دل آمد و دی به گوش جان گفت|وقفینه
یک ماه گذشت. شاید بیشتر. تقریبا خودش را جمعوجور کرده بود. تقریبا میزان بود. متمرکز بود. پرسیدم چگونه بعدِ آن شوک و اشباعِ تنش،
یک ماه گذشت. شاید بیشتر. تقریبا خودش را جمعوجور کرده بود. تقریبا میزان بود. متمرکز بود. پرسیدم چگونه بعدِ آن شوک و اشباعِ تنش،
چند صباحیست با دوستی، همقرار شدیم در ساعتی مشخص، به مدت یکساعت، مجدانه و عاشقانه مطالعه کنیم. در وعدهای از قرارها به واژهی تموج
از هیچکاک چهار انگشت عمود برهم برایم مانده که هرجا که بشود میقاپمش و تصویر را اندازه میکنمو میاندازم پسِ ذهنم تا در نرود. تا
چند روز پیش، کفشهای تقتقیام را پیدا کردم. نه توی کمد بود؛ نه توی جاکفشی؛ نه توی هیچ چمدان خاکگرفتهی غمباری. بلکه توی سرم بود.
دو سال پیش، پیتزافروشی بود. از آن پیتزافروشیهای معروف شهر. شعبهی ۲. آخرین باری که به آنجا هجرت صغری داشتیم، برای بلع شام بود. همان
1 . نمیدانم این مساله فقط دغدغهی من است یا شما هم گاهی با آن دست به تاملید. اینکه ما چگونه در اتصال با گذشتگان
1. نه سنگ پرتاب کن، نه روی برگردان، فقط نگاه کن! این مضمون پاراگرافی از کتاب بود که خودم ساختم. در حین مواجهه با
نام کتاب: آخرین انار دنیا نویسنده: بختیار علی بارها و بارها اسمش را شنیده بودم اما منع بزرگی درونم بود که نمیگذاشت بروم سمت کتاب.
در دوشنبهای که گذشت در کارگاه کتابخوانی ذهن ذن ذهن آغازگر، طی صحبتهایی که صورت گرفت و سوالی که در پایان مطرح شد، به نظرم
زمانی که قصد کردیم شرکتمان را تاسیس کنیم؛ خیلی خوشحال بودیم که تخصص، حرف اول را میزند و با این حساب، ما میتوانیم سری از