کیف دنیا را آدمهای‌ معمولی می‌برند.

یک تالار بود و یک باغ بزرگ. و یک پنکه‌ی سقفی. با چرخش کلید، روشن که می‌شد انگار چراغ جادو را فوت کرده باشی، یک مرد گنده‌ از آن می‌جهید. زیرپوشی چندپاره‌ داشت و چند شاخ بالای سرش. پوست تیره‌ای هم داشت و همیشه لپش از بس پر بود، نمی‌توانست حرف بزند. معمولا هم ظهورش با مثانه‌ی پر اتفاق میفتاد؛ جوری که نیامده، می‌رفت. هیچکس نمی‌دیدش الا ما بچه‌های طاق‌باز خوابیده زیر پنکه‌‌سقفی. آن‌روزها خیلی معمولی بودیم و کیفور.
امروز دوباره به درک کیف زندگی آدم‌های معمولی رسیدیم. دوربین روشن گوشی طاق‌باز خوابیده کف مسجد، ما را به فکر همان شکار اوان کودکی انداخت.
چه خوب که امسال رسم نرفتن را شکستیم و دیگربار بعد سال‌ها آمدیم. آمدیم جایی که ناشناس بودیم و به شدت معمولی‌تر از معمولی. عقبه‌یمان هیچی نبود. نوه‌ی هیچ خیّری نبودیم و رفتیم لابه‌لای جمعیت و شدیم هم‌رنگ.
حالمان خیلی خوب شد. لذت خورشید و نسیم گاه به گاه و فضای آکنده از گلاب را بردیم. زیر پنکه، امان از گرما گرفتیم و بس کیف کردیم. چقدر محتاج بودیم. محتاج به تغییر زاویه دیدن و دیده‌شدن تا به درک کیف برسیم.
مستانه شهابی

https://t.me/mastanehshahabi

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط