روزنوشت
روزنوشت

غریب آشنا

دنیای بی‌کسی‌هاست عزیز. نه تو منی، و نه من تو. هرچه هست و نیست، از یگانه‌ی عالم-ناپیدای هویداست. صبر هم چیز خوبی است. کسی نیست

ادامه مطلب »
روزنوشت

بازار سیاه

من روزنه‌ی بیچارگی را دریافته‌ام… سکوت می‌کنم و به هیاهوی پس پرده‌ها گوش می‌سپارم. آوازی نیست. تماما هیجان از نبودنهاست. آخ که چقدر سخت و

ادامه مطلب »
روزنوشت

آخرین نامه

نمیدانم میدانی یا نه، اما من بریده‌ام. بریده از این زندگی هیچ. هیچ. به معنای واقعی کلمه. قبلترها از نبودنت میمردم. اما حالا بودنت مرا

ادامه مطلب »
روزنوشت

آش نخورده و دهان سوخته

حمید نخواست که مرا ببیند. بارها و بارها مددکار زندان را فرستادند پی‌اش که بیاید، صحبت کند، سنگهامان را وا کنیم، اما نیامد. خون به

ادامه مطلب »
روزنوشت

باغ بلوط

آخرین بلوط را چیدم. گذاشتم کنار سبد و راهی شدم. در دلم شور بود و شور. طاقت و صبوری حرف‌زدن با ننه‌نفس را نداشتم. هرچه

ادامه مطلب »
روزنوشت

سوخته های زندگی

روزگار غریبی است مادر. مانده ام یک لنگ پا که چه کنم. چه گلی به سر بگیرم. گاهی میخواهم هوار بکشم و دنیا را خبردار

ادامه مطلب »
روزنوشت

سلام های نابالغ

سپیده زده است. کوچه­ ها بوی عطر بهارنارنج دارند و من با کپه­ ای از نان بربری در دست، پیش به سوی خانه­ ی مادربزرگم.

ادامه مطلب »
روزنوشت

چهل‌سالگی

دوستی از خودش گفت. اینکه یک‌ماه است هر شب، خواب درس و مدرسه می‌بیند و هر صبح، یک دل سیر می‌گرید. آدم موفقی است؛ ولی

ادامه مطلب »