مدتها بود که از دور، تو را میشنیدم؛ و یا وقتهایی دورادور میدیدمت. گاهی یک بیلبورد برایم حکم تلگرام را داشت که تکسویه و جاری پیوندمان میداد. البته نه من را به تو؛ بلکه تو را به من متصل میکرد. بنرها ورق به ورق، نامت را آذین میداد به در و دیوار شهر، و باز فاصلهها بود که هرگز فرصت و همت وصل نداشت. حکم زندگی است و حکم ضمیر است که خویشانی را از پیش براند و هرکس در سویی از جهان، جلال و زوال دیگری را نظاره کند. اما حالا اوضاع یکجور بخصوصی فرق کرده است. یک اتفاق غیرممکن که ممکن شد. و کاش که هرگز ممکن نمیشد. این امکان، مرا جور دیگری بههم ریخت. جوری که بارها گفتم کاش نمیشناختمت. کاش ندیده بودمت و کاش هرگز از خاطرههای مشترکت با برادر دوقلویت نشنیده بودم. حالا میفهمم بازگفتن هر خاطره، آدمها را سهیم و میهمان تجربهی زیستهی فاعلان آن اتفاق میکند. و جوری بطنها را در هم جاری و سیال نگه میدارد که اگر بخواهی هم نمیتوانی در آسمان خیال و اوهام و رویاهای آن آدمها سیر نکنی. اصلا انگار همتجربگی، نوعی سلوک است. نوعی بالاروندگی، نوعی ارتقاء.
خیلی خواهان دیدنت بودم از نزدیک. نزدیکتر از نزدیک از جنس آغوش. که نوعی مرهم و نوعی تسلی در همان متفق میشود. اما هردو میدانیم که خیلی وقت است به روی هم گشوده نیستیم. کار دنیا و امر نامنتهایش ما را در منجلاب خواستنهای اجباری غوطه کرده و حالا مجبوریم تا اگر غمی است از دور بخوریم و اگر شادی است از دور شادمانیمان را به سمت هم گسیل دهیم.
بیش از چهل شب، همه ما شدیم. و بیش از چهل شب ما خانواده شدیم. هرچند که از هم دور و دورتر شدیم. درد تو درد من است؛ و غم تو غم من. من نیز چون تو چند شبانه تا به صبح، بیاختیار بودم و پراکنده. روحم و ذهنم در جهانی که هم برایم بود و هم نبود در تلاطم و نااستواری و در چیزی از جنس تعلیق پریشانی میکرد.
این نامه را نوشتم بهر تسلی، شاید بیشتر برای تسلی خودم، برای خودم که راهها برای وصلشدنم به تو بنبست است و تنگنظر. و این نامه از جنس تسلی است راجع به سوگ برادری که از بدو حیاتت با تو بود و حالا دیگر نیست. انگار راهی را که باهم شروع کردید و هردو رفیق هم شدید، در نیمه به درازا نکشید. آن یکی پر کشید تا در هیئت بافندگان آسمان، رهایی در بند کشد و تو باید که صبر کنی و مدارا با زندگی، و مبادا که زندگی را سوالپیچ کنی! که هربار رخصتی میدهدت تا سوال بر سوال بیفزایی. مهسا دخترکم! این سالها جبری بر من مستولی شد که چون آتشی گداخته، جانم را پخت آن هم چه پختنی! پختنی که تمامی ندارد. و مبادا که ناسپاسی را ضمیمهی پرسشهایت کنی که … .
زندگی رسالتش این است که کاری کند تا پوست روی پوستمان بتنیم. تا کجا؟ تا آنجایی که به پذیرش اوضاعمان رسیم. نپذیریم، ما را در جبری تنگتر و اوضاعی نابسمانتر مشغول و مغبون میدارد تا به مرحلهی قدرشناسی رساند و بعد پذیرش.
چراکه عدم پذیرش، آدم را فسرده و منحل میکند. پذیرش برای آدمی، حکم ابقاء است. به حکم آن، راه، مدام است و زندگی، اهلی و بارور. زندگی را به بنبست منتهی کنی، عصیان میکند؛ چراکه با نبودن راه و چاره جبهه دارد و از آن گریزان است. از نظرش (زندگی) هیچ غیرممکنی در این عالم نیست. و تو باید که لکههای ناممکن را با ممکنها جایگزینی. تمام میسرات زندگی را ببین. اینکه زیستن از ادراکات تو از سلولهای تو، و از قلب تو تداوم یابد. اینکه پشت کنی به نیستی و بپذیری آنان که میروند، فقط زودتر میروند؛ نه اینکه فقط بروند.
مستانه شهابی
https://t.me/mastanehshahabi
آخرین نظرات: