قلمم موش نمی‌نویسد!

صبح امیدمان طلوع کرد. دوم مهرماه سنه یک هزار و سیصد و شصت و هفت یا هشت؛ بلکم نه، حالا یک چیزی خورشیدی
خوش و خرم و خواب‌آلوده کما فی سابق با جور و لگدِ والد و والده رهسپار مکتب‌خانه‌ای حکومتی شدیم. دو برزن آن طرف‌تر، محض ما مسافتی بود بس طویل و پرمشقت. لابد نصف خوابمان را روی دو لنگان و در حال گام‌زدن به انجام رساندیم.
دیر رسیدیم فی‌الحال رسیدیم. چشم خواب‌آلوده‌مان روشن شد به سالنی تاریک که مجمل بود و منور، به تنها یک لامپ نورمرده‌ی به دارآویخته. گامهایمان حامل نسنجیدگی و طغیان طفولیت و گیجی، خسته بودیم و خموده، پلکان نیم‌خیزمان طمع رویا داشت هنوز، علی‌ایحال چشم‌مالان کاویدیم کلاس را.
جرثومه‌ای مجهول‌الهویه که بعدها معرف حضور گشته، با نام بانو ناظم باشی، ما را پایید. خرامان و نرم نرمک، با قری رسمی‌گون در اندام نحیف خود، و نیشخندی بر کنار لب، تا پشت سر ما رسیده، جویای حول و هویت شد. نام را گفتیم. به نام خانوادگی نرسیده، ما را به کلاس روبرویی سپرده، خود شد محو، چون دود در هوا. چشم پشت چشم گرداندیم تا یحتمل ردی، اثری از خود برجای گذارده، که نگذارده بود. لامصب جنی بود.
وارد اتاقکی که کلاسش می‌گفتند شده ولدی الورود، با هجمه‌ای از شور و شور در دل و لنگان خود، برقرار ایستاده، با چشم، نفر به نفر هم‌حضورگان و هم‌سنکانمان را به نظاره کشیدیم. چشمان مشکین‌تراشمان به ضعیفه-ای بلندبالا، با عبایی دکمه‌دار، شانه‌های به عاریت‌گرفته و آویزان اِپُلی، ایستاده بر سکنجی خلوت اما به بشنی مزین به تخته‌ای سیاه، مسلط گشت. بانویی بود، خوش‌خند ولی مصمم و پردقت. خانم معلمش می‌گفتند. خانم معلم توقف بیش از آن، محض ما جایز ندیده و با گفتن دوباره و دوباره‌تر واژه‌ی تسلسل‌گون “خیل خوب!” موکد شد ما را به سوی میزی مستطیل و نشیمنگاهی مستطیل‌تر. نشستیم. شورمان نیز به حلاوت نشست، اما اندک اندک.
شاگردکی خوش‌نویس، پررو، کج خلق و تهی‌اخلاق کنارمان نشسته. هم کنار ما و هم بغل دیوار. دمگاه ورود پایید ما را عمودی و افقی. نیشی داد تحویلمان، فی‌الفور سرش را مشغول کاغذ و قلم کرد. به هنگام جابجایی هم لابد با زوری شگرف حرکت به سمت دیوار نمود. از همان زورها که خاص نشیمنگاه، عهده‌دار قسم اعظم تلاش و فشار است در برقراری جابجایی و جاگشایی (جابازکردن). خدا را شکر بالاخره قرار بر جای خود گرفتیم.
معلم قرار ما را به قرار خود منطبق ساخته، درس را جدید، با تکه‌ای گچ روی تخته‌ی سیاه، سرگرفت به کتابت. اول واژه بود، موش. حکم کرد بنویسید موش. همه عملی کردند، الا ما. دومین واژه تحریر گشت قلم. فرمان داد، عملی شد. ما همان حال، فقط علاوه، انباشه شوری در دل و جفت پاهایمان. در همان انباشگیها و شورشورها بغل به بغل خود را جوریدیم. مثلا پی چیزی میگردیم تا اتلاف فرصتی باشد. رسیدیم به بقچه‌کولی سیاه رنگ خودمان (‌کوله پشتی). آن را بررسیدیم. یک دفتر ۴۰ برگ بود و یک مداد و تیزبرش (مدادتراش). فی‌الفور دفتر را روی میز بنهاده و از غریزه با اندک تف، ورق‌زدن را سهل و فوری نموده، تا اول صفحه به نگارش موش برسد. قلم در دست، چون بغل‌دستی تهی اخلاق، تا با روگرفت (کپی) از شیوه‌ی خوابیدنش روی دفتر، لب و لونچه فراخیدن، و یک دست را سُردادن در طرف مخالف، واژه‌ی موش به تولید رسد، که نرسید.
حالا دستمان هم به طاقت درازای میز نشد و یکهو نصفه‌تن، پرت مابین ارض و سماء شده، که در اندک زمانی، لنگانمان به یاری دستانمان شتافته و ما را برقرار، اما اُلَنگان (آویزان) میز و نشیمنگاه، در پاره‌ذرعی از زمین ایستانید (متوقف کرد). فرصتی حاصل آمد، کم کَمَک خود را سامان داده، راست‌قامت نشستیم.
برای دوم بار، قلق قلم به خاطرمان نشست. جسارت محاطمان کرد. حال لحظه‌ی کوبیدن قلم است به روی کاغذ. کوبیدیم. لامصب سر نداشت. یعنی داشت. انگار فرو رفته تویش. شدت کوبش هم فروترش شد. ابزار فرو درآورنده نداشتیم. یادمان به تیزبر آمد. از همان تیزبرهای انقلابی، شگونی حکومتی برای نسل سوخته (کنایه از دهه شصتی‌ها). خاک برسرش. تیزبر را گفتیم. از آن تیزبرهای گردالی سرخ‌گون نکبتی بود، که با هزار حمد و قل هو والله پِخ هم نمی‌گوید. لابد بغل‌دستی تهی‌اخلاق را خواهری دانسته، طلبش کردیم یک مدادی، چیزی تا موش پدرسوخته بنشیند روی کاغذ. حالا ما خسته، موش هم به قطع خسته. بغل دستی با تکبری وصف‌ناشدنی، زیر لبی ما را به گونه‌ای لون الخلا کرد که خاطرمان مکدر نشد؛ ولی ریخت آب در آسیاب دشمن. گرفته میشود حالش به واقع.
کاری از دستمان ساخته نیست غیر تامل‌کردن. از همانها که متلمذ از سر هیچ‌کاری، با گردش چشمانش برای خودش کاری می‌تراشد. خاص کلاس است و درس و کتاب. دامنه‌ی تاملمان را گسترانیدیم. مثلا: دیدگانمان توجه از کلاس و معلم برگرفته، متوجه پنجره‌ای خلاف سر شد. کلاس را بنا در جبهه‌ی نسر بنا، نهادند. اینجا تاریکی، سرما و طغیان اخوی‌گویانند. ز قسم تلمذی در منزل و تحت لوای والده گمانمان شد از خروسخوان، دو کله خورشید گذشته. یحتمل صدایی به گوش خواهد رسید محض زمان تفریح. البت این مورد را معلم نویدمان شد.
در لحظات پایانی این نوبه، معلم قدم رنجه کرده و میز به میز و دفتر به دفتر، انباشه‌ی علومش را در دستخط هم-حضورگان برجست. خدا را شکر با توجه به تقلاهای بی‌قرار بغل‌دستی، خاطر ضیق وقت، بررسیدن نوشتگان ما موکول به نوبه‌ی دیگر گشت.
معلم هول شد، همت به تولید دیگر واژه روی تخته گمارد. طاقت از ما سلب، بی‌قراری و شورمان نشت ید راست گشته، فی‌الجمله سیخ شد. هم خود (‌دست راست) و هم انگشت اشاره. گستره‌ی بی‌قراریمان به زبان هم هجوم برده و لب و دهان تکان باهم خورده، مولد اصواتی که هم-ساختگی دیرینه دارد با محتویات کله‌یمان. دستور از محتویات، زبان واسط، بلغور واژگان حاصل، و حصل جمله‌ای شد با ترس و انبوهی از نسنجیدگی و بدویت روی زبانمان، از توک به واقعه بدین مضمون:
_ خانم اجازه! قلم ما موش نمی‌نویسد!
آخیش! خیالمان برقرار و سبک شد محض مخابره. توقع بود فی‌الحال معلم قلمی از بهر خودش به ما داده تا موش سینه سوخته‌ی عالم هویدا روی صفحات شود. البت نه خودش؛ بل نامش.
بی‌صدایی ولوله کرد. چرا از کسی بویی، انعکاسی، چیزی فروگذار نمی‌شود آیا؟ ما را یادِ الیور توییستِ در به درِ مادرمرده شد خاطر. آنجا که مظروفی در دست، میشود یدش سیخ و طلب جرعه‌ای دیگر آش کرده، پشت‌بندش اول بی‌صدایی بود، اما فی‌الفور می‌نشیند دو تا تس توی سر و کله‌اش. خدا کند کار آنقدرها که مبالغه تاریخ ادبیات کرده، بیخ نیابد.
چه اتمسفر وزینی! چشمانمان از معلم مایوس، رخت بربست، افتاد به روی قلم، کاغذ و بعد کشیده شد به صوت درگوشی بغل‌دستی که از لسانش منبعث (روان) میشد. گفت:
_ خر! خودت باید بنویسی! قلم که نمی‌نویسد!
دخترک تهی‌اخلاق بی‌نزاکت. ما را در دم با حمار آمیخت، به رخمان کشید اندک سوادمان را. اما معلم. بعد از بی‌صدایی و لب و لونچه‌گزیدن و بارها فرودادن مایعات انباشته در دهان که بزاقش می‌گفتند، نزدیک ما شده و پرسان شد که:
_یکبار دیگه بگو! چرا موش ننوشتی؟!
معلمی که قسم معلوم را مجهول کند و به سوال آویزد و دوباره به خورد شاگرد دهد، غرض دارد به چند بهانه. اول: چیزی در ماتحتش، مادام‌العمر رنج می‌دهدش. دویوم: زیادی ما روی علم و حواسش خاطر جمع کرده‌ایم، انقدرها هم هوش و حواس منبسط و طولایی ندارد. سیم: فکر پلیدی در کله‌اش جولان داده، که آینده قابل پیش‌بینی نیست در این وقت. چهارم و پنجم و ششم هم دارد که نگارنده حوصله‌اش وسیع برای کتابت نیست، میگذارد برای بازکتابت نوشتار.
سکوت کماکان می‌خرامید. لامحاله پرسشمان را به حضور رساندیم دوباره‌بار که:
_خانم اجازه! قلم ما موش نمی‌نویسد؟!
معلم دست‌بردار سکوت نبود. ما هم پیرو چون او بودیم. دوباره‌تر پرسان شد. اما اینبار بادی در گلو، دهانش اذن کنترل داشت به زور. چون مدام به قول فرنگیها بکس و باد می‌کرد و واژه‌ها را سُر به بیرون میداد.
_چی نمی‌نویسد؟
_قلمم موش نمی‌نویسد!
اینبار بادش خالی گشت همراه با افشره‌ای مایعات اندرونی و تا جایی که فضای کلاس اجازه داد، به در و دیوار اصابت کرده در معیتش خنده بود و خنده. هم‌حضورگان هم انگار هم‌پیالگیشان گل نموده و تمشیت کردند معلم را در قهقهه. توقف معلم در دنباله‌ی خنده‌ها داخل کلاس اتفاق نشد؛ صدا و سیما را با خود برد به همان راهروی طویل و دراز و سرد و خموش. صوتش به قدری فاجعه‌آمیز و بی‌کنترل، معلمها و ناظم‌باشی یک به یک سر رسیدند و جویای ماجرا، او قصه را با داوریها و غرایز زنانه اختلاط کرده محض داوری و تایید حق‌نمودن خویش برگفت.
از لای در، صوت و صورت به سمع و بصر رسید. لامصب! ما را تا جایی که راه داشت سکه یک ریالی کرد. پیش هم‌سنکان خود خجلت‌زده و شرمگین شدیم تا همان دخترک مغرورِ خویشتن‌پرست، ما را رهنما شد که:
_این کلاس دومه، تو باید بری سر کلاس اول بنشینی.
دمش داغ. خواهری کرد. نکته‌ای بود. حالا خنده‌اش کجاست که معلم، کلاس را زودتر از موعد به تعطیلی کشانده الله اعلم.
البت، خودم هم یک بوهایی برده بودم. انقدرها هم شلغم-شوربا به مکتب نیامده‌ایم که روز ماضیمان با امروزمان را فرق نتوانیم. روز گذشته، معلممان خانمی بود بس خپل و کوتاه و از اخلاق هزار رحمت به … . توهین در قاموس ما نیست. صد حیف. در این مواقع انسان نیاز است جامه درد و تا جایی که زمان و مکان و وضعیت رخصت داده، هرچه از دهانش بیرون آید تبرک دهد وجود و حضور خاطی را. متلمذ سینه‌سرخ درس و کتابت را چه به بی‌نزاکتی به بارگاه مقدس تعیلم و تعلم، معلم و متعلم. هرچند معلم ما از چهار حرف میم و عین و لام و میم واژگان معلم، سه تای آخر را واگذار کرده بود. وگرنه یک سوتی شاگرد را که نباید انقدر فاحش و آشکار کرد و بیخ و بن علم را اینگونه لگدمال.
زنگ تفریح را به نوا در آورده. نوبه به زنگ دویوم رسید. بانو ناظم‌باشی وسط حیاط راست شد. فریاد برآورد:
_ اونی که قلمش موش نمینویسه؟
لامصب! فامیلیمان را بگو! دوباره فریاد، سه‌باره فریاد، بازباره کلا فریاد. کار بیخ پیدا کرد. شاگردان وسط نیش-خندها، خنده، قهقهه، با چشم لابه‌لای جمعیت، پیگیر انگشت اشاره همان دختر تهی‌اخلاق بودند که بالاخره این فلش چسبیده به آدم فضول به روی چه کسی خواهد شد تثبیت.
دیر شده بود. کنکاشش به نتیجه رسید. اِپُل ما را یک کلاس پنجمی کشید. به سمت ناظم باشی هولمان داد. اپل از دست شاگرد پنجمی افتاد به پنجه‌های خشمگنانه ناظم‌باشی. میگرفت، پرتمان میکرد جلو، بانگ میزد:
_بدو دیر شد!
دوباره میگرفت، پرت میکرد، نعره میکشید:
_ بدو دیگه!
بار سومی که گرفت، پرت کرد و گفت بدو دیگه؛ به واقع دیر شده بود. من وسط کلاس معلم دیروزی متوقف شدم‌، درست چند قدمی اولین میزی که سه نفر پشتش چپیده بودند. هم سردشان بود، هم به زور خودشان را بیدار نگه داشته بودند. پشتم به ناظم باشی، بغل گوشم معلم دیروزی، روبرویم، فشرده‌ی چارقد و اپل و گاها چندتایی لوزه، که در حین خمیازه‌های صبحانه صاحبانش شکاریدم. البت، تشعشع نور هم بود. این جبهه، کلاس نورگیری داشت. ناظم از خلاف سر، ما را به معلم خپل کم‌تحرک دست‌پهن معرفی کرد:
_خانم فلاح، اینم همونیه که قلمش موش نمینویسه، زحمت شما! هرچه شما کردید. مدیر پیغوم دادن، یه کاری کنید قلمش موش بنویسه.
جمله‌ی آخر را جوری گفت که پشت چارقدم در کسری از لحظه خیس شد. صدای در را شنیدم. ناظم‌باشی با قهقهه‌های بی‌قرار و فجیع از خلف سرم گم شد. در عوض، بغل صورتم سایه‌ی معلم هویدا گشت. صدایش رعشه داشت. آرام حرف میزد، اما صدای اره‌برقی بود روی سطحه‌ی آهن. گفت:
_برو آخر کلاس بشین! خودم یادت میدم موش چجوری بشینه رو کاغذت.
بزاق را قورت دادم. یکباره. قدمی برداشتم. دوباره باقیمانده‌اش را قورت دادم. قورت سیم به جایگاه موعود رسیدم. با قورت چهارم، بقچه‌کولی پشت کمرم، دفترم ‌روبرویم، قلمم توی یدم، تیزبر بغل‌دستی توی ید دیگرم. میتراشیدم. می‌اندیشیدم. حالا دیگر نه به موش، نه به فامیل دومم، فقط و فقط میترسیدم از سایه‌ی بغل گوشم. سایه‌ای که صدای اره‌برقیش روی روحم گام برمیداشت. و این داستان ادامه دارد.

نویسنده و تصویرگر: مستانه شهابی

https://t.me/mastanehshahabi

پیوست: در این نوشتار سعی شده متن، رنگ و عطر قاجاری به خود بگیرد.

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط