3 پاسخی که یک پژوهشگر نوپا در جریان مقاله‌نویسی خجالت می‌کشد بگوید

ترم اول رشته‌ی مطالعات معماری بودیم و گیج و منگ چون نوزادانی تازه تولدیافته، فقط با صدای هر استادی که بعد از یک سری برفک صوتی می‌گفت: «گوشتون با منه؟!» سرمان می‌چرخید. از صحبتها هیچ نمی‌فهمیدیم. چون نام رشته هم گنده بود و سترگ، ناخودآگاه غبغانه‌های استادان را سیرباد می‌کرد و گاهی، تا جایی باد فزونی می‌کرد که انگار از تمامی روزنه‌های آن وجهه‌‌های خویش مطالعه‌پندار، اذن خروج داشت.

همچنین اولین باری بود که این رشته به یزد آمده بود و اساتید را برایش دست‌چین کرده بودند. و این دست‌چین‌ها هیچ‌یک، تسلط به‌اندازه و مکفی را برای آموزش نداشتند. بنابراین با آموزشهای پیشین‌شان در رشته‌های دیگر که اکثرا هم ارتباطی با حوزه‌ی تدریسی مربوطه نداشت، ملغمه می‌کردند و به خورد دانشجوی صفرمسلک می‌دادند.

معمولا هم با شگرد توپ‌اندازی معلم در عرصه‌ی متعلم متفق بودند. یعنی توپ، همان نادانسته‌های استادان بود که باید به شکل مقاله از شاگردان بازپس‌گیری می‌شد. این وسط هم میدان‌دار بازی، دانشگاه بود که با تولید هرمقاله، یک امتیاز به امتیازدان اساتید علاوه می‌کرد. حالا دانشجویی با آن روزمه‌ی زیسته و نزیسته و ندانسته‌هایی افتخاری که از این دانشگاه و آن دانشگاه ملی کسب کرده، بر سر کدام میز اعاده‌ی حیثیت کند؟ حکم مقاله که حکم بود و هرکسی باید بالاخره راه دررویی پیدا می‌کرد. اصلا حکم مقاله، حکم استاد بود و حکم استاد هم حکم دانشگاه؛ و حکم دانشگاه هم که از جنس آس دل بود؛ چراکه با هر اعتراضی، فحوای اولین و آخرین جوابشان در برابر سوال چرا این استاد، این بود: «دلمون خواست!»

یک ترم هم برایم فرصتی ایجاد نکرد که بفهمم واقعا به دنبال چه سوالی هستم. آشنایی با هر درس و هم‌نشینی با هر استاد، باب جدیدی بود برای دغدغه‌ی جدیدتر. این قصه تا جایی تداوم یافت که خودمان را در شهوت انکارناپذیر مساله‌گرایی دیدیم. می‌خواستیم تمام مسائل دنیا را با نخود و سیب‌زمینی دیزی کنیم و به اصطلاح بزنیم توی رگ. یکی هم نبود این همه پرگشودن ما را قیچی کند و بگوید فلانی! کجا؟ بودی حالا! این شد که نیاز حل مساله‌ی ما بر نیاز افزون‌شدن هرچه بیشتر گرید استادان نشست و هرکدامشان نجوا داد که یک مقاله می‌خواهد. این درخواست عین می‌مانست که به تارزان بگویی می‌خواهم قورمه‌سبزی درجه یک ایرانی، سوشی درجه یک‌تر کره‌ای، و پیتزای اصل ایتالیا را باهم درست کنی. اولین راه‌کارمان این بود که مقالات هر درس را به زوجیت و پیوند مشترک برسانیم. بازه‌ی زمانی کوتاه راه‌کارمان را رد کرد. راه‌کار دوم این بود که از تمام درسها تنها یک خروجی بگیریم و همین را برای هر کدام از دروس ارائه دهیم. از خیر یک نمره‌‌ی انتشار گذشتیم و فقط با نظرات یک استاد اصلی که بیشترین زحمت را معطوفمان داشت، تمرکز و حواسمان را تنها به یک تکه ابر در آسمان ابری و وهم‌آلود خیالمان سوق دادیم. حالا باید از این ابر باران می‌گرفتیم. نه زمان داشتیم و نه می‌فهمیدیم که راه چیست. حتی با اینکه چارت کلی مقاله‌نویسی به ما آموزش داده شد اما انگار پله‌ی اول و دوم و سوم نبود. و این پله‌ها من درونی خود شاگرد بود. او کجای این چارت است؟

