سوخته های زندگی

روزگار غریبی است مادر. مانده ام یک لنگ پا که چه کنم. چه گلی به سر بگیرم. گاهی میخواهم هوار بکشم و دنیا را خبردار کنم. اما صدایم فقط تا چند کوچه آن طرفتر می رسد و امانم نمی دهد و همسایه ها پشت در خانه یمان علاوه روی علاوه می شوند که چه شده چه شده؟ بی بی چه شده؟

مرا بی بی صدا میزنند. از وقتی که تو رفتی کسی به من مادر شهید نمی گوید یعنی خودم نخواستم که چنین خطابم کنند. من، از دل از رضا فرزند ندادمشان که حالا… . مرا صدا می زنند بی بی. نمیدانم این اسم را از کجایشان درآورده اند. غریبم مادر، غریب. کسی حتی نام سلطان-نمک را هم نمی شناسد. پدرم با چه شوقی نام سلطان نمک را برازنده ام کرد و از هرچه القاب بود مرا مبرا دید جز این یکی. میگفت آنقدر مانند اسمت بانمک و باحیا بودی که خدا می داند. آدمی که نمک دارد و حیا، بایسته های بدیهی سلطنت را دارد تو را چرا سلطان خطابت نکنیم آنهم سلطان نمک؟ اما از بخت نابلندم پدر دوزاریت با آن ریش و پشم سوخته و موهای گله به گله حنا بسته که تعصب لابه لایش می لولید، آمد به خواستنم و بالاخره با اندک چرب زبانی مرا از عموی نالایقم طالب شد. کاش پدرم زنده بود و اجازه نمیداد که هرگز این ناخجستگی سر بگیرد. حداقلش تو دیگر به دنیا نمی آمدی که طعمه ی شکار قاچاقچیان بیابانگرد ظالم القلب شوی و بدین سان تو را در آتش نداری و طمعشان بسوزانند.

دیروز از بنیاد شهید آمدند که دفترچه ام را مهر کنند و دوباره چند گونی اغذیه برایم بفرستند. چشم دیدن گونی ندارم. ای کاش حد اعتدال آدمیزاد برای رفع حوائجش گونی نبود. قبول نکردم. اما وقتی به رسم میزبانی و تکریم میهمان تا پشت سرشان رفتم و پایم به آنور درگاه نرسیده چشمم به دو دختر ملا شکیل افتاد که داشتند توی زباله های مردم پیگردی پلاستیک کهنه میکردند، دلم نیامد. عقب مامورین موظف الوظیفه بنیاد شهید دویدم و گفتم بارم را بدهید که طفل صغیر دارم. آمدند بار را زمین بگذارند اجازه ندادم. خودم نشستم ور دلشان و خواهششان کردم بار را با دخترکان ملا به منزلشان بردیم. راضیم مادر، بخدا راضیم. اگر قسمت خون تو همین چند پاره گونی و طعام باشد که اشک شوق بندازد توی چشمان پرنیاز طفلهای دیگری تقصیر؛ باشد مادر، من راضیم به رضای حی لایموت که خودش داد و خودش هم گرفت. اما مادر دلم کباب می شود هربار که یاد می آورم شب عید عیدیت را با حرارت دادند دلم التهاب می شود. مادر غریبم. خیلی غریب. مادری که بی فرزند می شود غریب می شود. غریب و قریب. قریب بی کسی و نداری و نداشتندگی. چه استمرار ستم پیشه ای است که تا به ابد نداشته باشی تکه هایت را. تو پاره ی من بودی. تو همین من بودی. تو اختیار بی اختیار من بودی.

روز خاکسپاریت بالشتت را دادم که بگذارند زیر سرت. گفتند تمام پسرت بالشت است. نرم و نازک و بی انتها. یکی داد زد خودم با دو تا بیل خاکسترش را ریختم توی گونی. چه هزینه ای می دهد مادری که تنومد می دهد و بجایش یک گونی خاک تحویلش می دهند. افتادم روی سرت که ببوسمت، بوسه هایم تحویل تمام تو شد. نمیدانم متوجه شدی مادر یا نه؟! روز اول عید، عید دیدنی من و تو شد سر مزارت. من روی خاک ماندم و تو افتادی توی گودال ندامت من. چقدر به خودم نهیب زدم که سلطان نمک یک جرعه شراب ناب داشتی چرا دادیش به تقدیر و سهل الوصالی حق. چرا نگهداریش نکردی. چرا سوزاندیش. قامتت هم نبود، خیاط برایت کتی اندازه کند به دامادی سپارد. آه از دل مادران غریب غربت نشین فلاکت منزل. حال که این نامه را برایت مینویسم قرار است برویم به پابوس آقامان سیدالشهدا. گفتم شاید قسمتم شد قبل آقا سیدالشهدا به دیدار تو شتافتم. دلم به وصیتنامه نبود، نامه نوشتم برایت. بدان تو اگر یکبار سوختی مادر، من هرزمان در حرارت و اطمینان شعله ها پرتلاطمم. قسم به خونهای ریخته و جاری و حافظ، مادر بی فرزند، غریب زمان است و مکان. خدا برای هیچ مادری نخواهد چنین دلواپسی های تمام نشدنی و جگرتاب را. بوسه هایم برای نفسهای به عاریه رفته ات.
مادرت سلطان نمک.

مستانه شهابی پور

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط