غریب آشنا
دنیای بیکسیهاست عزیز. نه تو منی، و نه من تو. هرچه هست و نیست، از یگانهی عالم-ناپیدای هویداست. صبر هم چیز خوبی است. کسی نیست
دنیای بیکسیهاست عزیز. نه تو منی، و نه من تو. هرچه هست و نیست، از یگانهی عالم-ناپیدای هویداست. صبر هم چیز خوبی است. کسی نیست
من روزنهی بیچارگی را دریافتهام… سکوت میکنم و به هیاهوی پس پردهها گوش میسپارم. آوازی نیست. تماما هیجان از نبودنهاست. آخ که چقدر سخت و
نمیدانم میدانی یا نه، اما من بریدهام. بریده از این زندگی هیچ. هیچ. به معنای واقعی کلمه. قبلترها از نبودنت میمردم. اما حالا بودنت مرا
حمید نخواست که مرا ببیند. بارها و بارها مددکار زندان را فرستادند پیاش که بیاید، صحبت کند، سنگهامان را وا کنیم، اما نیامد. خون به
آخرین بلوط را چیدم. گذاشتم کنار سبد و راهی شدم. در دلم شور بود و شور. طاقت و صبوری حرفزدن با ننهنفس را نداشتم. هرچه
روزگار غریبی است مادر. مانده ام یک لنگ پا که چه کنم. چه گلی به سر بگیرم. گاهی میخواهم هوار بکشم و دنیا را خبردار
سپیده زده است. کوچه ها بوی عطر بهارنارنج دارند و من با کپه ای از نان بربری در دست، پیش به سوی خانه ی مادربزرگم.
دوستی از خودش گفت. اینکه یکماه است هر شب، خواب درس و مدرسه میبیند و هر صبح، یک دل سیر میگرید. آدم موفقی است؛ ولی