بازمانده‌؛ پرواز 752 اوکراین

راه می‌رفتم. به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم، تو بودی و او. آمده بودم باقیمانده‌ی وسایلم را جمع کنم و بروم که قناری توی قفس صدایم زد. جفتش مرده بود و خودش انگار که مدتهاست تشنه و گرسنه رها شده. گشتم که آب و دانی بدهمش، تمام کمدها خالی بود. روی سنگ آشپزخانه چندلایه خاک بود و چند جای پای گربه.

دیدم پنجره را نبسته بودی. گربه‌ی همسایه آمده بود داخل. از حجم تقلاهای رد و اثرش کنار قفس، مشخص بود که خیلی سراغ قناری را گرفته. و طفلک قناری، گرسنگی و تشنگی را به مردن ترجیح داده بود.

آبش دادم. با ولع می‌نوشید. قفس را آمدم که با خودم ببرم، دیدم یک گیره‌ی فلزی طلایی روی زمین افتاده، از همانها که محبوبه می‌زد به موهایش. همیشه سعی می‌کرد جوری بخندد که گیره‌های فلزی طلایی کنار گونه‌اش نمایان‌تر شود.  و تو چقدر دوست داشتی من هم مثل او موهایم را ببندم و بخندم و گیره‌هایم را نشان‌نشان کنم. آنقدر دوست داشتی تا آخر که گرفتیَش.

یادش بخیر! این خانه را با چه ذوقی رنگ کردیم! پرده زدیم. کابینت‌هایش را عوض کردیم، داخلش را چیدیم و بعد با یک مجلس ساده، عشقمان را زیر سقف این خانه آغازیدیم. و هرصبح بعد آن آغاز، ما دیگر با نور خورشید بیدار نمیشدیم. قبل از اولین تلألو، این اشباع عشقمان و جان هرباره‌اش بود که به ما آزادی می‌داد و نفس.

چه هرروزهایی! هرروزم با برق نگاه تو، روز دیگری می‌شد؛ و تو هرروزت با من. ظرفهامان را یکی کردی، یادت هست؟! چندین‌بار گفتمت: «بس است!» گفتی: «نه! من ذوق یکی‌شدنمان را از ظرفها می‌گیرم!» می‌گفتی ظرفها به من می‌گویند تو یک در دویی، یعنی یک روح در دو بدن. و می‌خندیدی. حالا چطور؟ با محبوبه هم یک ظرف و یکی هستی؟

دلم تنگ چمدان بود. همان فلزی قدیمی که چقدر هم پربها خریدیَش، برای اولین سالگرد یکی‌شدنمان. گفتی تا به ابد زنده‌دار خاطرات عشقمان خواهد بود. خواهد بود عجب فعل غریبی است. آینده‌ای که حال را دور می‌زند و با گذشته جفت شیش می‌شود.

هنوز داریش یا برای محبوبه هم یکی جدید خریدی؟ می‌دانی! عشق چیز غریبی است. انگار هنوز نیامده، میل رفتن دارد. عشق انگار دو فقره است. عشق است و نفرت؛ عشق است و خیانت. عشق وقتی می‌نشیند، فلجت می‌کند. مثلا قلبت یا از تپش میفتد یا آنقدر پرطمطراق می‌زند که انگار می‌خواهد از جایش کنده شود و پرواز کند. عشق کاری می‌کند که مغز کم می‌آورد. و انگار که یک مرگ مغزی تو را برای همیشه همراه می‌شود.

اینجور مرگ مغزی فقط یک اهدایی دارد، و آن قلب است. تو قلبت را دو دستی می‌دهی به همانی که چنین بلایی به سرت آورده. عشق عین اسیدی است که جرعه‌جرعه تو را می‌بلعد و تو هنوز ایمان نمی‌کنی که تمام شده‌ای. در آخر، از تو یک شبح می‌ماند که هرگز باور ندارد  اینهمه تقلا و اطمینان یکشبه باد هوا بود و بس.

می‌دانی! من جرعه‌هایم را نوشیده‌ام و حالا چون روحی سرگردان گاهی هوس می‌کنم آغوشگاه دونفریمان را زیر همین سقف، روی کاناپه، کنار عاشقانه‌های قناری‌ها، حیف از قناری‌ها…!

دیروز نامه‌ات رسید. دلت نیامده ‌بود بی‌خداحافظی بروی. همه‌ی خاطره‌ها را با خودت بردی. در کوچی نابهنگام، به ابدیت آسمان و پرواز ملحق شدی.

باور ندارم تو هم یکی از آن 176 نفر پرواز اوکراین بودی! با خانه‌ی بی‌تو چه کنم؟ با دیوارهایی که هنوز عطر تو را سر می‌دهد چه کنم؟ با پنجره‌ای که هرصبح، نور به آغوشمان می‌فرستاد چه کنم؟  با این گیره‌ی فلزی لعنتی که تو را برای همیشه از من تصاحب کرد، چه کنم؟ با این قناری جفت‌مرده چه کنم؟

ای کاش من هم غبار در فضا بودم تا روی کمدها و دیوارها می‌نشستم، تا گهگاهی رد پایی مرا زنده کند. تو بگو با این روح مرده و جسم به یغما‌رفته چه کنم؟

صندوق فلزی را یافتم. هنوز همان گوشه و همان قفل. همان قفل نیست! کلیدم را پس می‌زند. مجبورم می‌کند با دیلمی بشکنمش. باور نمی‌کنم! عکسها همان است، دو نفری، عاشقانه! همان تو، فقط بجای من، محبوبه می‌خندد، محبوبه ذوق دارد. دلم دوباره هزاربار قبل می‌شکند. در صندوق را بازنکرده، می‌بندم.

می‌دانی! حالا که این خانه را برایم گذاشتی، خاطره‌ها برایم آنقدری جولان می‌دهند که نیازی به صندوق فلزی قدیمی نباشد. به نگهبان شهرک گفتم بیاید و صندوق را برای همیشه ببرد. باقی وسایلش را نگاه نکردم. هرچه باشد، یقین که از من خاطره‌ای درش نیست. بگذار خاطرات تو هم به آتش بی‌اختیار برود.

نمی‌دانم در این عشق، من برنده بودم یا محبوبه؟ دم آخری کالبدت در کنار او بود، و روح تو در آغوش من. نامه‌ی خداحافظیت را برای همیشه به جان تاب می‌آورم و زندگی را بر مدار قبل، به همت استوار می‌دارم.

نوشت باد زندگی دونفره در جایی دیگر

مستانه شهابی

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط