سیب گلاب

سیب را به دستم سپرد و صدا زد:
-مروارید! مروارید!
مروارید جواب نداد. با خوشحالی پرید داخل اتاق که خبر خوش آمدنش را بدهد. من مکث کردم. طاقت نداشتم. چه بگویم؟! رفتم کنار در، که متوجه عکس‌العمل او نشوم. چه کار سختی است دادن خبر داغ دلبری را به دلباخته‌اش.

حمید سرباز بود. قرار بود بعد اتمام سربازی بیاید و مروارید محرم‌شده‌اش را عقد کند و با خود ببرد خانه‌ی بخت. پدر مروارید چاه‌کن بود و عمله‌ی ارتش. هرگز هم نفهمیدم خط و ربط چاه‌کنی و ارتش چیست. فقط مثل بقیه‌ی مردم پذیرفتم. زنش که زن‌بابای مروارید باشد، مرض سودا داشت و به شدت لاغر و اخمو و کم‌رو بود.

مروارید اما بشاش بود و بی‌مدارا و سکته‌بده. اسم سکته‌بده را مادر حمید رویش گذارده بود. هربار که حمید زنگش می‌زد، چنان با خوشحالی دق‌الباب می‌کرد که تا بی‌بی بیاید بفهمد چه شده، به قول خودش دو سه تا سکته را باهم زده بود. بی‌بی از خوشحالی، از بس مروارید حمیدش را دوست داشت، صدایش می‌زد سکته‌بده.

این دو ماه آخر، حمید از هر فرصتی استفاده می‌کرد و مدام زنگ پشت زنگ که تشنه‌ی صدای مروارید است و امانش نیست تا این دو ماه تمام شود. می‌گفت: «سلام مروارید به من جان دوباره می‌دهد. آنقدری که صدایش را ضبط کرده‌ام و دور از چشم مسئول و بقیه، این صدا را با خودم می‌برم روی دکل و هزار بار دکمه را پلی می‌کنم تا هزار بار بگوید سلام! سلام! سلام! و تا خود صبح شارژم بخدا.» یاد این حرفهایش که میفتم بغضم می‌گیرد.

من و حمید برادر نبودیم اما جانمان برای هم بود و خاطره‌ها و رویاهای مشترکمان پر بود. مروارید را به من سپرد تا برادری کنم و امانتدارش بمانم. راستش حمید که رفت، من سعی کردم دورادور مراقبش باشم. حالا نه به آن شدت سفارش پشت سفارشهایش، اما کم و بیش حواسم به همه‌چی بود.

اوایل، مروارید چندباری آمد دم مغازه الکتریکی و احوال حمید را پرسید. وقتهایی که تماسشان برقرار نمی‌شد، این دختر عین مرغ پر کنده بود و گرگرفته. من هم سربالا جوابش را می‌دادم. یکجورهایی هم دل خودم قرص اعتباری می‌شد که نزد برادرم داشتم و هم بی‌حوصلگیم را روی مروارید رتق و فتق می‌کردم.

او هم فهمید. دیگر نیامد. منم رد کار خودم بودم. تا اینکه چندباری با بی‌بی آمدند و دم مغازه اتراق کردند. تا من هرجوری است با پادگان تماس بگیرم و جویای احوال حمید شوم. دفعات بعدی که بی‌بی برای همراهی دست رد به سینه‌اش گذاشت، دوباره مروارید بی‌مدارا شد. می‌دیدم بعضی شبها این پا و آن پا می‌کند تا دور از چشم بقیه، سریع خودش را به من برساند.

همان التماسهای همیشگی، همان اشکهای همیشگی و همان بغضهای حال‌بهم‌زن همیشگیش را پر چادرش می‌کرد و با خودش تا داخل مغازه می‌آورد.
-تورو خدا زنگ بزن تا با حمید صحبت کنم.
چاره نبود مجبور بودم کرکره را پایین بدهم تا همسایه‌ها نفهمند. این هم سفارش وی آی پی برادرحمید بود. حالا جز من و مروارید؛ حمید و یک سایه، باقی بی‌خبر این آمد و شد بودند.

نیم ساعت چندین‌بار قطع و وصل می‌شد و اینها حرفهاشان تمامی نداشت. فرصتی بود تا من هم سرگرم کارهای خودم باشم. کم‌کم حضور مروارید راس ساعت 21 برایم عادت شد. یکبار گرم صحبت بود، آنقدر خندید که آب دهانش افتاد توی گلویش و نزدیک بود خفه شود. دست و پایم را گم کرده بودم، جوری که با مشت افتادم روی کمرش که مبادا خفه شود. بعد هم دویدم و سریع یک جرعه آبی آوردم که بنوشد تا تب و تاب آن حجم مشت و خفگی بخوابد. هل شد. چادرش باز شد. آن صورت زیبا با ترکیب اندامی زیباتر هویدا شد. پوست سفید گرگرفته‌اش زیر نور گرم چراغ آفتابی عین هلوی رسیده بود و یک آن بوی عرق و آب و هلو برایم حکم یک مِی شد و مرا مست خود کرد. هر دو، دست و پایمان را گم کردیم. به سرعت رویم را برگرداندم. او هم بلافاصله خودش را جمع و جور کرد و شد مهیا برای رفتن.
آن دقایقِ فشار کلید توی قفل و بالادادن کرکره، هر دومان را یک‌جور زجر داد. پشت به پشت هم بودیم که گفتم: «مرواریدخانم دیگر اینجا نیایید! می‌ترسم کسی ببیند و دهان مردم هم که همیشه باز است و پرگو و مفت‌گو.»
باحیاچشمی گفت و رفت. من هم دلم همانجا رفت که رفت. او شد دلش بند خانه، من هم دلم بند او. دیگر کمتر توی کوچه می‌آمد.

دلِ بندم، مرا هر روز صبح راس ساعت ۶ از خواب بیدار می‌کرد. نان سنگک تازه‌ی خشخاشی می‌خریدم و راس ساعت ۶:۲۰ دم خانه‌شان بودم. از حمید شنیده بودم مروارید عاشق نان سنگک خشخاشی است. اول‌ها چندباری سوالیم کردند چرا؟ گفتم حمید سفارش کرده. زن‌بابایش محض تشکر، دو سه باری وسط اخمهایش به من لبخند زد. اما در ادامه، دو سه بار بعدتر وسط اخمهایش غیض‌تری شد. حمید هم که فهمید، گفت: «داداش! دیگه اینکارو نکن!» من هم سرسری حرفش را قبول کردم و کار خودم را ادامه دادم. یک روز دیدم یک کیسه نان سنگک خشخاشی خشک‌شده را دادند به اسمال طویله‌دار برای گوسفندهایش. فهمیدم که مروارید از اول همه‌چی را فهمیده.

هرسال فصل چیدن سیب گلاب، باغ همسایه کارگر می‌خواست. هم محلی‌ها عادت داشتند برای دورهمی و تجدید خاطره و البته کمک هرساله به آنجا بروند. امسال من هم رفتم.
اینکه من بروم مثل بقیه، چیز عادی بود برای همه‌، جز مروارید. تمام مدت می‌پاییدمش. او هم فهمید. زیر یکی از درختهای گلاب از من خواست تمام کنم؛ وگرنه حمید را در جریان قرار می‌دهد. جمله‌اش تمام نشده بود که پهن آغوشم بود و من محکم محکم محکم، فقط به قلبم می‌فشردمش. مست بوی عطر گرگرفته‌اش بودم. در همان حالت مستی گفتمش حرفی بزنی، سرت را می‌برم. و یک عالمه چِرت و تهدیدی، که لابه‌لایش بوییدن بود و استشمام لذیذ. هر تقلایش مرا جسورتر می‌کرد و گستاختر. نبردی عزیز و به‌ذائقه بود. خودم هم نمی‌دانستم این تهدیدهایم از کجا می‌جوشد. خنگ شده بودم. دخترک بیچاره، کلی ترسیده بود. دست و پایش جوری می‌لرزید که سینه‌هایش توی آغوشم لمپر می‌خورد. نفس نفس می‌زد. نفس نفسی مطبوع و گوارایم. از آن هجوم حیا، فقط گُله به گله قرمزیها بود روی گونه و پوست سفید و مخملینش.

تا قبل آن اتفاقات، یک محله بود و یک مروارید خندان. از بعد آن اتفاق، مروارید دیگر نخندید.
همه متعجب بودند. پچ پچ می‌کردند. احتمال می‌دادند‌ طاقت دوریش طاق شده و خنده‌اش متوقف. همه پیرو این احتمال بودند، الا دختر اوس ناصر، همان سایه‌ی قدیمی. ما را از زیر درخت گلاب هم پاییده بود. من هرگز نمی‌دانستم ملیحه چشمش مرا خاطرخواه است. این ملیحه بود که مروارید را کناری کشیده، و دو تا کشیده خوابانده بود توی صورتش. و بعدش تف و یک عالمه بد و بی‌راه و تهدید.

همانجا دعواشان بالا گرفت. وقتی رو در رویمان کردند، من همه‌چی را منکر شدم. مروارید هم. قصه‌ی شبهای مغازه را وسط کشید. به سمع حمید رساندند و او هم که در جریان ماقبل بود، همه را به اذن خودش قلمداد کرد. ملیحه سنگ روی یخ شد. ملیحه آدم وحشیی بود. زن زندگی کسی نمی‌شد. خیلی گستاخ بود و فضول.
آن روز اما، روز شانسم بود. هم ملذذ شدم و هم تبرئه، مروارید هم. اما درست چهل روز بعد، که مصادف بود با عزیمت حمید و تدارکها، و دقیقا دو روز قبلش ملیحه گستاخانه از من خواست او را به عقدی درآورم و والگیش را چون افساری به من داد؛ من پس زدم و او را با مروارید قیاس دادم و فریاد زدم: «هرکه تو را بگیرد مغز خر خورده!» از همان روز گم شد. مروارید هم. ملیحه را گفتند رفته دیار خارجه پیش مامان فروغش. مروارید را دیدیدیم بردندنش سردخانه، تا آمدن دلباخته و مراسم تدفین.
دو روز باقیمانده‌ی سربازی را بخشیده و حمید را فرستاده بودند برای وداع.
حمید اما باور نداشت. یک روز دیرتر آمد. رفته بود کارهای سالن و عروسی را مهیا کند. خودش تاریخ عقد زده بود و ماشین عروس سفارش داده بود. با ماشین عروس آمد و عاقد. عاقد که دم در با دیدن پارچه‌های مشکی خشکش زده بود. حمید  ولی پر طمطراق و بشاش، به مشکی‌پوشها سلام می‌داد و دست، و روبوسی. به من که رسید، سیب گلاب برادریمان که رو به فساد و خرابی بود را به دستم سپرد و خودش رهسپار اتاقی شد که عطر مروارید با کافور به استقبالش آمده بود.

نویسنده: مستانه شهابی

https://t.me/mastanehshahabipour

https://t.me/mastanehshahabi

تصویرگر: نگین حجازی

https://t.me/Neginhejazi2008

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط