دل آمد و دی به گوش جان گفت|وقفینه
یک ماه گذشت. شاید بیشتر. تقریبا خودش را جمعوجور کرده بود. تقریبا میزان بود. متمرکز بود. پرسیدم چگونه بعدِ آن شوک و اشباعِ تنش،
الهام چراغ اول است|کتابخوانی
چند صباحیست با دوستی، همقرار شدیم در ساعتی مشخص، به مدت یکساعت، مجدانه و عاشقانه مطالعه کنیم. در وعدهای از قرارها به واژهی تموج
🧶بیا با هیچکاک موز بخوریم|طنزینه
از هیچکاک چهار انگشت عمود برهم برایم مانده که هرجا که بشود میقاپمش و تصویر را اندازه میکنمو میاندازم پسِ ذهنم تا در نرود. تا
بیا باهم فرازمانی را ببلعیم|طنزینه
چند روز پیش، کفشهای تقتقیام را پیدا کردم. نه توی کمد بود؛ نه توی جاکفشی؛ نه توی هیچ چمدان خاکگرفتهی غمباری. بلکه توی سرم بود.
چوبهی جسارت|طنزینه
دو سال پیش، پیتزافروشی بود. از آن پیتزافروشیهای معروف شهر. شعبهی ۲. آخرین باری که به آنجا هجرت صغری داشتیم، برای بلع شام بود. همان
فلسفهی خلقت روی میز آشپزخانه
1 . نمیدانم این مساله فقط دغدغهی من است یا شما هم گاهی با آن دست به تاملید. اینکه ما چگونه در اتصال با گذشتگان
عضویت در خبرنامه
بخشهای سایت من:
- آموزش (1)
- پژوهش های علمی (2)
- داستان کوتاه (1)
- روزنوشت (18)
- کتابها (10)
- مقالات (12)
- مقاله (1)
- نامه (1)
- نوشتههای من (41)
- یادداشت (5)
آخرین نظرات: