سپیده زده است. کوچه ها بوی عطر بهارنارنج دارند و من با کپه ای از نان بربری در دست، پیش به سوی خانه ی مادربزرگم. مش رحیم را میبینم. وانمود میکنم ندیدمش. رد میشوم؛ ولی نمیشوم. صدایم میزند. با احترام میگوید: «به…! سلام سعید آقا!» اولش خجالت میکشم. سلامی میدهم و سریع عبور میکنم. بی توقف در دلم میگویم ای کاش صدایم نمیکردی؛ ای کاش سلامم نمیدادی؛ چه میشد اگر تو هم وانمود میکردی که مرا ندیدی و ازم عبور میکردی! با کوهی از شرمساری و بگومگوهای خورنده، خودم را جلوی در خانه مادربزرگ می بینم. ناگهان پر چادر گل گلی نسیم دخترِ خاله ثریا صورتم را نوازش می دهد و به هوشم می آورد و عبورم می کند.. سلامی هم این مابین بجا میماند بی اینکه علیکی بشنود. رد نوازش چادر مخملیش مرا گیج کرده من هم علیکم را سوار همان می کنم و به امتداد نگاهم به آخرین پیچ کوچه و تصویر دایم المحو چادر می دهم.
این سلام را دوست داشتم که میماند. این شرمساری و حیا را می خواستم که ور دلم جا خوش کند و نرود. عطر بهار نارنج توی گلهای چادرش مرا بغل کرد. چشمانم را بستم. شمیمش را استشمام کردم و چشم باز کردم خودم را توی بغل مادربزرگ دیدم که با هزار قربان صدقه مرا تاب داد تو. نانها را از دستم فرز قاپید و رفت سمت مطبخ. نرسیده به مطبخ کل سفارشات سفره اندازی صبحانه را هوار زد و صدای او هم لابه لای دیوار و گل و کاهگل محو شد اما نه محوتر.
از دیدن دختر خاله ثریا شوقیده بودم و مملو از استمرار و تکاپو بودم. جَلد پریدم توی اتاق ارسی خانه و سفره ترمه ای مادربزرگ را انداختم. روبرویم پنج تا رحل قرآن دیدم. از داخل ارسی خانه مطبخ را پاییدم و آمدم بپرسمش مادربزرگ را که امروز خبری است؛ بلافاصله پشت سرم با سینی مسی سنگینی حی و حاضر ایستاد و گفت: نمیری الهی! چه تند و چه سریع سفره انداختی! گفتم مادربزرگ سینی سنگین است بدهید من بیاورش. گفت: «نمی خواد شما زوراتو نگه دار واسه عروسی نسیم خاله ثریا». دلم هوری ریخت. گفتم: «نسیم!» گفت: «پَ سیم!» عادت داشت شگفتی آدم را با عبارات شگفتانه خود پاسخ گوید.
تمام مشتاقانه هایم خمید و شل و وارفته روی زمین ولو شدم. سوالی شد که چی شدی تو. جواب گفتم یعنی بله رو داد؟
-به تو چه؟!
-ناموسمونه
-ریقو! ننه ات خبر داره پشت لبت سبز نشده گوه اضافه میخوری؟!
-کاش تو دلم بودی مادربزرگ
-پاشو پاشو خودتو جمع کن! تو جای داداششی.
-من غلط بکنم!
-غلطم میکنی بهش فکر علاوه این کنی!
-مادربزرگ! من میخوامش!
-تو هنوز سلام تو دهنت جا خوش نکرده، علیک گوی کی میخوای بشی؟ ها؟!
با غیض در را زد بهم و غرغرش را با خود برد توی دالان و حیاط و داد به شر شر آب زیر شیر و گلهای توی باغچه. عادت داشت لب که به غر میگشود دیگر تا صلاه ظهر خاموشی نداشت.
قلبم را گرفتم توی مشتم و چشمانم را بستم. بوی بهارنارنج و عطر نان صبحانه و سلام مش رحیم تذکره نویس و علیک نگرفته دختر خاله ثریا و پشت لبهایی که قوت مردانگی نداشت مرا از خیال دوزاری جوانی و کیف و کوک هوای جوانی کردن غمین کرد. کاش که دختر خاله ثریا نه بگوید تا من فرصت داشته باشم غبغبم را بجای باد غرور جوانی به تواضع سلام و علیک مهیا کنم. شاید قسمت شد و ما هم نصیب و چاره ی هم شدیم.
مستانه شهابی پور
آخرین نظرات: