آخرین نامه

نمیدانم میدانی یا نه، اما من بریده‌ام. بریده از این زندگی هیچ. هیچ. به معنای واقعی کلمه. قبلترها از نبودنت میمردم. اما حالا بودنت مرا به انزجار زیستن می‌کشاند و من، هنوز در وانسفای آخرین دمها به این پاره‌های جسورانه-بمان می‌اندیشم. خبرت هست که یکی دق‌مرگت شد و تو ندیدیش؟ حالا منم و تو، و آخرین تصمیم که به تصمیم کبرای قصه‌های دبستانه می‌ماند. من اما زیر هیچ درختی فراموشی بجا نگذارده‌ام. خاطره‌ها هم‌پا و هم‌ریشه‌ی درختها، برایم رنگ می‌دهند و زنگ. زیر درخت چنار اوس یحیای معرکه‌گیر، نخستین گاه پروازمان بود. قلب من برای تو، و قلب تو برای من پر گشود. درخت سیب خاله فخریت اولین شکوفه‌ی سیبش را روی سرم انداخت و تو مرا از آن روز به بعد، برای همیشه گل-نیوتن آواز دادی. می‌خندیدی و به همه می‌گفتی سیبش را نیوتن خورد و گلش را زری من. زیر آن درختها هیچ ابری برایمان نبارید. و از قرار، خاطره‌هامان هرگز رنگ کهنگی و تاریخ گذشتگی به خود نمی‌گیرد؛ بلکه هر روز زنده تر و سرحالتر از پیش، به پیش می‌رود. اما زندگیمان از آغاز، نحو دیگری بارانی بود و دفتر زیستمان همیشه کهنه و فرسوده و قابل بخشیدن به نمکی سیلان برزن‌ها.

تا تو نباشی و من نباشم و هیچکس نباشد، تصمیم گرفته‌ام خاطرات باقیمانده را جارو کنم و پرت کوچه.  آخ از کوچه. که چقدر مرا دامن‌کشان سمت تو کشاند. و زنگ و آش و نذری و حلواهای شیرین مادرت که بعدش یک مشت می‌شد داخل کاسه، محض تکریم و تجلیل آش و آشپز، و آورنده البته. تو نبودی. رنگ نگاهت، بوی پیرهنت، سادگیت همه بود. و من عاشق درگاه خلوت خانه‌یتان بودم. معتاد تو شده بودم. همین که بیایم. استشمام عطر تو مرا به مرز هرزگی روزها می‌کشاند. آنقدر رفتم و آمدم که مادرت خیالی شد عاشق اویم تا تو . گاها به بیگاریم می‌گرفت. من ولی ذوق تو را داشتم و بی‌عاروار خدمت می‌کردم. چقدر برای مادرت جای تو نان خریدم. می‌گفت نان من و تو برایش یک شمیم دارد. سوالی می‌شدم چرا. جواب میداد نان یک شقه از ماهیتش را از عطر و برکت دست و حضور قلب آدمیزاد می‌گیرد. بعد آن، کلی بوی نان را می‌چشیدم و بعدش تحویلش می‌دادم. باور کن رایحه‌ی تو تمامی نداشت.

من از این چنین ذوقی پا به خلوت و آتیه‌ات گذاردم. از چنین شوقی هم‌سنگ و هم‌پیاله‌ات شدم. از چنین فروهری، فرود و مخمر تو شدم. من تاب تو شدم و بی‌تاب غیر از تو. حالا دیگر توان و فرسودگی و تخمیرم به‌هم گره خورده و خاطره‌ها یارای جنگیدن برای تداوم پیشه‌ی زنانگیم را ندارند. تو از اختیار بی‌اختیار من خارج شدی و من به درک و انحطاط، نائل.

نامه نوشتم تا بیش از این، اضمحلالم تعالی نیابد و من در پیچ گمگشتگی، سرگشته و حیران نباشم. خودم دست پیش گرفتم. دوست دارم قبل غافلگیری زندگی، خودم دست تقدیر را بخوانم و اشهد یک رابطه‌ی رو به زوال را .

چه میدانم. ملای آشتی‌بده همیشه میگفت: «گاهی مرگ زودهنگام بهنگام، بهتر از تدریجی نابهنگام است» برای من که این جدایی، یک مرگ زودهنگام بهنگام است. خدایش بیامرزد. ملا حرف قشنگ زیاد داشت: «رنگهای سیاه از یکجایی به بعد جذابیت را به دلزدگی می‌بازد». من اما بازنده‌ی رنگها و نیرنگها شدم. بیش از این طاقت نگارش ندارم. برای آخرین‌بار از تو خواهش می‌کنم سنگ رفاقت را تمام بگذاری و راه را به نیمه، نسپاری؛ و بیایی. که میدانست یک امضا کلید التیام است؟ بیا و مرهم باش برای زخم‌های روزمرگیمان.

یادگار روزگار جوانی، گل-نیوتن (زری)

 

مستانه شهابی‌پور

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط