ترم اول رشتهی مطالعات معماری بودیم و گیج و منگ چون نوزادانی تازه تولدیافته، فقط با صدای هر استادی که بعد از یک سری برفک صوتی میگفت: «گوشتون با منه؟!» سرمان میچرخید. از صحبتها هیچ نمیفهمیدیم. چون نام رشته هم گنده بود و سترگ، ناخودآگاه غبغانههای استادان را سیرباد میکرد و گاهی تا جایی باد، فزونی میکرد که انگار از تمامی روزنههای آن وجهههای خویش مطالعهپندار، اذن خروج داشت.
همچنین اولین باری بود که این رشته به یزد آمده بود و اساتید را برایش دستچین کرده بودند. و این دستچینها هیچیک، تسلط بهاندازه و مکفی را برای آموزش نداشتند. بنابراین با آموزشهای پیشینشان در رشتههای دیگر که اکثرا هم ارتباطی با حوزهی تدریسی مربوطه نداشت، ملغمه میکردند و به خورد دانشجوی صفرمسلک میدادند.
معمولا هم با شگرد توپاندازی معلم در عرصهی متعلم متفق بودند. یعنی توپ، همان نادانستههای استادان بود که باید به شکل مقاله از شاگردان بازپسگیری میشد. این وسط هم میداندار بازی، دانشگاه بود که با تولید هرمقاله، یک امتیاز به امتیازدان اساتید علاوه میکرد. حالا دانشجویی با آن روزمهی زیسته و نزیسته و ندانستههایی افتخاری که از این دانشگاه و آن دانشگاه ملی کسب کرده، بر سر کدام میز اعادهی حیثیت کند؟ حکم مقاله، حکم بود و هرکسی باید راه دررویی پیدا میکرد.
اصلا حکم مقاله، حکم استاد بود و حکم استاد هم حکم دانشگاه؛ و حکم دانشگاه هم که از جنس آس دل بود؛ چراکه با هر اعتراضی، فحوای اولین و آخرین جوابشان در برابر سوال چرا این استاد، این بود: «دلمون خواست!»
یک ترم هم برایم فرصتی ایجاد نکرد که بفهمم واقعا به دنبال چه سوالی هستم. هر استاد یک مقاله میخواست و کل هنر یک شاگرد این بود که به نحوی مقالات را مرتبط پیش براند یا اینکه یک مقاله سر کلاس هر استاد کرکسیون بکند و بعد هم خروجی کلیه کلاسها تنها یک مقاله باشد که دو ایراد بزرگ داشت: یک اینکه هر استادی خودش را والد این نوزاد نوپا میدانست الا دانشجو را. و دوم، اساتید متوقع بودند خودشان آن کار را جلو بردهاند و در لفافه نمرهی پایانی را منوط کرده بودند به اسم خودم و خودت، یعنی دانشجو و همان استاد. یکی از دانشجویان گفت: «من که از رسالهی دکترای یکی از دانشجویان شهید بهشتی کپی کردهام و راحت. حالا کی به کی است؟ کلی هم اساتید بهبه و چهچه کردهاند. جاهایی هم که نتوانستم، از گوگل درآوردم و چسباندم بههم و بعد هم کل زحمتم این بود که رفرنس متناسب جور کنم. خدا بیامرزد پدر صاب ویکی را.» منظورش سایت ویکیپدیا بود.
سالها بعد که همان مقاله را پایاننامه کرد، متوجه شدم زیاد هم بیراه نمیگفت. دانشگاه کلی مفتخر داشتن چنین فریختهای شد و بعدها فهمیدم از او دعوت هم شده تا بیاید برای دانشجویان دیگر در مورد پایاننامهاش گزارش کار بدهد و از مشقات راه و نحوهی هموارکردن مسیر، گوی سخن براند.
اما موضع من مشخص بود. پذیرفته بودم که یک پژوهشگرم و ماست و دوغ و لبنیات، راه چارهی آموزشدیدنم نبود. بنابراین اولین برخوردم با رفع مشکل یا چالش مربوطه این بود که خودم باشم نه دیگری یا بهتر بگویم کپی از دیگران نباشم.
اما برای فعالیت تعریفشده در یک ترم، بهترین و سریعترین روش، برای شوتشدن دوباره توپ مذکور در زمین معلم، آشنایی با آموزشهای فستفودی در حوزهی مقالهنویسی بود. از همانها که یک بازه یکی دو روزه میدهند و شور کارگاهبودن را ضمیمهاش میکنند.
لازم بود اول فستفود مقالهنویسی را ببینم، ببویم، بچشم، لمس کنم و به تجربه رسم، بعد کمکم آن لابهلاها به دنبال نوع خانگیاش بگردم تا آخر که طی آزمون و خطاهای مکرر و پرش از موانع و موفقیتهای ریز و درشت، خودم یکپا سرآشپز شوم.
و برگریزان من از آن روز سرد پاییزی در دل کویر، در خانهای در دل شهر در دل محلهی قدیمی، در اتاقی به زور یک دری که به التماس مرمتکاران بر توهمِ استواری برپا بود، آغاز شد.
سوال اول: در حال حاضر دغدغهی شما چیست؟
جواب اول- دغدغهام…، اوم… دغدغهام؟! … خب…
در کارگاه مقالهنویسی که از ابتدا تا انتهایش در یک بازهی صبح تا عصر میگنجید، آن هنگام که استاد از ما خواست تا در یک مهلت پانزدهدقیقهای از دغدغههامان بنویسیم، من حرارت روی بخاری بودم که به زور به فضا پرتاب میشد. حرارتی که با خودش یک هزار و یک عالم دغدغه حامل بود، حالا کدامیکش را بنویسم؟
استاد با سوالش انگار مرا بدون هشدار قبلی پرت کرد توی دریا و حالا این من بودم که داشتم دست و پا میزدم. خوب آدمی که ناگهان هل داده میشود توی آب اولین دغدغهاش چه میتواند باشد؟ نجاتیافتن؟ به اکسیژن رسیدن؟ غرق نشدن؟ اصلا شناگر حرفهای هم در برخورد بیمقدمه با آب، اول دست و پا میزند تا به آب و اکسیژن رسد.
پس در آن کلاس، من باید تمام دغدغههای ریز و درشت و مربوط و غیرمربوط را رها میکردم و صرف یک مقاله یک جمله مینوشتم. دغدغهی من پیوند حسینیه و آمفیتئاترهاست یا اینکه دغدغهی من میتواند کشف رابطه بین طرح حسینیه و آمفیتئاتر باشد.
و هیچکس نمیدانست پیرنگ زیر پوستی اندیشهام مسائل سیاسی بود و مثلا اینکه حسینیهها وامدار آمفیتئاتر است و این نوع طرحزدن بنابر یک کهنالگوی جمعی است و یک عده خواستهاند اسلامیزهاش کنند. خوب که چه؟ هرحرفی را که نمیشود زد. باید اصل پژوهشیِ کار را بنا بر بستر موضوعی که پژوهشی در راستای معماری بود درمییافتم.
اما چون مثل اکنون با هرسکردن آشنا نبودم، مدام از خودم گفتم، آن هم نه شفاف، خیلی در پرده و لحاف حیا در برکشیده. جوری که با توجه به گفتههای پیشین چنین تداعی میشد که بعد از انداختن یک نفر توی آب، بجای دست و پازدن و روی آب قرارگرفتن بخواهد از خودش و آرمانها و اینکه از کجا آمده و میخواهد به کجا برود بگوید.
و اما جواب دوم که از آن معذور و شرمنده بودم از این قرار است:
سوال دوم: موضوع شما چیست؟
جواب دوم- موضوعم چیست؟!
وقتی استاد گفت حالا بنا بر دغدغههایتان موضوع پیشنهاد بدهید و سعی کنید تا پانزده کلمه بیش نباشد، افتادم توی مخمصه.
اگر بحث شناگر را آنموقع میدانستم، یحتمل میرفتم سراغ قصهی پرتاب ناگهانی و باقی سناریو را مشاهده میکردم.
شاگردی که من باشم و شما باشید، وقتی به اصلیترین دغدغهمان پاسخ مثبت داده شود و تازه روی آب قرار بگیریم، و بتوانیم شرایط را به رضا هموار کنیم، حالا موضوع اصلی با توجه به شرایط پیشآمده چه میتواند باشد؟
لابد میگویید مرا نجاتی ده که آن به. آری همین است. چه آن شناگر حرفهای که سعی میکند اول خودش راه چاره پیدا کند، چه آن شناگر غیرحرفهای که با فریاد کمک کمک ناجی میطلبد.
من تنها باید مینوشتم موضوع: یافتن اشتراکات حسینیهها و آمفیتئاترها
بعد واژهی یافتن با واژهی بررسی جایگزین میشد و بعد استاد میگفت واژهی بررسی خیلی لوس و بیمزه شده در کنفرانسهای معتبر با دیدن کلمه بررسی در ابتدای عنوان شما، بلافاصله خط قرمز میکشند روی آن و حالا این واژه را با یک واژهی نابتر جایگزین کنید هرچند مجبور باشید کل عنوان را تغییر دهید اما با همان مضمون و در پیوند با محتوا به پیش ببرید. یعنی در کل، یک موضوع دستخوش تغییرات عدیده واژگانی میشد.
بنابراین جستجوی مولفههای مشترک حسینیهها و آمفیتئاترها شکل گرفت. البته این عنوان خام بود و در ادامه، در سیر و سلوکات بعدی پختهتر شد.
اما جواب سومی که عرق شرمم را افزون کرد بدین قرار بود.
سوال: حالا از شما یک چکیده میخواهم، میتوانید در نیمساعت تکمیلش کنید یا وقت کمتری نیاز دارید؟
جواب سوم: چکیدهنویسی......؟!
ترسی جانگداز چنان افسار شرمم را درنوردیده بود که میخواستم به دل شعر شاعر پناه برم آنجا که میگوید: «به کجا چنین شتابان؟!»
باید یک آن و آزادانه، با یک شروع و میانه و پایان یک چکیده فرضی در مورد مقالهیمان مینوشتیم، و من هیچ نداشتم.
چون اولین مواجههی من با این درخواست استاد، ندیدن زمان بود، نفهمیدن واژگان بود. او گفت فرضی. و فرض، محالات را غیرممکن میکرد و دامنه مفروضات را هرچه گستردهتر. ندیدن زمان هم مثل این است که بعدها از آن آدمی که بیهوا پرت آب شده بپرسند: «چی شد؟» و او خلاصهی ماجرا را در چند سطر بگوید و بعد با شنیدن سوت مترو سریع بگوید تهشم این شد و خداحافظ. و در حین رفتن، سری به عقب برگرداند و دوباره به دوستش یادآوری کند: «پس چی شد؟ افتادن، شنا، دست و پازدن، نجات.»
کسی از آدم در حال تقلا توی آب نمیپرسد بگو چیشد! چون هنوز نتیجه مشخص نیست و آن آدم در حال استاندارد نیست که بخواهد چیزی بگوید.
اما برای رسیدن به یک مقالهی علمی نیاز است که چکیده از قبل نوشته بشود. تا یک چراغ باشد، یک فانوس، که جرعههای مسیر را یاد آورد و به نویسنده اجازهی تامل و همزیستی و همشناختگی با فرایند دهد. یک تدبیر از پیش تعیین شده هم برایش تدارک بیند و بگوید این نقشه، حالا تو بگو توشهات چیست؟ و بعد در طول مسیر پژوهشگر مدام در حال تردد در چکیده باشد. از چکیده به مقدمه و بالعکس، از چکیده به روش تحقیق و بالعکس، از چکیده به نتیجه و بالعکس، و در نهایت از چکیده به فرایند و بالعکس. و با تمام اینها ممکن است چکیدهی اولیه با چکیدهی نهایی خیلی متفاوت شود.
هرچند مقاله طی یک ترم نوشته شد و به انتشار رسید (شما میتوانید با لمس لینک آن را مطالعه کنید)، اما اگر مثل الان موشکافانه مسیر مقالهنویسی هموارم بود، شاید اوضاع نوشته خیلی فرق میکرد یا خیلی بسیط و در عین حال موجزتر بود.
مستانه شهابیپور