باغ بلوط

آخرین بلوط را چیدم. گذاشتم کنار سبد و راهی شدم. در دلم شور بود و شور. طاقت و صبوری حرف‌زدن با ننه‌نفس را نداشتم. هرچه هم که به نفس‌نفس میفتاد باز از حرف‌زدن ساقط نمی‌شد. قبلترها خیلی می‌گفتندش ننه! نفس! یعنی ننه، نفس بگیر! کم‌کم که دیگر بی‌صبر و حوصله شدند؛ با اندک تخفیفی ننه‌نفس خطابش زدند. خدا خیرش دهد یکریز می‌گوید. از گذشته، از حال، از آینده. خیلی وقتها سیاسی هم می‌شود. بی‌اینکه بداند مجلس کجاست و مجلسی کیست، مدام لایحه می‌دهد و راهکار اقتصادی سنجاق می‌کند. سر مساله‌ی برجام پای خواهرزن بایدن را هم به گود باز کرد و چاره‌ی کار را تنها در ید قدرتمند نان زیر کباب یعنی همان خواهرزن دید آن هم به شرط بودن. چون هنوز نمیدانست بایدن خواهرزن دارد یا نه.

وراجیهایش خیلی پراکنده شده بود. به ناچار یک بلوط گرفتم سمتش تا فقط به اندازه‌ی یک پلک‌زدن توقف کند. چهره‌ام همه التماس بود و تمنا. اما انگار که خط تولید فکر جدیدی کلید خورد، بی‌درنگ از سوژه‌ی جدید گفت. خواص بلوط، بخصوص پافشاری علیحده‌ای داشت روی علاج دیابت بودنش. یک عالمه هم گفت تا رسیدیم به در باغ. بشاشیت از ظاهرش هویدا بود؛ چراکه من سراپا گوش بودم و او سراپا فک و زبان. حیفش آمد باقی راه را همراهیم نکند. با من آمد. دو قدم جلوتر نرفته بودیم که زنی از حومه دهات از عقب موتور همسرش پایین افتاده بود. وسط گل و لای زاری می‌کرد و چشمش دو دوی بلوطهای پهن جاده را می‌زد. مردش گیج بود و شوکه و در حال چرخ و واچرخ گرد خودش و گاهی موتور و گاهی زن. ساق پای زن آسیب دیده بود و از آن خون جاری بود. جوری که دو کف دست زن هم یارای شریان‌بندی نداشت. حتی صحنه‌ی تصادف هم اندکی از وراجیهای ننه‌نفس نکاست؛ بلکه سکان صحبت پرقدرت‌تر و شکیل‌تر افتاد دستش. در تلاطم سرچ و واسرچ زن برآمد و در اندک ثانیه‌ای او را شناخت. فرز مددگیر چارقدم شد برای بستن زخم پای زن. امتناع کردم. محکم کوبید توی سرم و در چشم بهم‌زدنی به زورش برهنه‌سر شدم. تا آمدم شاکی شوم، گفت تو هنوز تکلیف نرسیدی و چارقد لازم نداری. هفده سالگیم را سند کردم و هوار زدم. هوارتر شد که بلوغ به سن نیست، به عقل است که تو نداری! سوالی شدم چرا؟ جوابی شد: «چون از آنموقع تا حالا یکسره به من گوش بودی، آنقدری که دیگر کم آوردم و حالا هم فکم حسابی درد میکند».

تله کرده بودم. هم خودم و هم موهایم و البته سنجابی که بالای درخت بود. تلگی سنجاب و موهایم در برق‌زدنی به هم آمیخت. من جیغ کشیدم و سنجاب هم عصبی و جیغی‌تر. اینجا هم، زن جیغش را علاوه ما گذاشت و از ترس افتادن من روی پای مصدومش لنگ کفش دم دستش را نثار کله‌ام کرد. ولو شدم روی زمین. بجای یک سنجاب تله‌کرده چندتا دیدم بالای سرم که گرداگردم می‌چرخیدند و می‌چرخیدند. بعد چرخش‌ها سکوتی همه ذهن و وجودم را محاط کرد. کیفور شدم. دیگر از شورهای صبحی که در دلم افتاده بود، خبری نبود. ننه‌نفس هم صدایش نمی‌آمد. اما می‌آمد. صدایش نزدیک و نزدیکتر می‌شد. تا اینکه با شفافیت کامل عرض کرد: «تو اگر با این موها بری تو کوچه جوونای مردم هم از تکلیف و تکلف میندازی از بسکه وحشت میذاری تو جونشون». خسته بودم. هم از چشم و هم از جفت گوشها. پلک نگشوده، قفلیش کردم و زیر همان درخت سنجابی، وسط گل و لای کوچه لمیدم و بی‌خیال انعکاس حیات در کالبد نحیف و رنجورم شدم. ادامه دارد…

مستانه شهابی پور

 

 

تُله‌کردن= از تِله می ‌آید یعنی بند، گیر و … . اما در این متن، منظور گره‌خوردن موهای دختر، گیج‌شدن سنجاب و قاتی‌کردن گیج‌گونه‌ی زن است.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط