزههای مختلف را به دیگران انتقال میدهند.
داستان پیغمبری حضرت موسی
حضرت موسی چوپانی میکرد و یکی از برهها از گله جدا شد و ایشان هم دنبالش رفت. حضرت موسی هم در فاصلهای که به دنبال بره بود، مدام قربان صدقهاش میرفت تا اینکه خیلی از گله دور شدند و حضرت به بره گفت: «بیا برگردیم ببین چقدر دور شدیم.» بره همچنان میدوید و حضرت به دنبالش تا اینکه بالاخره حضرت موسی به بره میرسد و او را میگیرد. در این موقع، بره را نازش کرد و دلجویی کرد که چقدر حیوان خسته شده.
در واقع حضرت میتوانست از دست بره عصبانی بشود و ناراحتی کند؛ ولی همه را فراموش کرده بود. همانجا تشخیص داده شد که این انسان میتواند پیغامبر بشود. این انسان، خودخواهی درش نیست. پس میتواند مورد حمایت یک شعورِ کلی قرار بگیرد و مصون بشود و کمکم درِ دلش باز بشود و یک حقیقتی را درک کند.
رحمت انبیا عام است چرا؟ چون مستقیم از جایی دیگر میآید. رحمت رحیمی شاید شامل کسانی میشود که طالب علم هستند و رحمت اولیا شامل کسانی میشود که عامل این نوع علم باشند.
دعوا در دو صورت اتفاق میافتد: یا یکیشان حق میگوید و یکیشان باطل؛ و یا اینکه هر دو جانب، باطل میگویند. هیچ وقت بین دو عارف یا دو نفری که حق میگویند دعوایی صورت نمیگیرد. هیچ قت هیچ حکیمی هیچ عارفی نمیاد دیگری را رد کند.
اینجاست که باید دید اصلا باید وارد دعوا شد یا نه. اگر دعوا بین دو باطل است نه.
ترک: ترک تعلقات منظور است. اینجا هیچی تعلقی ندارد. به این معنی که اگر عالم را هم داشته باشد؛ ولی تعلقی به آن ندارد.
مال، از بهر زندگیست؛ نه زندگی از بهر مال. سعدی
این تعلق است که کار را وارونه میکند. اگر تعلقی نباشد، برعکس میشود.
پس انسان در هر صورت محدود است. وقتی گفته میشود انسان، بیچاره هست، یعنی گریزی ندارد. یک نوع شرایطی به ما حاکم است که از اختیار ما خارج است. طرف مثلا سالم است، دارد راه میرود، یکشبه آزمایش میدهد، میگویند سرطان دارد. چه کار میتواند میکند؟! شرایطی که توش هست، که تضمینی نیست از این بابت که تداوم داشته باشد. روی این حساب میگوید چون ما اختیار نداریم که همانجور که میخواهیم مقرر شود،بنابراین شخص چارهای ندارد جز اینکه ترک تعلق کند.
ترکِ تعلق، آخرین راه چاره برای آزادی و فراغت است در زمانی که دیگر چارهای نیست.
خاصیتِ زندگی در جسم، ایجاب میکند که قانون به آن، حاکم باشد؛ یعنی قانونِ زمانِ فانی. یعنی ما تصور میکنیم دیروز و امروز و فردا، در حالی که همهی اینها یکی است. درکی از لازمان و لامکان نمیتوانیم داشته باشیم.
مثال: فرض کنید؛ البته در نظر داشته باشید که فرض محال، محال نیست. پس فرض کنید انسانی را در ابتدا، در کابینی قرار دهند. کابین مجهز به یک روزن است. و این، تنها راه ارتباطی با بیرون است که برای آن انسان قرار داده شده. بعد کابین را روی ریلی قرار دهند. حالا این کابین با سرعت واحدی از مکانی به مکانی برود. مثلا توی مکان آشپزخانه با سرعت خیلی کمی ازمیزی به میز دیگر برود؛ از یک صندلی به صندلی دیگر برود؛ کم کم انسانی را ببینید یا مثلا یک استکان چای که روی میز قرار دارد. حالا تصور کنید، این فاصله، حدودا در یک سال طی شود. خب معلوم است که آن انسان درک زیادی نمیتواند از محیط آشپزخانه داشته باشد. از او، از گذشته بپرسید، بخشی از آن قسمتی را که دیده میگوید. این عین فراموشی است. ما بخشی از اطلاعات گذشته را به یاد داریم. و این در حالی است که اگر آن فرد، از صندوق بیرون بیاید، میبیند این میز و صندلی و کابینت و باقی اجزا همه باهم در یک مکان جمع شده است اما تا توی صندوق بود، این اجزا را خیلی جزیی و جدا جدا میدید. چرا؟ علتش آن صندوقی بود که درش قرار داشت.
ما هم در صندوق جسمیم. جسمی با روزنهای محدود؛ مثلا همین چشم ما، طول موج خاصی را میتواند ببیند، یک طیف خاصی را میبیند. بالاتر یا پایین تر این طیف را نمیتواند ببیند. یا گوش ما، فرکانس شنواییمان محدود است.
کل هستی از موج هست و ما ابزار درک این امواج را نداریم. میلیاردها میلیارد امواج مختلف است. هرچه هست ارتعاشه. نگاه ما به این عالم مجازه، حقیقت نیست. زاویه چشم ما 45 درجه است. برای ماهی ممکن است 180 درجه باشد. اگر چشمها عوض شود نمیتوانیم زندگی عادی داشته باشیم. از پله بالا نمیتوانیم برویم، ممکن است بیفتیم. چشم ما دفرمه میبیند تا بتواند تمام آن حجم تصاویر را جا بدهد. مثلا همین لبهی لیوان گرد است ولی همهی ما داریم آن را بیضی میبینیم؛ خب چون ما محدد به جسمیم و از این زاویهی خاص، میتوانیم واقعیت جسم را ببینیم. ما واقعیت هیچ چیز را عین خودش نمیتوانیم ببینیم. مگر اینکه از این قالب تن بیرون بیاییم؛ در این صورت، حقایق هر چیز را همانگونه که هست میبینیم. بیشتر حقایق هستی ذهنی است، قابل لمس و درک مستقیم نیست. ما محصول استنباطهایی هستیم که از بچگی محیط به ما القا کرده، که این خیره و این شره. اگر حقیقت اصلی را بخواهیم، نه خیری هست و نه شری. همه اینها موجود است. از این وجهی که در قالب هستیم، بله مثلا این میشود خیر، این میشود شر. چون جسم ما محدد است، تصویری از لازمان و لامکان نداریم. تصویری از زمان باقی اصلا نمی توانیم داشته باشیم. ولی بعضی انسان ها این را لمس کردند و درک کردند. چون بعضی انسانها قابلیت این را دارند که از جسم بیایند بیرون و یک نسبت دیگری را با حقیقت هستی برقرار کنند. و مشاهده کنند، هم بی زمانی و بی مکانی؛ ولی این قابلیت خاص جسم ماست.
ارتعاشاتی که متوجه می شویم یا از طریق لمس است، یا مثلا اگر از 16000 تا 20000 هرتز باشد، ابزار درکش برای ما گوش است. حالا اگر از این بیشتر شود، ما این ابزار را نداریم، میرود در عالم غیب. و این غیب، برای ماست؛ ولی ممکن است برای یک پرنده، محسوس باشد. ما متوجه نمیشویم تا اینکه آن ارتعاش، آنقدر زیاد میشود که حرارت تولید میکند. وقتی تولید حرارت بیشتر شد، از طریق لمس میتوانیم تشخیصش دهیم. اگر این ارتعاش باز بیش ار یک مقداری شود، تبدیل میشود به فوتون، و از طریق بینایی قابل رویت و درک است و ما میتوانیم آن را از طریق چشم مشاهده کنیم. حالا اگر ارتعاش از این هم بیشتر شود، می شود: اشعه ایکس و گاما و موجهای دیگری که طول موج بسیار کوتاه دارند و برایمان قابل درک نیست. ولی میدانیم ابزار تولیدش را داریم، و این ارتعاشات میتواند از ما بگذرد؛ مثل همان که در رادیوگرافی از آن استفاده میکنیم. و ما متوجهاش نیستیم؛ چون ابزار درکش را نداریم. و از این ور طیف تا آن ور طیف، میلیاردها میلیارد ارتعاش است که ما اصلا درک نمیکنیم. پس محدودهی جسم ما به اندازهای است که ما توانایی درکش را داشته باشیم و ما بیشتر از این درکی نداریم. اما اگر درک ما بیشتر شود؛ حضرت مولانا میگوید: آفتابی کز وی این عالم فروخت / اندکی گر پیش آید جمله سوخت
اگر درک ما از چیزها، یک ذره بیشتر باشد، ما اصلا تحملش را نداریم!
رزق: خوشتر آن باشد که سِرِّ دلبران / گفته آید در حدیث دیگران
خانمی بود در ایران که میتوانست عمق اشیا را مشاهده کند. آدمها را که میدید درونشان را مشاهده میکرد و همه احما و احشام داخل بدن را میدید و خیلی اذیت بود، افسرده شده بود. یا مثلا میدید پشت آن دیوار چی هست. خلاصه رفت انگلستان روی بخشی از مغزش جراحی کوچکی انجام دادند و این مسالهاش درست شد. و اتفاقا یک خانمی بود در روسیه که مهندس معدن بود . برق 300ولت معدن می او را گیرد و مدتی به اغما میرود. بعد که به هوش میآید. با سردردها و شرایط خیلی سخت، یه مدت که میگذرد، متوجه میشود که میتوانست پشت اشیا رو ببینه. که من یک مصاحبهای از ایشان در مجله تایمز آمریکا خواندم. این خانم چون مهندس معدن بود، بعد کمکم توانست رگههای معدنی را از روی سطح زمین ببیند و بعد استخراج میکردند. یعنی بعد از اتفاق خاصی، این قابلیت در انسان تغییر میکند و پیش میآید که واقعا تحملش برای ما سخت است. پس این اندازه که مینویم و میبینیم، اندازهای است که متناسب ساختار وجودی ماست. اگر بیشتر از آن باشد، نمیتوانیم تحمل کنیم؛ کمتر هم باشد، نقص محسوب میشود. پس ما هرلحظه باید یادمان باشیم که همهی عالم را نمیشود همانطور که هست، مشاهده کنیم؛ مگر اینکه از این نسبت، از این محدوده خارج شویم.
و بزرگان و اولیا میگویند که: علم ما نسبت به همه اشیا دو نوع است؛ یا علم حصولی است(از طریق عقل و منطق و …) یا علم حضوری است(درونی و قلبی و مستقیم و بی واسطه). و تمام تلاششان این است که ما از مرحله حصولی و عقل و منطق بگذریم و برسیم به حضور و درون و قلب و مستقیم و بیواسطه؛ که حقیقت و ماهیت چیزی را پیدا کنیم.
مثلا شخصی را در نظر بگیرید که زنبور نیشش زده است و یک دردی را احساس میکند. حالا این درد را در دانشگاه، استاد تفسیر میکند. وقتی بخشی از بدن مورد تاثیر خارجی قرار گیرد، پیامی به مغز ارسال میشود، و یکسری فعل و انفعالات شیمیایی و بیوشیمیایی صورت میگیرد که توسط آن قسمت از بدن درک میشود. خب این فرد این درد را درک میکند؛ نیازی به تعریف آن ندارد. پس کسی که زنبور نیشش زده، درکش از درد، درد بیواسطه است؛ بیواسطه از عقل، بیواسطه از منطق و بیواسطه از استدلال.
ولی درک آن استاد دانشگاه از درد صحبت میکند، درک حصولی و به واسطه است؛ به واسطهی استدلال است، دلیلی که برایش پیدا کردند. خب کدام یک از اینها حقیقی است؟
تندرستان را نباشد درد ریش / جز به همدردی نگویم درد خویش
گفتن از زنبور بی حاصل بود / با یکی در عمر خود ناخورده نیش
تا با یکی، درد مشترک نباشد، این درد حضوری ممکن نمیشود. حکمای ما میخواهند ما را به آنجایی برسانند که این درک حقیقی و بیواسطه را از هرچیز پیدا کنیم. علم ما عموما به واسطهی کتاب و چه کسی این را گفته و چه کسی آن را گفته، استدلالش این است و دلیلش آن است و خب بسیار خوب این هم بسیار خوب است؛ ولی آیا میتواند ما را تا منزل ببرد؟ یا نه! فقط ما را تا دم منزل میبرد؟ حالا اگر بخواهیم وارد منزل شویم، آنجا یک چیز دیگر لازم است. حالا میگوید آن درک حضوری و درونی نیاز است که تا خود منزل برود. اکنون شما این موضوع را تعمیم بدهید به همهی زندگی، مثلا: یک دانشمندی میخواهد کشفی بکند، آن لحظهای که آن کشف صورت میگیرد، آن اختراع صورت بگیرد، آن استدلاله نیست؛ بلکه آن لحظه، یک لحظهی بیخودی است. تمام علم را دارد، یک لحظه انگار بیخود میشود و یک چیزی برایش میآید. آن لحظه، لحظهای است که نسبتش تغییر کرده و دیگر نسبتش حصولی نیست؛ و نسبت حضوری و قلبی پیدا میکند. مستقیم، بیواسطه، متصل میشود با علمی که دارد. خب به علمش نیاز دارد. اول آن علم را به دست میآورد، بعد دیگر نمیخواهد نسبتش با آن علم، عقلی و منطقی باشد، حالا این را میگذارد کنار و مستقیم مرتبط میشود. بعد یک کشفی صورت میگیرد. در واقع آن کشف، آن لحظه انجام میشود. خب ما هم چون عادت میکنیم به زندگی، طبق عادت قضاوت میکنیم، طبق عادت ملاکها میآید، ناخودآگاه هم میآید. راجع به همه چیز ما نظر میدهیم، حکم هم صادر میکنیم، یا خیر و شر میکنیم، بد و خوب میکنیم؛ در حالی که همه را از جای دیگر شنیدیم. اینکه تجربه شخصی ما باشد، اینکه درک حضوری و قلبی ما باشد، اینکه حقیقتش را بشناسیم، اگر باشد، ممکن نیست به آنچه که شنیدیم، عمل نکنیم. نتیجهی درک حضوری، عمل به مقتضای آن چیزی است که حاصل شده و درک شده است. اینهمه میبینید نصیحت میشود، این کار را بکن، آن کار را نکن، بعد میبینید طرف، چون به خلوت میرود، کارهای دیگر میکند؛ نتیجه این است که چون از یکجاهایی این مطالب را یاد گرفته است و حالا آمده برای دیگران میگوید، خب این چه فایدهای دارد؟! اتفاقا موجب غفلت میشود. چون ذهن انسان بسیار حیلهگر است و انسان را فریب میدهد. همین که به زبان میآورد، تصورش این است که خودش دارد به آن عمل میکند؛ ولی بجاش که میرسد، میبینیم اینطور نیست. حضرت مولانا در فیه ما فیه داستانی را میگوید که خیلی جالب است.
میگوید: شخصی با دستش که زخمی است، غذا میخورد و هیچ مشکلی هم ندارد. ولی اگر با همین دست زخمی، بخواهد غذایی دهان دیگری بگذارد، حال آن طرف به هم میخورد؛ ناراحت میشود؛ نمیپذیرد. میگوید
اشکالاتی که درون ماست، مثل همان زخم است. تا در درون خودمان است، با آن راحتیم، مشکلی در آن نیست؛ ولی وقتی آن را در دیگری میبینیم، حالمان بههم میخورد. ما خودمان هزار دروغ میگوییم فرضا، و هیچ اشکالی هم ندارد؛ ولی اگر در دیگری ببینیم، چه کار میکنیم؟! چقدر برایمان سنگین است و چه واکنشهایی داریم! خب حالا اگر یکی حقیقت این امر را با دلش فهمید، نمیتواند به آن عمل نکند. مثلا یکی بفهمد حسد چیست، ماهیتش را بفهمد، اینکه چه ارتعاشاتی ایجاد میکند و …؛ این آدم، نمیتواند حتی خود به خود هم حسود باشد. و از پیشرفت دیگران شاد میشود، بدون اینکه زحمت بکشد برایش، بدون اینکه بخواهد خودش را وادار کند تا تصنعی شاد شود، خود به خود این، برایش پیش میآید. چون این، ماهیت را شناخته است. همه سخن بزرگان این است که ما خودمان این ماهیت را بیواسطه و مستقیم درک کنیم. وقتی این اتفاق افتاد، آنجا که باید اعتراض کنیم، اعتراض میکنیم؛ آنجا که باید به آن بپردازیم، میپردازیم؛ به آنچه که باید عمل کنید، عمل میکنید و از آنچه که باید دوری کنید، دروی میکنید. یعنی این شناخت، خیلی فرق می کنه با نصیحت. خب فرزندمان را نصیحت میکنیم که این کار را بکن، این کار را نکن، خب چه فایدهای دارد؟! او آن کاری را که تشخیص بدهد، انجام میدهد. از نظر ما شاید بد بیاید، ولی از نظر او مشکلی ندارد! ما باید کاری کنیم که او درکی پیدا کند از ماهیت آن کار، بعد دیگر رهایش کن، کاری به کارش نداشته باش! از چی میترسی؟ مصون میشود. خودمان هم همینطوریم. در ظاهرمان یک چیزی میخواهد و در باطنمان یک چیز دیگری میخواهد. چون درونا یک چیز دیگر میخواهد، اینطوریم وگرنه آن درک حاصل شود، خود به خود بیمیل میشویم به آن چیزهایی که نباید به سمتش بویم. اصلا زحمت ندارد که! این روشهایی که بزرگان میگیند، اصلا زحمت ندارد. از سهل ممتنع است که به نظر ساده پیچیده می آید. یعنی آنقدر ساده است که واقعا انسان حیرت میکند. اما چون ما عادت کردیم به یک چیزهایی، بله ترک آن عادات مشکل است. ولی اگر همه این عادات را در ذهن فرمت کنیم و از این به بعد به همه این مطالبی مه میشنویم، یکی یکی عمل کنیم، میبینیم چقدر زندگی ساده میشود، چقدر زندگی راحت میشود، چقدر گرفتاریهای ما کم میشود. ممکن نیست کسی یک دقیقه، پنج دقیقه به موضوعی که ناراحتکننده باشد اصلا فکر کند! اصلا مقام انسان در جایگاهی است که به گذشتهاش، به آنچه که آزارش میدهد، اصلا نباید بیندیشد. اصلا آزاری وجود ندارد که اصلا بخواهد فکر کند که چرا این اتفاق افتاد! برای اینکه درکِ لحظه میکند، درکِ زمان میکند. در یک فیلم مستندی نشان میداد:
پلنگی به آهویی حمله می کند. دو حالت دارد: یا آن را شکار میکند یا آن را شکار نمیکند. در صورت شکار، خب ضربان قلب آهو به شدت بالاست، بالای 200 تا هست و اندام آن به شدت به اکسیژن بالایی نیاز دارد. پلنگ به محض شکار، بلافاصله میرود به سمت آنجایی که به اکسیژن بالایی نیاز دارد و آنجا را میبندد. و تا آهو بفهمد که چه شد یا دردی را احساس کند، کار تمام میشود. یعنی بلافاصله قلب آهو از تپش میفتد چون ضربانش بالاست. خود طبیعت این، را شکل داده است که به نحو احسن استفاده شود، بدون زجر. در حالت دوم شکار نمیکند. نه پلنگ غصه میخورد، نه نگران است، نه پریشان است، میرود یک گوشه مینشیند. و آن آهو هم که بعدش نمیگوید اگر این پلنگ من را شکار میکرد، بدنم کنده میشد، اینجوری میشد، زیر چنگال او چه کار میکردم، هیچ فکر بدی با خودش نمیکند. چند لحظه بعدش میرود چرا میکند، لذت میبرد. بزرگان همین را میخواهند به شما بگویند؛ اینکه در لحظه باشید؛ در لحظه زندگی کنید! و به گذشته نروید، چون گذشته عدم است. ما از آن گذشتیم و دیگر برنمیگردیم به آن. آینده هم که از کتم عم درنیامده هنوز، ما نمیدنیم فردا چه اتفاق خواهد افتاد. پس هم گذشته عدم است و هم آینده؛ آنچه که موجود است، حال هست. اگر به گذشته فکر کنید یا آینده، در هر دو صورت، به عدم رفتید. بنابراین همین لحظهای که در آن هستیم، اگر کسی درکش بکند و قدرش را بداند، مهمترین چیز است. در این صورت است که انسان توجه دارد، تمرکز دارد، حواسش هست، دقت دارد، ملایمت دارد، آرامش دارد. شب که میخوابد، همان لحظه که میخواهد بخوابد، خوابش میبرد. اینهمه مرور کند و بعد شتاب بده به ذهن و بعد حالا میخواهد با خودش به عالم خواب ببرد. این شتاب همینجور با اوست، تا صبح که اصلا نمیتواند از جایش بلند شود. بی حوصله است، ناراحت اسن؛ در حالی که میتواند، میتواند نسبت ذهنش را با آینده، منقطع کند، نه که به آینده فکر نکند؛ مگر چند دقیقه میخواهد به آینده فکر کند؟! همین که راهش را مشخص کرد، کافی است دیگر!
مثلا یکی میخواهد از جایی به جایی برود. هرکسی یک راهی را نشان میدهد که از فلان خیابان برو یا از فلان بزرگراه تا زودتر برسد و او وقتی مینشیند میگوید، خب کاری ندارد، وقتی نشستیم میرویم دیگر.
یکی از حاضرین: سخن متالینگ این است که آینده چیده شده و تو فقط باید از داخلش عبور کنی. خب این هم نوعی جبر است دیگر!
استاد: درست که آینده چیده شده، به هرحال او هم یک درکی داشته که به این موضوع رسیده است.
- از روی رویای هوشمند.
- من اینجور استنباط میکنم. که زندگی مثل یک بازی کامپیوتری است. یک عده نشستهاند و این بازی را طراحی کردهاند. یک شخصیت دارید شما و یک تعداد راه. که اگر این شخصیت را از هر راهی بفرستی، راههای متعددی هم با آن است که در هرکدامش حادثهی خاص خودش پیش میآید. شما فلان راه را انتخاب میکنید ولی در آن راه، حوادث طراحی شده است. حالا اگر نخواستی از آن راه بروی و راه را عوض کردید، راه جدید هم حوادث خاص خودش را دارد. در اقع بینهایت راه وجود دارد و این نکته ی مهمی است که انتخاب با ماست. ولی باید حوادث آن راه را بپذیریم. و کسی که میپذیرد، به تعالی میرسد، بزرگ میشود، هی بزرگتر میشود. روحش بزرگتر میشود. کافیه که بپذیرد و هی مشکلاتش را گردن دیگری نیندازد.
مثلا برای تجارت، راه فرش را انتخاب میکنیم. از احتمالاتش این است که، چک برگشتی داشته باشیم؛ ورشکستگی؛ کلاهبرداری و … را تجربه کنیم؛ ولی برای معلم ساده که اینها نیست. اصلا دسته ک ندارد که بخواهد این احتمالات درش باشد.
حالا ما انتخاب کردیم این راه را، ممکن است مورد کلاهبرداری قرار بگیریم ورشکسته شویم. ما نمیاییم همه تقصیرها را به گردن و بندازیم؛ چون آنی که کلاهبردار است، ذاتا کلاهبردار است، کارش این بوده و انجامش داده است. چرا بین همه، توانست کلاه ما را بردارد؟ یک اشکالی در ما بود که توانست نظرش را روی ما اعمال کند. اگر اعتماد کردم، باز هم اشکال از من است. مثلا می گویید من اعتماد کردم به او؛ چون فرشته است. باید فکر کنی چرا باید فرشته باشته؟ کدوم انسان فرشته هست؟ انسان انسان است با تمام خصوصیاتش. هر انسان تشکیل شده از تمام انسانهای دیگر کره زمین؛ چه آنهایی که هستند چه آنهایی که نیستند. از میلیاردها خصوصیت تشکیل شده است. هر دفعه یکی از این خصوصیات میتواند به انسان مدیریت کنه. حالا خصوصیت درستکاری به آن آدم مدیریت کرده، شما به او اعتماد کردید، یادتان رفته که او انسان است، ممکن فرداروزی طمع ورش دارد، به چیز بزرگی که رسید، یک لایه دیگر (مثلا تقلب) به او مدیریت کند و کلاهبرداری کند. خب این مشکل از من است که هنوز انسان را نشناختم. که همچین اعتمادی کردم که ناگهان کل سرمایهام رفت. حالا این اتفاقات، خاصِ این راهی است که من انتخاب کردم؛ پس حالا باید بپذیرم. چون روح مرتب دارد بزرگ میشود و این درسی است که باید بگیرد. و در نهایت باید همه اینها را بگذارد و برود.
داستان مثنوی: داستان شیخ اقطع
شیخ تصمیم میگیرد یک هفته برود و در کوهستان بماند. و با خودش عهد میکند، هیچی هم با خودش نبرد. کوه جایی قرار داشته که به یک بستگی و بن بستی میرسید که در آنجا درختان گلابی بود. شیخ در فکری بود که در این یک هفته، از گلابیها تغذیه کند. باز آنجا که میرود با خودش عهد میکند، تا گلابی از درخت نیفتاده نخورد. اگر افتاد، آ گلابی سهم اوست. روز اول گلابی نمی افتد و روز دوم هم، و گرسنگی به شیخ فشار می آورد. بالاخره شیخ دستی دراز می کند و گلابی میچیند تا گلابی را می چیند، نگاهش به ته دره میافتد که در آنجا گرد و غباری به پا شده و متوجه میشود یک عده سرباز افتادهاند به دنبال یک عده راهزن. تا بالاخره در این تعقیب و گریزها راهزنها خودشان را به این تنگه میرسانند و در آنجا گیر می افتند. سربازها که به راهزنها میرسند، دستگیرشان می کنند. فرمانده دستور می دهد که دست راست و پای چپ هرکدام را قطع کنند. تا اینکه نوبت به شیخ میرسد تا دستور در مورد او هم اعمال شود. دست راستش را قطع می کنند و میرسند به پای چپ که فرمانده سر می رسد و به سرباز می گوید: «نمیبینی این درویشه و جزو اونا نیست؟! چرا این کار رو کردی؟!» سرباز خیلی از این کارش ناراحت میشود و شیخ به او میگوید:«نه، تو کارت رو درست انجام دادی و همه چی درسته» یعنی شیخ پیش خودش فکر کرده بود چون عهد کرده بوده است که گلابی نچیند و عهد خود را شکسته، پس این دست باید برود. حالا پایش که اشکال نداشته، نرفته است. بعد که اینجور فکر میکند، مولانا میگوید، ندایی آمد که شیخ به منزل رود و در خانه بنشین و با همین دستی که نداری، زنبیل بباف و زندگیت را تامین کن؛ ولی به هیچکس نگو که بدون دست میتوانی زنبیل ببافی. شیخ هم قبول امر میکنه و مدتها خونه نشین میشه و زنبیل بافی میکند. تا اینکه بالاخره مردم کنجکاو میشوند که چجوری او میتواند یک دستی، زنبیل ببافد. یه شب از طریق روزنی از خانه او را میبینند که بله بدون دست؛ ولی آن زنبیل دارد بافته میشود. بعد در شهر میپیچدکه بله یک شخص بزرگی هست که بدون دست دارد این کار را انجام می دهد. بعد شیخ که می فهمد میگوید خدایا من به مردم چیزی نگفتم، نمیدونم آنها چجوری فهمیدند. ندا می رسد این هم ما میخواستیم که همه بفهمند، حالا تو به درجه ای رسیدی که وقتش است همه از شخصیت و درک تو استفاده کنند. یعنی این روح باز کمال پیدا کرد و باز، به درجات بالا رسید. چرا؟ به دلیل اینکه این روح، پذیرفته بود آنچه که خودش تقاضا کرده بود؛ هرآنچه که خودش رقم زده بود، پذیرفت. خیلی مهم است که ما آنچه که خودمان رقم میزنیم، بپذیریم. و یکجانبه به قاضی نریم و بیمورد، دیگران را متهم نکنیم. حالا این میتواند تعمیم پیدا کند روی همهی امور زندگی. درک حقیقی، و حضوری و قلبی زندگی مورد خواست بزرگان است و به اشکال مختلف گفته شده است و حضرت نسفی هم در اینجا بیان میکند.55:55
سوال: درویش یا انسان کامل قدرت ندارد یعنی چه؟
جواب: منظور قدرتی است که جبر طبیعی و غیره شاملش میشود. گاهی همان انسان کامل میتواند به جبر طبیعی هم غلبه کند؛ ولی عموما این کار را نمی کند. مثلا الان طوفان میشود و این طوفان خطرناک است؛ یا الان قرار است باران زیادی ببارد که خطرناک است، او اراده کند که نیاید، نمیآید. یا اگر نمیآید، اراده کند بیاید، میآید.
من یک مستندی دیدم در آفریقا که دانشمندان آن، نگفتند کدام کشور است و کدام منطقه: یک شخص آفریقایی بود که به خودش میگفت پروفسور. یک ماشین هم داشت که روی آن نوشته بود پروفسور. این آدم قدرتهای بالایی داشت. مثلا قحص سالی که شده بود، بعد از چند سال که باران نبارید بود، ایشان با انجام مراسمی میتوانست کاری کند که باران بیاید. و با ابزار طبیعی جراحی میکرد. از جمله چشم یک دختربچه را جراحی کرد. با یک چاقوی آشپزخانه ان را میچرخاند. به نظر میآمد که این دختربچه کور شده باشد اما عملا بعد از چندساعت سالم بود. و روز بعدش تصمیم گرفت که باران بیاید. از پیش دوربینها را آماده کرده بودند. دانشمندان بررسی کرده بودند که در این منطقه بعد از چند سال، اصلا بارانی نمیبارد. تمام جوانب ر در نظر میگیرند. از صبح زود این شخص به کنار رودخانه میرود. با روح رودخانه صحبت میکند، اجازه میگیرد. تمام این مراسم را انجام میدهد. خلاصه عصری واقعا رگباری درمیگیرد و باران شدیدی میآید. دانشمندان میگفتند ما برسی کردیم، فقط به شعاع 3 کیلیومتر باران آمده، فقط به شعاع روستا، که این شخص باعث شده و جاهای دیگر بارانی نباریده است.
با توجه به اینکه پرفسور ایموتو ثابت کرد ذهن ما می تواند روی مولکولهای آب اثر بگذارد و آرایش مولکولی آن را تغییر دهد و خیلی ها هستند که پیشرفتهترند و میتوانند با ذهنشان اجسام را جابجا کنند؛ این شخص هم میتواند امواجی را در ذهن خودش ایجاد کند که میتواند این امواج در محیط پراکنده شود و ذرات بخار در هوا که در ارتفاعات هست را باردار کند. عین همان کاری که در باران مصنوعی انجام میدهند. آکادیمهای دنیا همین را بررسی میکنند. آنچه که وجود دارد اما از نظر علمی قابل تبیین نیست.
مثلا من خودم یکجاهایی چیزهایی را خرافات میدیدم و بعد متوجه میشدم علم هم تاییدشان میکند.
مثلا در خیلی از روستاها میگویند تیغ یا قیچی یا چاقو یا داس را اگر جلوی نور ماه بگذاری کند میشود. و استاد خودشان دیده بودند که در خراسان پدری پسرش را سر همین کند شدن داس زیر نور ماه دعوا می کرد. همیشه فکر میکردم این خرافات است آخراین نور به این لطیفی و و به این کمی چگونه می تواند آن فولاد به آن محکمی را تغییر دهد؟ آن هم در یک شب. بعد در یک مقاله علمی خواندم که لبه ی تیز همه اشیا فلزی زیر نور ماه تبدیل می شود به کریستال. زیر میکروسکوپ کریستاله. و همه کریستالها با نور پلاریزه تخریب می شوند. و چون نور ماه پلاریزه هست، کریستالهای لبه ی تیزی را تخریب می کند. دقیقا در آمریکا توجیه علمی کرده بودند. انسان کامل هیچوقت نمیخواهد از آن نیرویش استفاده کند. این قدرت را دارد ولی نمیخواهد از ان استفاده کند. یعنی به آن شکل، تصرف نمیکند. بعضیها معتقدد که نباید تصرف کرد چون از نظرشان هرچیزی که پیش میآید یک حکمتی دارد، بر اساس حکمت، این رقم خورده است. 1:02:02
انسان کامل زندگی را تصرف نمی کند به نفع خودش. این اوج قدرت است
ما نمیآییم با تصرف خودمان آن را از حکمتش خارج کنیم. بعضیها اینجور معتقدند. بخاط همین بوده است که در مثنوی معوی آمده بعضی از اولیا و بزرگان اصلا دعا نمیکردند و هیچ چیز تقاضا نمیکردند. چون میگویند ممکن است بر اساس دعای ما ممکندر چیزی تغییری ایجاد شود، که اصلا نباید میشد. ما هم میگذاریم به عهدهی حکمتی که جاری هست همهجا. آدمها همه جور هستند. یعضیها میگویند نه! این قدرت را داریم، باید استفاده کنیم. و اینکه کدام درست است، هیچکس نمیداند.
در مورد نفرین هم همین است. اولا منع میکنند انسان را از نفرین؛ چون یک موج منفی خیلی شدیدی ایجاد میکند که این موج یا به آن فرد میخورد یا برای بعضیها که هالهشان بسته است و مصونیت دارند، ممکن است برگردد به خود آن فردی که نفرین کرده بود. و دوطرفه هست و میگویند خطرناک است.
حتی جراحان آمریکایی بررسی کردند دیدند خانوادههایی که برای مریضانشان دعا میکنند، جراحیشان موفقیت آمیزتر است. و بعد بررسی کردند دیدند جواب میدهد.
چون همهاش موج است. و شاید کم کم بشود آن را اندازهگیری کرد. دوربینی هست که با آن امواج موجود زنده را عکسبرداری میکنند. هاله را ثبت میکنند. یک نمونهاش برای تشخیص طبی در بیمارستان میلاد استفاده میشود.
هرکدوم از نیروهایی که از دست و یا از ذهن خارج میشود باهم فرق میکند براسا طول موج، شرایطی که دارد، هارمونیکایی که دارد. یعنی مجموعه چندین فرکانس و اشکال مختلفی که باهمدیگر یک وضعیت را ایجاد میکنند. مثل داروی ترکیبی یا غذایی که از مواد مختلفی تشکیل شده است.
سوال: مثلا موج مهربانی را میشود درست کرد؟ 1:10:10
مثلا بعضی بناها یا طبیعت را در نظر بگیرید. خودم از در شرقی (قدیمی) مسجد جامع اصفهان که وارد شدم، حیرت کردم که چگونه طراحی شده، این حس و حال فضا، ارتعاشها را جوری گیر انداختهاند که اینجور میتواند روی انسان اثر بگذارد.
سخن یکی از حاضرین: در قصرهای مختلفی رفتم و از همه احساس غمگینی گرفتم. انگار آدمها آنجا انسانهای خوشبختی نبودند. برخلاف جاه و مقامی که داشتند.
سخن یکی دیگر از حاضرین: پس نتیجه میگیریم تمام تاثیر انسانهاست که بر یک محیط اثر میگذارد.
بارها بزرگان گفتهاند که انسان کامل ممکن است یک آدم معمولی باشد که از کنارتان رد میشود.
سخن یکی از حاضران: عشق در وجود ما حاضر هست، کافیاست که آن را فعال کنیم. مثلا یک جنایتکار که شب خانه میآید و متوجه میشود فرزندش مریض است وقتی عشقش فعال میشود خود به خود فرکانس آن را ساطع میکند.
سخن یکی دیگر از حاضران: خیلی وقتها ممکن است تبدیل شود . مثلا کارما هم میتواند دخیل باشد در خلوص آن دعایی که میفرستد. ممکن است آن خالصی دعا را به ناخالصی تبدیل کند.
سخن یکی از حاضران: عشق کارما ندارد.
استاد: حالا باید دید که آن کارما را خود فرستنده دارد یا گیرنده؟ پدر که جنایتکار بوده یا فرزندش که بیمار است؟ فرستنده اگر کارما دارد، جای دیگر دارد سبک میشود؛ اینجا دخالت نمیکند. ممکن است یک سختیی یا مرارتی چیزی پیش بیاید که کارمایش را سبک کند.
مولانا میگوید: حتی اولیا نسبت به فرعون احتیاط می کنند و او را لعن نمی کنند . می گویند شاید بین او و خالقش یک سر پنهانی باشد که ما نمی دانیم. 1:22:24
اگر کسی جنایتی میکند در قوانین اجتماعی باید نتیجهش را ببینید ولی اینکه پشت صحنه آن چیست، آن را ما نمیتوانیم بفهمیم. اینکه کارمایش چیست را واقعا ما نمیتوانیم بفهمیم.
خودم: ما در تعریفها، نقش مسولیت میکنیم. کسی که در جبهه میجنگد، جنایتکار نیست. یک مدافع وطن است.
انسان به هرچه که فکر میکند، نسبت به آن موضوع در کل هستی فراخوان می دهد. و آن را جذب می کند به سمتی آنی که در ذهن اوست. من اخیر با خانمی صحبت میکردم که سرطان پیشرفته داشت. میگفت: « من اینهمه در زندگیم تلاش کردم که سالم باشم تا سرطان نگیرم. میترسیدم سرطان بگیرم.» گفتم: « خب شما به آنچه فکر میکنی، فراخوان میدهی دیگه. موقعی که سالهای سال یک چیزی را مرتب در ذهنت مرور میکنی، آن محقق میشه. حالا خوب باشه یا بد مهم نیست. خوب و بد یا خیر و شر از جانب ماست؛ ولی اون عالم که اون تصمیم رو میگیره و این کنش واکنش رو خود به خود انجام میده، دیگه خیر و شر نداره که. میبینه که تقاضای اون اینه، تقاضا رو برآورده میکنه.»
شمس تبریزی میفرماید: «زندگی بازی است و آنان که بزرگ شدهاند میفهمند که بازی است و آنانکه کودکاند جدیش میگیرند. و لازمه بازی، شادبودنه.»
پایان فصل دوم
منبع: عزیزالدین نسفی، “انسان کامل”؛ کلاس استاد علی بیانی/ 1388/9/3
پینوشت: به نگاهم رحمت رحمانی میتواند عشقی باشد که در همهی ذرات عالم جاری است. حالا این ذرات در مجموعه یا گروه میتواند تشکیل دهنده هرچیزی باشد، از انسان و حیوان و … .
اگر مقصد، را مثلا داخل خانه بدانیم، عشق مثل یک نور است که مسیر را روشن میکند. تا ما را به دم در خانه برساند. اما به داخل منزل رفتن، یعنی رسیدن به مقصد، که از طریق رحمت رحیمی میتواند اتفاق بیفتد. یعنی کلید گشایش در منزل، رحمت رحیمی است.
رحمت رحیمی برای آدمها ممکن است در دو حالت ممکن شود. یکی که کمتر تلاش کند و یکی که بیشتر تلاش کند. مثلا در کار شر کمتر تلاش کردن، خودش نوعی خیر رساندن است؛ و در کار خیر هم بیشتر تلاش کردن آن هم خودش نوعی خیر است.
به نگاهم رحمت رحیمی خیلی گسترده و بسیط است. برای هر کسی هم فعال نمیشود. بسته به آدمی که میخواهد مورد عنایت خالق قرار گیرد، و دعایش مستجاب شود، ممکن است در سنجهی فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ قرار گیرد و یا ممکن است در سنجه وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ قرار بگیرد.
اما چون آیه فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ جلوتر آمده، احتمالا ملاک اول خداوند، خیر رساندن است.
ولی از آنجایی که همیشه میگویند خداوند خودش الرحم الراحمین است، خدا اگر بخواهدکسی را مورد رحمت رحیمی قرار دهد، یعنی کلید منزل را بهش دهد، قبلش رحمت الرحم الراحمین خود را برایش فعال کرده. یعنی به آن جنایتکار، رحمت الرحم الراحمین جاری شده که کمتر، جنایت کند تا با همین کار، خیر کرده باشد و رحمت رحیمی هم به اذن الله براش فعال شود تا جایی که باید، دعاش مستجاب شود (برای فرزند بیمارش).



آخرین نظرات: