بازار سیاه

من روزنه‌ی بیچارگی را دریافته‌ام…

سکوت می‌کنم و به هیاهوی پس پرده‌ها گوش می‌سپارم. آوازی نیست. تماما هیجان از نبودنهاست. آخ که چقدر سخت و سم است نبودن بودنی که یک روزی مرهم بی‌اختیار در مباداها بود. جانم به لب آمده. صبری نیست. «سکوت کن»! یکی مدام می‌گوید سکوت کن که این آینه از آینه‌داران است.

عباس رفت. با خودش برد. تمام خاطرات پس و پیش بودنش را. من اما هنوز هستم. اینجا بدون او. در صبری وزین، قرین و خشمگنانه. مادرم هم رفت. ما با هم رفتیم. با یک ماشین. رفته بودیم برای خرید عروسی. توی بازار می‌چرخیدیدم، می‌خندیدیم و می‌رقصیدند آرزوهامان. مادرم گاهی مدام مرا سرزنش میداد: «موهایت را بپوشان! چشم میخوری دختر»! من اما لبندی می‌کردم و سر به هوا. گوش نسپردن به مادر، همیشه برایم هیجان داشت و تزویر. چراکه فرصتی بود برای جوانی و جاهلی و اقناع. اگر آنگونه که او می‌خواست بودم؛ می‌شدم مثل ندیمه‌های بله‌خانم‌گو.

من و عباس همدیگر را خیلی دوست داشتیم. از بچگی نافمان را برای هم بریده بودند. او اما مرا بیشتر دوست داشت. چرا که حتی حاضر نشد با خانواده‌اش به ترکیه مهاجرت کند. ماند ور دلم. گفت اگر قرار باشد کسی شوم، ترجیحم به آغوش رعناست. آغوش و نغمه‌های رعنا برایم مسبب تعالی و مرد‌شدن است. و چقدر هم مرد شد. بزرگ شد. ثروتمند شد. اما چه فایده. تمام اینها در یک لحظه، پیش چشمان پیدا و ناپیدا به ستاره‌ها پیوست؛ چون عباس حضورش را به آسمان بخشید.

روز خرید بازار، بعد آن کوه خرید با چه ذوقی نشستیم توی ماشین و مشغول خوردن آب‌هویج‌بستنی شدیم. تکه‌های بستنی غوطه‌ور توی آب‌هویج را خیلی دوست داشتم. پرحوصله و دایره‌وار، مدام می‌چرخاندمشان. عباس هم به هواخواهی و تمکین، همراهی و ذوقی‌ترم می‌کرد. آخ که چقدر خندیدیم. حتی در آن لحظه‌ی شوم بدنگون، او با قهقهه‌های دلانه کوچ کرد.

راننده‌ی کامیون خواب‌آلود. انگار که در یک لحظه، کابین به کابین شدیم و خنده‌هامان او را هیجانی و مست‌پران کرد. گیج و مبهوت دور خودش می‌چرخید و نقلیه‌اش را می‌چرخاند. یک آن، ماشین ما هم در رنده‌ی جهالت و خفتگی راننده کامیون، به تباهی و نیستی شوقی دیرینه و آرزوهای وامانده رسید. مادرم چادرش را از غریزه و کام مادری به رویم کشید و جان به جانم کرد و خود بی‌جان و بی‌تقلا پرت جانب دشت بی‌دمن خارپرست شد. چادر مادر، چتر جبر و نیستی شد و هستی برایم به بار آورد. اما جور زیستی تنها و بی‌مادر و بی‌دلبر تا به ابد برایم ماند. هرچند که بی‌دستی را توان و یارای جورکشیدن بود اما دست تقدیر بَرنده و بُرنده شد. هم همدمانم را برد و هم دستهایم را برید. ولی آدمیزاد جنس عجیبی دارد. از هیچ، پیچ می‌سازد و هرچه هست و نیست را به‌هم می‌پیچد و اتصال می‌دهد؛ چنانکه هر فاتحه سر مزارشان، برایم فتح بابی است برای آغوش به آغوش شدنمان. دستها که نیست. میفتم روی مزار و تا آنجا که تاب باشد و طاقت بوسه ها را پیوست فاتحه‌ها میکنم.

مستانه شهابی‌پور

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط