مرگ پروانه

سیاه و کبود دیدمش. غمش نیست. شاید باز زد و خوردی صورت گرفته. آخر هردویشان عادت دارند به کتک‌کاری. یکیشان میزند، و دیگری می‌خورد. تکرار می‌کنند و دوباره تکرار. و بعد، ادامه می‌دهند مکرراتشان را. و اتفاقا آن لابه‌لاها اندوخته‌های فحش و ناسزاهایشان را به رخ هم می‌کشند. پایان این مرافعه اما نقطه نیست؛ باقیمانده است. یکی باقیمانده‌اش می‌شود لش کنار دیوار، و دیگری می‌شود لش روی کاناپه‌ای روبروی تلویزیونی خاموش؛ راس ساعت ۱۲ در آلونک تنهایی من.
مرد طرف دعوا را میبینم. در تداوم سناریویی تحمیلی، شده است یک مرده‌ی در حال تخمه شکستن. جوری تخمه‌ها را دندانگیر میکند که انگار در میان آن هنگامه‌ی خاموشی، واقعه‌ای هیجان‌انگیز رخ داده است.
زن طرف دعوا را نمیبینم. دیدمش. فقط یکبار. شب عروسی جفتشان. بعد آن، نه او دیگر چشمش مرا دید و نه دیگر من چشمم او را. نامش پروانه بود. از نوع وحشی. وقتی بال می‌گشود، رسم رسوایی داشت. از بی‌قراریش بود.
کنجکاویم در حال تغلیظ است. برق چشمان برادرم ذوق طویلی دارد. می‌خواهم بدانم چه اتفاقی افتاده که این اندازه مشتاق و امیدوار، مشغول و پرتلاش است. اما سکوت او را مغروق خود ساخته است. عجیب است. هرگز اینطور ندیده بودمش. سرد و خموش و خسته. پیگیرم بدانم اتفاق امشب چه بوده که هنوز پایدار و استوار، گرد پایش هم گیراست و قبراق و بی‌توالی اما مستند. خشمگین است. خط اخمش این را می‌گوید. سوت و کور و مات و مبهوت، به یک نقطه روی دیوار میخکوب. میفهمم. نباید زور بزنم تا از زبانش چیزی بیرون بکشم. اما حس کنجکاویم بدجور قلقلکم میدهد. بپرسم؟ نپرسم؟ میپرسم. چندین و چندبار. پی در پی. پریشان می‌شود هربار بیشتر از قبل.
آب را گذاشتم جلویش و اشاره کردم که لیوانی بریزد، جرعه‌ای بنوشد.‌ در سکوت، دستانش فقط صدا ایجاد کرد. اول لیوان. بعد دسته‌ی پارچ و بعد شرشر آب و بعد پارچ و بعد قلپ قلپ قلپ قلپ. چهار جرعه نوشید. و بعد صدای لیوان.
اینجا به قدری سکوت است که اجسام رد صدایشان را روی موج هوا به جا میگذارند عین هواپیماهایی که روی آسمان خط دنباله ایجاد میکنند. چشمم میفتد به دستش. میشمرم. یک، دو، سه، باند، پنج. پس چهارمی کو؟ می‌پرسمش. خط اخمش عمیق‌تر می‌شود. ساکت می‌شوم. گوشه میگیرد و در درون حجم ابر و پارچه محو میکند خودش را. باند هنوز خون تازه را به اصرار پنهان میکند. دلم تاب نمی‌آورد. کنارش مینشینم و دستانش را در دستم میگیرم. پس میکشد. میگویم چه شده؟ بغض میکند.
هوار میکشم چه شده؟ بغضش بی‌طاقت می‌شود و در همان حجم ابر و پارچه سیل سیل سیل و سیل اشک می‌ریزد.
من اما بی‌قرار می‌شوم. همچو او به درازای زندگی برایش مویه میکنم و زیر لب زمزمه می‌دهم تمام رنجهایمان را.
کم کم از نفس میفتد. یادم می‌آید مادر همیشه میگفت: «مادرجان! گریه‌کردن هم نفس می‌خواهد. جماعتی که اشک چشمشان خشک شد، یعنی جان گریه هم ندارد. وای به روزی که آدم برای گریه هم بی‌نا شود».
حالا او در آغوش من بی‌نا شده بود. و من بینای دیگر. رد پروانه را روی مچ دستش برای اولین‌بار دیدم. به جای نامش، تصویر آن را روی پوستش به سوز و زخم  کشیده بود. پروانه‌ای در حال رهایی. چه کار احمقانه‌ای!
یک آن ترسیدم. جای خالی انگشت حلقه که با باندی بدجور پر شده بود. دوباره پرسیدم. این‌بار مهربانانه، خواهرانه، دلسوزانه ولی توامان با ناامیدی.
جواب داد کشتمش. ترسیدم. پریدم. گفتم دیوانه شدی؟ آرام گفت: «برای همیشه کشتمش. و تصویرش را داغ دستم کردم که اشتباهم دوتا نشود».
مویه‌کنان چشم می‌گردانم. میبینم. به گردش چشمانم سلسله می‌دهم تا به ردی یا مدرکی از صحنه‌ی جرمی سیار مستدل شوم. می‌شوم.
کوله! کوله‌ی خسته‌ی مزین به قطرات خشک و نمور خون و دلمه. بی‌معطلی کوله‌اش را می‌گردم. خدای من! انگشت قطع شده‌ی حلقه‌اش هنوز می‌تپد. در حالیکه با حلقه‌ی فلزی به دار آویخته شده، هنوز دست و پا می‌زند.
باقیمانده‌ی صحنه‌ی جرم را در دست می‌گیرم و مویه‌هایم را با فریاد و جان‌کندنی به درازای عمر و جوانیمان آکنده میکنم.

مستانه شهابی‌پور

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط