درخت گردو | یادداشتی بر فیلم

هوالقادر

گاهی نیاز است سهم‌مان را از زندگی به دیگری ببخشیم، و گاهی نیاز است فقط ببخشیم.
به نام پدر، پسر،
پسر، دختر، مادر،
و دختر.
به نام ژینا

نام‌هایشان را نمی‌گویم. چه فرقی می‌کند. مهم این است که از بمبارن شیمیایی سردشت، پنج نفر از جمعیت ایران، کاسته شد. آری کاسته. چرا باید با واژه‌ها از روی مصلحت برخورد کنیم؟ باید یاد بگیریم هر واژه را در جای خودش استفاده کنیم.
چون جنگ که می‌شود، جان، حکمِ چاشنیِ جمعیت را دارد. بود و نبودش تفاوتی نمی‌کند. اما شور‌مزه‌گی‌اش همیشه می‌ماند روی زخم‌ آدم‌های نزدیک‌تر، آدم‌های آشنا. آنان که هویت و موجودیت برایشان چاشنی و فرعیات نیست؛ بلکه اصل است و بقاء.

*****

از دریچه‌ی تلویزیون، گزارشگر که می‌خواهد آمار دهد، بنا به صلاحدید، یا باید با خنده و طمطراق بگوید این جمعیت میلیونی حاضر در صحنه؛ یا با ناراحتیِ تصنعی، فقط بگوید این تعداد از عزیزانمان را از دست دادیم. و با این توصیف، انگار همیشه یک چیزی شبیه به گاز مورچه توی تمبان بیننده‌ها و شنونده‌ها به فعل است و بر قرار. عادتمان شده، کاریش نمی‌شود کرد.

*****

اول خواستم در مورد فیلم بنویسم، بعد دیدم من بیشتر از فیلم با خود واقعه کار دارم، با همین داستانی که از اول تا آخرش واقعیت دارد.

خلاصه‌ی داستان
شخصیت اصلی، مردی است به نام قادر. با همسر باردارش به نام مریم، به همراه دو پسرشان به نام مالمال و ناصر و دخترشان شهین در یکی از روستاهای مرزی کشور در سردشت زندگی می‌کنند. درخت گردو که فیلم نیز به همین نام است، بهشت این دنیا و آن دنیایشان است. و بمباران شیمیایِ سردشت، دقیقا مرز هستی و نیستی‌شان را رقم می‌زند. خانواده‌ای که صحیح و سالم زیر آن درخت، آمالشان را زندگی می‌کرد چندی بعد در فواصل زمانی کوتاه، تمام آن اندیشه و بقا را با خود می‌برد به چندمتری زیرتر از زمین زیرپای درخت گردو.
اول مالمال می‌رود. بعد، شهین و ناصر. و چندماه بعد، مریم در حین زایمان عروج می‌کند. سال ۹۵ هم قادر به حلقه‌ی رفتگان خاک ملحق می‌شود.
اما ژینا که دختر آخر خانواده است. چون در هنگامه‌ی مرگ مادر و فروپاشی احساسی پدر و اوضاع نابسامان جغرافیای تولد پا به دنیا می‌گذارد، به فراموشی سپرده می‌شود تا زمانی‌ که باز پدر مشتاقش می‌شود و می‌فهمد بچه‌های تازه تولد یافته بی‌سرپرست در سه گروه جداگانه به مراکز بهزیستی سه استان اصفهان، شیراز و تهران منتقل شده‌اند. و چون هیچ نشانی ظاهری در دسترس نبوده، کماکان ژینا گم‌شده‌ای است.
از سال ۶۶ تا ۹۵ قادر همیشه خودش را با این تصور و آرزو سراپا نگه می‌دارد که ژینا در خانواده‌ای خوشحال‌تر و خوشبخت‌تر زندگی می‌کند.
*****
اماعکس‌ها، تصویری است از قبل مرگ مالمال و ناصر و شهین که به زورِ پدر، زیر دوش آب سرد، جیغ و غریو سوختن می‌دهند. آری سوختن. در بمباران سردشت، خیلی‌ها به یک‌باره نمردند، زجر کشیدند و مردند. اول سوختند، بعد تاول زدند، و آن‌ها که بیشتر آلوده بودند با تاول‌های ریه، خفه شدند و مردند.
فیلم در لابه‌لای خاطره‌های قادر از زبان راوی که معلم مدرسه‌ی مالمال پسر ارشد قادر است، می‌چرخد. فیلم درخت گردو حاوی تصویرهای دردناکی است که بیننده را برای قضاوت خلع ید می‌کند. ممکن است بارها و بارها از خود بپرسید به‌راستی ما اگر در چنان بحرانی بودیم چگونه عمل می‌کردیم؟! جایی که اتوبوس حامل تن‌های سوزان و نالان شیمیایی به به هرکه رجوع می‌کند دست رد بر سینه‌اش می‌گذارند. همه از ترس آلودگی، از پذیرشِ این جماعتِ سوزان امتناع می‌کردند.
تا اینکه بالاخره آتش این جماعت زیر دوش‌های یک حمام عمومی به بارقه‌ای از تعادل می‌رسد. این حمام عمومی را هم قادر، پدری کرد و پررویی، تا مردِ حمامی مجبور شد اجازه‌ی استفاده دهد.
نمی‌شود حکم بی‌معرفتی داد به این جماعت گریزان، شیمیایی حرف کمی نیست! فقط جای بوسه‌ی مالمال بر گونه‌ی قادر، خودش تاولی شد و تا سال‌ها جایش را روی صورت او حفظ کرد.

*****

فیلم درخت گردو از محمدحسین مهدویان را ببینید. این فیلم‌ها تاریخ است، تلنگر است. گاهی لازم است که برگردیم و بازسازی رنج‌ها و گریزهایمان را ببینیم، هم‌دردِ خاک و مُلک‌مان شویم. ببینیم این مرز‌ها، این حوالی، از چه گلوگاه‌هایی عبور کرده، چه پیکره‌هایی، چه آرزوهایی، چه خاطره‌ها و آرمان‌هایی به هیچ و نا گراییده و حالا ما کجای تاریخیم، در چه حالیم. آیا دستمان برای همت و آبادانی بلند است یا برای ذلت و بند و خواری.
وقت آن است که خودمان هوای هم را داشته باشیم.
مستانه شهابی | ۱۴۰۲/۱۱/۱۱

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط