*چشم باز کردم دیدم ئه؟! زمان تنظیم روی 1360/11/14 است.
*مکان تولد، سابق و فعلیام یزد میباشد.
*در هفدهسالگی پدر و مادرم تکمیل ظرفیت زدند: یک دختر و پنج پسر.
*لیلا را در فیلم “برادران لیلا” من، درک کردم؛ هرچند که شرایطمان خیلی دور از هم بود اما قلبهامان همتپش بود و همدغدغه.
*فقط من و لیلا و منهایی شبیه به خودمان میدانیم که اگر زن و مرد را خدا خط مینوشت: ما زنها سوادِ خط بودیم و مردها بَیاضش. و چه رابطهی عظیمی است میان بیضه و بیاض. مردها از ریشه آزادند.
*فمنیست هم نیستم.
*برای اولینبار برادر بزرگم به من تلقین کرد که سرراهیم، من هم برای اینکه کم نیاورم، تا توانستم پسرانه زندگی کردم. جوری که میتوانم در مورد انواع تیپ برخوردی آقایان با خانمها مشاوره بدهم و بگویم کی بزن دررو است و کی آمده که ماندگار شود.
*در کودکی بیشترین ارتباط را با آسمان داشتم.
* در لیست بازیهای کودکانهام انواع: خانهبازی وسط کوچه با آجرهای همسایهها، تپهنوردی روی تلماسه، ساخت کاغذباد (در بازی فقط ناظر بودم)، تیلهبازی (تماشاچی بودم)، بازی با دوچرخه دختر همسایه. چون در دویدن مغلوب میشدم، زنگ خانه کسی را نزدم و فرار کنم اما از دیدن این کار ذوق میکردم.
*به شدت عاشق نقاشی بودم، سال سوم دبستان تمام پرترههای زنانه را به دوستان هدیه دادم یا فروختم. آن پرترهها مملو از سینههای برجسته بود وگرنه کسی جذبش نمیشد.
*اولین ناسزاهای زندگیام را زمانی تجربه کردم که برنامه کودک، شروع نشده تمام شد و مجری با خنده اعلام خاتمه کرد. چون از صدتا فحش برایمان بدتر بود ماهم کم نیاوردیم.
*وقتی یاد گرفتم بین دو درگاه بروم بالا، بیشتر وقتها روزم را بالای درگاه میگذراندم و میرفتم توی رویا.
*اعتراف میکنم در کودکی با نوع ویژهای از لولو (پستان زن همسایه) مواجه شدم.
*همیشه رویای رفتن به بالای جو داشتم تا بتوانم معلق باشم، نمیدانستم بدون کپسول اکسیژن نمیشود.
*دوران دبستان کل فاصلهی مدرسه تا خانه را اسبانه (در هیبت اسب) میدویدم و عجیب اینکه خیلی سریع میرسیدم خانه.
*از پنجم دبستان، برگ سبز کوهنوردی عمهام بودم، در پانزدهسالگی شیرکوه را فتح کردم. هیچ حسی نداشت.
*شیمی محض خواندم، بعد معماری و بعد مطالعات معماری، و در آخر نویسنده شدم. اما هنوز شیمی را جور دیگری دوست دارم.
*بیشتر از نویسندهبودن خودم را یک پژوهشگر میدانم.
*از دوران راهنمایی، ترانه میخواندم بخصوص از لیلا. داداش کمالگرایم همیشه میگفت: «تو بخون! تو قشنگتر میخونی.»
*وقتی خیلی افت انرژی پیدا میکنم یکی از آهنگهای لیلا را پلی میکنم.
*دوران دبیرستان، در اوج دغدغهی دوستان برای قبولی پزشکی، من با آهنگ “اینچه میگم حقیقته حقیقت!” از سوزان روشن، از حقیقت خودم میگفتم که دوست داشتم بازیگری بخوانم.
*با ازدواجم عطف بزرگ و بزنگاه جدید من در دنیای مطالعه و مقاله و پژوهش نطفهگذاری شد.
*دختر خوب و آموزگاری دارم، خیلی به من میآموزد.
*و حالا حدود خانواده برایم در دو دایره تنظیم شده است: دایرهی نزدیکتر و دایرهی کمی نزدیکتر. و باقی، آدمهای صبوریند که، هم آنها ما را تاب میآورند و هم ما آنها را.
*در روزمه کاریم، همکاری با صدا و سیما (نویسندگی برنامه کودک)، نمایشنامه (تئاتر صحنهای اجراشده و نشده، تئاتر خیابانی)، شعر، داستان کوتاه (جشنوارهای و غیر)، کاریکاتور و مقالات علمی را دارم.
*در طول زندگی همیشه شاگرد بودم، برای همین اساتید خیلی خوبی سر راهم قرار گرفتند.
*ز گهواره تا گور دانش بجوی برایم یک کد محکم و قرص در باکس باورهایم است اما انگار جامعه حسابی با آن جبهه دارد.
*ذات پژوهندهام مرا وامیدارد تا هر خرافهای را قبل رد یا تایید، بکاوم.
*اول ریکی را به عنوان طب مکمل تا معلمی رفتم و حالا در کنار تمام فعالیتها یک ریکیکار هستم.
*تکنیکهای مکمل رهایی احساسی و سیستمهای مختلفی از انرژی را از یک پزشک فوق تخصص داخلی همسویی گرفتم.
*در مرحلهی دوم، عرفان را هم گذراندم و متوجه شدم هر هجمهای علیه آن دروغ است. و گاهی خرافهپنداری تنها راهکار ممکن برای کتمان حقیقت است.
*بعد از پیمودن و پیمایش هرروزه این مسیرها ذات اسلام و آموزههایش برایم مسجل شد و متوجه شدم اسلام آموزشی، بخصوص نوع مدرسهایش اسلام تحریفی است.
*عاشق مطالعهام. یک زمانی کتابخانهی مطالعات معماری (مجازی) دانشگاه دست من بود. البته کارهای مطالعه و بارگذاری کتابها. حالا آن گوشهها بینندهام.
*برای اولینبار، در رشته مطالعات با سفرنامهها آشنا شدم.
*اولینبار با رشته مطالعات، مقالهنویسی را تجربه کردم.
*اولینبار رهرو بودن را در رشته مطالعات و با دکتر محمدرضا اولیاء درک کردم.
*کتابخانه شخصی داشتم و دارم و خواهم داشت ولو اینکه کمد لباسها را تخلیه کنم.
*در حال حاضر مدیر عامل شرکت رهنگاران هستم.
*در حال یادگیری زبان و علاقمند به ترجمه هستم.
*کتابهایی که در حال زیستنشانم : “کتاب سرخ از یونگ”، “کتاب ذهن ذن، ذهن آغازگر”.
*در حال حاضر “آئورا” و داستانهای کوتاه ” یوزپلنگانی که با من دویدهاند” را جرعهنوشی میکنم.
*بجز این کتابها تعداد نامحدودی کتب نیمهخوان و در صف تورق یا خوانش عمیق دارم.
*به تازگی مینیسریال ” کودک دلبندم” را دیدم. به همه پیشنهاد کردم ببینند.
*هر روز مراقبهام پابرجاست اما پیادهروی را میخواهم پابرجا کنم.
*قریب دو سال است با آشنایی با مدرسه نویسندگی یک خانوادهی جدیدی هم در حوزهی نویسندگی برای خودم شکل دادهام.
*اخیرا یک داستان کودک نوشتم و صوتی کردم. و دارم کمکم پی میبرم قصهگویی هم بد نیست.
*یک زمانی عاشق یوگا بودم و فکر میکردم مربی یوگا خواهم شد. اکنون فقط دوستش دارم، عاشقش نیستم.
*عاشق این دعا هستم “خدایا مرا به کاری که در تقدیرم نیست، خستهام مکن”، تا دست به کار جدیدی میزنم، چندبار میگویم. و عجیب است خیلیهایش در نطفه خفه میشود.
*به ذکر پاکسازی خیلی ارادت دارم. اکثر وقتها صبحم را با آن کلید میزنم.
*به نوشتن شکرگزاری هم خیلی معتقدم، انرژی وصفناشدنی با خود دارد.
*عاشق بامبو هستم، تازگیها بامبوهایم مدام پاجوش میزنند و من شوخیشوخی در حال تکثیر و پرورش بابمبوام.
*یک زمانی از لفظ کدبانو، و از اینکه مرا در آشپزخانه ببینند، متنفر بودم. اما آشپزخانه از آنچه میدیدم به من نزدیکتر بود.
*حالا طباخ خوب و پسندیدهای شدهام.
*به نظرم اینسری که خیلی کتاب خواندم و نوشتم؛ چون رژیم غذایی نگرفتم وگرنه تماموقت بند آشپزخانه بودم.
*امیدوار آیندهام، تا به زودی قرص لاغری در یک چشم بههم زدن تولید شود.
*همیشه فکر میکنم وقتی بمیرم روحم بالا نمیرود چون از ارتفاع میترسد.
*گاهی در زندگی از خدا ناامید میشوم. ولی بعدش از ترس اینکه مبادا حالم را بگیرد، چند دور عبارت مبارک غلط کردم را صرف میکنم، البته ضمیر تواش را خودخواسته حذف میکنم.
*همیشه یاد گرفتم خودم روی پای خودم بایستم، بجز قسمت پولش، که مرا تا جای ممکن وابسته بار آوردند که مبادا از دستشان در بروم.
*آدم آزادی هستم، اخیرا هم مراتب عدم وابستگی و تشریفات آشتی با مرگ را حسابی بجا آوردم اما بعدش دیدم وابستهتر شدم.
*عاشق خانهی مرتاضیه و رسولیان توی یزدم. بیشتر متوجه شدم پول خوشبختی میآورد.
*یک زمانی عاشق نوشتن طنز سیاسی بودم، هنوز هم هستم.
*عاشق نوشتن نامههای فلسفیم.
*عاشق مطالعهی کتابهای کودکم.
*عاشق سفرم، عاشق دریام، عاشق میگو هستم، عاشق جنوبم. عاشق آدمهای جنوبم.
*شیراز و شهرکرد و اصفهان از شهرهای محبوب مناند.
*عاشق تالابهای شهرکردم که هنوز ندیدمشان؛ ولی هزاربار تصویرشان نقش بسته در خیالم.
*عاشق خواندن نوشتههای دوستان مدرسه نویسندگیم. بعضی نوشتهها غبطهگاهم را میغلغلکاند.
*عاشق دوستم. دوست ناب و پرشور و باوفا و نبینوبگذر، از همان تیپهای شخصیتی سریالهای سروش صحت.
*عاشق تفکر حسام ایپکچی هستم، تفکر خرامیده در بستر رو به رشد، تفکری که مدام پوست میاندازد و بکر میشود.
*عاشق این اندیشهام که میگوید من به طرز متعصبانهای بیتعصبم… امید که درست گفته باشم… آدمش را هم به محض خاطرآوری مینویسم.
*با سریال lost یک جور درس نویسندگی گرفتم و هنوز هم دوستش دارم.
*سالهاست منتظر فصل دوم سریال آسپیرینم.
*سریال نفس بکش برایم خیلی الهامبخش بود، هرجایی کم میآورم خودم را در تجربهی زیستهی نقش اصلی فرض میکنم با یک خدا را شکر و صلوات، کل مشکلات جهان و حومهام کمرنگ میشود.
*اکثرا مرا ایدهپرداز و خلاق میشناسند، هر وقت گیر میفتند سراغم میآیند و به محض رفع حاجت، جوری گم میشوند که انگار هرگز متولد نشده بودند.