برای نوشتن مقاله‌ در یک ترم، بهترین و سریعترین روش، آشنایی با آموزش‌های فست‌فودی در حوزه‌ی مقاله‌نویسی بود. از همانها که یک بازه یکی دو روزه می‌دهند و شور کارگاه‌بودن را ضمیمه‌اش می‌کنند.

لازم بود اول فست‌فود مقاله‌نویسی را ببینم، ببویم، بچشم، لمس کنم و به تجربه رسم، بعد کم‌کم آن لابه‌لاها به دنبال نوع خانگی‌اش بگردم تا آخر که طی آزمون و خطاهای مکرر و پرش از موانع و موفقیت‌های ریز و درشت، خودم یک‌پا سرآشپز شوم.

و برگ‌ریزان من، از آن روز سرد پاییزی در دل کویر، در خانه‌ای در دل شهر در دل محله‌ی قدیمی، در اتاقی به زور یک دری، که به التماس مرمت‌کاران بر توهمِ استواری برپا بود، آغاز شد.

سوال اول: در حال حاضر دغدغه‌ی شما چیست؟

جواب اول- دغدغه‌ام…، اوم… دغدغه‌ام؟! … خب…

در کارگاه مقاله‌نویسی که از ابتدا تا انتهایش در یک فاصله صبح تا عصر می‌گنجید، آن هنگام که استاد از ما خواست تا در یک مهلت پانزده‌ دقیقه‌ای از دغدغه‌هایمان بنویسیم، من حرارت روی بخاری بودم که به زور به فضا پرتاب می‌شد. حرارتی که با خودش یک هزار و یک عالم دغدغه حامل بود، حالا کدام‌یکش را بنویسم؟

این کارگاه را یکی از دانشجویان مطرح و مسلط رشته‌ی دکترای معماری به پیشنهاد چندتن از اساتید، برای دانشجویان ارشدشان ترتیب داده بود. با این هدف که مقالات نهایی شده، دوباره مرور علمی شود و یک جمع‌بندی کلی صورت گیرد تا مقاله‌ها برای انتشار در نشریات معتبر خارجی آماده شود. و من تنها کسی بودم که بجای یک چند ده صفحه نوشتار نهایی شده، با ابر اوهامات آنجا نشسته بودم. و خجالت از سر و رویم می‌بارید.

با سوال استاد، انگار بی‌مقدمه پرت شدم توی دریا و حالا این من بودم که داشتم دست و پا می‌زدم. خوب آدمی که ناگهان هل داده می‌شود توی آب، اولین دغدغه‌اش چه می‎تواند باشد؟ نجات‌یافتن؟ به اکسیژن رسیدن؟ غرق نشدن؟ اصلا شناگر حرفه‌ای هم در برخورد بی‌مقدمه با آب، اول دست و پا می‌زند تا به هوا و اکسیژن رسد. اصلا اول باید به اکسیژن برسد تا بتواند فکر کند تا بتواند به نجات از مخمصه بیندیشد.

پس در آن کلاس، من باید تمام دغدغه‌های ریز و درشت و مربوط و غیرمربوط را رها می‌کردم و صرف یک مقاله، یک جمله می‌نوشتم. قبلتر سر کلاسها مدام از حسینیه‌ها و آمفی‌تئاترها حرف می‌زدم. در مورد حسینیه‌ها بارها تحقیقات میدانی انجام دادم. در کلاسهایی که در آنجا برگزار می‌شد حضور داشتم. توی سفرنامه‌ها تا توانستم از تکیه و حسینیه مطلب جمع کردم. تعداد زیادی مقاله که فقط نام حسینیه یا آمفی‌تئاتر را در گوشه‌ای از عنوانش که به یدک می‌کشید، دانلود کردم. خیلیهایشان را خواندم و یک آن تمام حافظه‌ی طبیعی و الکترونیکی‌ام مملو شد از داده روی داده اما در نهایت در این کارگاه متوجه شدم، اگر بر فرض، من آن آدم هل‌داده‌شده در دریا باشم، اکسیژن و هوای من، پیوند حسینیه و آمفی‌تئاترهاست یا اینکه دغدغه‌ی من می‌تواند کشف رابطه بین طرح حسینیه و آمفی‌تئاتر باشد.

هرچند که  پیرنگ زیر پوستی اندیشه‌ام مسائل سیاسی بود و من آن را خیلی برجسته‌تر از اصل مطلب می‌دیدم. مثلا اینکه طرح حسینیه‌ها وامدار آمفی‌تئاتر است و این نوع طراحی، بنا بر یک کهن‌الگوی جمعی است و یک عده خواسته‌اند اسلامیزه‌اش کنند. خوب که چه؟ هرحرفی را که نمی‌شود زد. باید اصل پژوهش را در می‌یافتم.

اما چون مثل اکنون با هرس‌کردن آشنا نبودم، آن روز هم مدام از خودم گفتم، آن هم نه شفاف، خیلی در پرده و لحاف حیا در برکشیده. جوری که با توجه به گفته‌های پیشین چنین تداعی می‌شد که بعد از انداختن یک نفر توی آب، بجای اینکه دست و پا بزند تا به هوا و اکسیژن رسد. در مسیر غرق‌شدن، از خودش و آرمانها و اینکه از کجا آمده و می‌خواهد به کجا برود بگوید.

و اما جواب دوم که از آن معذور و شرمنده بودم از این قرار است:

سوال دوم: موضوع شما چیست؟

جواب دوم- موضوعم چیست؟!

وقتی استاد گفت حالا با توجه به دغدغه‌هایتان موضوع پیشنهاد بدهید و سعی کنید تا پانزده کلمه بیش نباشد، در تنگنا افتادم.

اگر قصه‌ی شناگر را آن‌موقع می‌دانستم، یحتمل می‌رفتم سراغ ماجرا و باقی سناریو را مشاهده می‌کردم.

شاگردی که من باشم و مخاطبی که شما باشید، وقتی به اصلی‌ترین دغدغه‌یمان پاسخ مثبت داده شود و تازه روی آب قرار بگیریم، و بتوانیم شرایط را به رضا هموار کنیم، حالا موضوع اصلی با توجه به شرایط پیش‌آمده چه می‌تواند باشد؟

لابد می‌گویید مرا نجاتی ده که آن به. آری همین است. چه آن شناگر حرفه‌ای که سعی می‌کند اول خودش راه چاره پیدا کند؛ چه آن شناگر غیرحرفه‌ای که با فریاد کمک کمک ناجی می‌طلبد. همه‌یشان به نجات می‌اندیشند.

من تنها باید می‌نوشتم موضوع: یافتن اشتراکات حسینیه‌ها و آمفی‌تئاترها

این عبارت، موضوع اصلی بود و بعد باید جزییات بیشتری به آن افزوده می‌شد تا دامنه مطالعاتی پژوهشگر، خردتر می‌شد و عنوان کلی، سر و شکل می‌گرفت. بعد هم چندین و چند بار ویرایش عنوان صورت می‌گرفت تا جایی که واژه‌ی یافتن با واژ‌ه‌ی بررسی جایگزین شود. و دوباره استاد می‌گفت واژه‌ی بررسی خیلی لوس و بی‌مزه شده، جوری که در کنفرانسهای معتبر با دیدن کلمه بررسی در ابتدای عنوان شما، بلافاصله خط قرمز می‌کشند روی کل مقاله و حالا این واژه را با یک واژه‌ی ناب‌تر جایگزین کنید؛ هرچند مجبور باشید کل عنوان را تغییر دهید اما با همان مضمون و در پیوند با محتوا به پیش ببرید. یعنی در کل، یک موضوع دستخوش تغییرات عدیده واژگانی می‌شد.

بنابراین جستجوی مولفه‌های مشترک حسینیه‌ها و آمفی‌تئاترها شکل گرفت. البته این عنوان خام بود و در ادامه، در سیر و سلوکات بعدی پخته‌تر شد.

اما جواب سومی که عرق شرمم را افزون کرد، بدین قرار بود.

سوال: حالا از شما یک چکیده می‌خواهم، می‌توانید در نیم‌ساعت تکمیلش کنید یا وقت کمتری نیاز دارید؟

جواب سوم: چکیده‌نویسی......؟!

ترسی جان‌گداز چنان افسار شرمم را درنوردیده بود که می‌خواستم به دل شعر شاعر پناه برم آنجا که می‌گوید: «به کجا چنین شتابان؟!»

باید یک آن و آزادانه، با یک شروع و میانه و پایان یک چکیده فرضی در مورد مقاله‌یمان می‌نوشتیم، و من هیچ نداشتم.

چون اولین مواجهه‌ی من با این درخواست استاد، ندیدن زمان بود، نفهمیدن واژگان بود. او گفت فرضی. و فرض، محالات را غیرممکن می‌کرد و دامنه مفروضات را هرچه گسترده‌تر. ندیدن زمان هم مثل این است که در زمان‌های بعد از رویداد هل‌داده شدن، از آن آدمی که بی‌هوا پرت آب شده بپرسند: «چی شد؟» و او خلاصه‌ی ماجرا را در چند سطر بگوید و بعد با شنیدن سوت مترو سریع بگوید: «تهشم فلان شد و خداحافظ.» و در حین رفتن، سری به عقب برگرداند و دوباره به دوستش یادآوری کند: «پس چی شد؟ افتادن، شنا، دست و پا‌زدن، نجات.»

کسی که از آدم در حال تقلا توی آب نمی‌پرسد بگو چیهشد! چون هنوز نتیجه مشخص نیست و آن آدم در حال استاندارد نیست که بخواهد چیزی بگوید.

اما برای رسیدن به یک مقاله‌ی علمی نیاز است که چکیده از قبل نوشته بشود. تا یک چراغ باشد، یک فانوس، که جرعه‌های مسیر را یاد آورد و به نویسنده اجازه‌ی تامل و هم‌زیستی و هم‌شناختگی با فرایند دهد. یک تدبیر از پیش تعیین شده هم برایش تدارک بیند و بگوید این نقشه، حالا تو بگو توشه‌ات چیست؟ و بعد در طول مسیر، پژوهشگر مدام در حال تردد در چکیده باشد. از چکیده به مقدمه و بالعکس، از چکیده به روش تحقیق و بالعکس، از چکیده به نتیجه و بالعکس، و در نهایت از چکیده به فرایند و بالعکس. و با تمام اینها ممکن است چکیده‌ی اولیه با چکیده‌ی نهایی خیلی متفاوت شود.

هرچند مقاله طی یک ترم نوشته شد و به انتشار رسید و شما می‌توانید با لمس لینک زیر آن را مطالعه کنید، اما اگر مثل اکنون موشکافانه مسیر مقاله‌نویسی هموارم بود، شاید اوضاع نوشته خیلی فرق می‌کرد یا خیلی بسیط و در عین حال موجزتر بود.

مستانه شهابی‌پور

 

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط