1.
استخر بانوان
دوباره شب جمعه شد و ساعت خلوتی و آب و شنا و بهبه. ساعت هشت به بعد، ساعت free است. این نام را خودم گذاشتم. چون بر خلاف تمام ساعتهای دیگر، در این تایم، هرکاری مجاز است الا ورود آقایان.
ما کلا جزو سیاهی لشکر هستیم و حزب تماشاچی یا حزب سرمان به کارخودمانها. جایگاه دوستداشتنی و پرباری است. آدم کور را هیز میکند و دریده، اما سنگرت محکم است و بیحاشیه و امن.
من همیشه عاشق یکی از غریقنجاتها هستم که جز زیبایی، محسناتی دیگر، شبیه باقی غریقنجاتها ندارد. هیکل درشتی دارد و بیشتر شبیه وزنهبردارهاست. معمولا در شیفت شب به صورت خصوصی شاگرد میپذیرد. این را چندی پیش با دیدن حجم ماتحتش روی آب متوجه شدم. اولش فکر کردم بد دیدم. یعنی فکر کردم یک کپه چربی و پوست و اندکی از قسمت مایو روی آب جامانده است. اما بعد که آن کپه، چندباری بالاپایین رفت، فهمیدم قسمتی از آدمیزاد است و این حرکات، نشانههایی از حیات. یک کارهایی هم آن زیر صورت میگیرد که با اندکی تدقیق نگاه، مربی را شناختم. این حرکات هم مربوط به نوع و نحوهی آموزشش بود. وقتی که شاگرد بعد بارها تلاش، موفق نمیشود دستش را به کف استخر برساند، حضرت مربی با شیرجههای درجا خودش را روی کمر او میاندازد. تا با سنگینیش توفیق وصال کف دست و استخر را به مذاق شاگرد بچشاند. اما انگار اینبار محاسباتش ناجور بود و ماتحتش چون بادکنکی روی آب سبکی میکرد. من هم که سر قسمت رسیدم و سوژهام را گرفتم.
امشب اما نیامده بود. ولی سوژهام را یافتم. شاگردَکی دیگر، با مربی خصوصیاش. شاگرد، یک خانم هیکلی حدودا سی و خوردهای ساله با یک مایو شُل اما برند. با هر بالاپایین پریدنش هرچه از شیردان خودش بود و مال همسایهها، با هم از آن زیر میزد بیرون. این را زمانی متوجه شدم که در حال آموزش کرال پشت در قسمت عمیق بود. به قدری ترسیده بود که زمان شناوربودنش روی آب، جرات تنظیم شرایط و پوشش نداشت. اول فکر کردم سندروم پلک و نگاه بیقرارم دچار تحریک شده، بعد که چشم چرخاندم دیدم این سندروم، اپیدمی است. دریغ از یک چشم درویش! یک ورِ طول استخر، قرق سینگان حضرت بانو بود و ور دیگرش، قرق جماعتی از دیدگان براق و پرجلب.
استارت درویشی را خودم زدم و رمز اپیدمی را عوض کردم. اندک اندک حضرات حاضر، سرگرم کارهایشان شدند.
حالا شاگرد امشبی مگر کوتاه میآمد؟! کرال را یاد نگرفته، میخواست شیرجه بزند. بر لبهی استخر ایستاد. دوباره پنجباری بپر کرد. انگار یکی گفته بودش، باید اول شیرجه را از بر کنی، و بعد عملی. حالا کجا؟ دقیقا بالای سر من. نمیدانم با چه تنظیمی میخواست از روی سرم شیرجه بزند؟ شانس آوردم طی دو فقره بالاپایینپریدن، مایو شلجورش به دادم رسید و تا سرگرم بازبارگی تنظیم شود، خودم را به آن میانهها رساندم. و بدینگونه تنی از لاشگی منتج از امواج سونامی رهانیده شد.
ادامه دارد…
قصد مکتوب کردن گزارشات استخر را نداشتم اما به دلیل طفرهرفتن از نوشتنش دو مورد از بهترین اتفاقات و دیالوگهای جاری، مبتلا شدند به فراموشی. بنابرین از این به بعد احتمالا لابهلای یادداشتهای ادیبانه و رسمی و جدیطور، گزارشاتی طنزگونه و حالخوب کن را هم اضافه کنم.
مستانه شهابی
2.
استخر بانوان
دوباره شب جمعه شد و گذرم افتاد به آب و استخر و زنان برهنه، آنهم یکجا. خیلی سعی کردم هرجوری است از زیر نوشتنش برهم؛ ولی نشد. یکی درونم است که مدام مرا مردد میکند و قسمم میدهد که بنویس! اگر ننویسی اجحاف کردهای در حق یادداشتنویسی و خاطرهگویی. این است که بالاجبار و فقط محض ادای دین مینویسم.
پنجشنبهشبها معمولا استخر خلوت است. محیط خلوت، امن عریانیان است و ناامن ما معمولیها. نمیدانم در وجناتم چه خفتهاست که هرکه مرا میبیند با خیال راحت مایو میکَند و دوش را در انحصار خودش در میآورد. خیلی سعی کردهام آن هیزی نهفته در ورای نگاهم را به صراط مستقیم رهنمون شوم و نظارهشان نکنم. اما خوب، چشم آدم هم دل دارد دیگر.
یکی از یکی پرروترند. جوری رویشان را به دیوار میکنند، انگار هنوز نپذیرفتهاند آدمیزاد علاوه بر رو، پشت هم دارد.
من ولی بیشتر محو آن برگهی خستهی روی دیوارم: دوشگرفتن بالای پنج دقیقه حرام است. هربار میبینمش با خودم میگویم که چه؟!
راستش آن برگهی روی دیوار هم حریف آن پیکرههای برهنه نمیشود. تصمیم میگیرم آن هیزک درونم را برای دقایقی در نطفه خفه کنم و با خود ببرمش به سالن اصلی استخر.
امشب سه تن از غریق نجاتها میز گرد داشتند. درست در ابتدای استخر، یعنی گُل جا. اشراف کامل به استخر و سونا و جکوزی. عادت دارند تا مرا میبینند پچپچشان گل میکند. شاید چون در مقیاس بیشتری نسبت به سایرین، میپایمشان.
سمت کمعمق آنقدری آدم بود که نخواهم خودم را خسته کنم. رفتم سمت عمیق، تا همچون عقابی تیزپرواز بر فراز ارتفاعی چند ده متر، البته فقط چهار متر، برای خودم آزادانه بلندپروازی کنم. وسط خیال بودم و حرکات آرام عقابگونه که چندباری نگاهم سمت آن نسوان ناجی افتاد.
ناگهان یک صحنه از کل استخر خشکید. همه مشغول خودشان بودند و ناگاه یکی از غریق نجاتها افتاد وسط پای غریق نجاتی که گوشت بود و دمبه. وسط آن آبهای عمیق، خودم ناجی خودم شدم. اینطرف چشمهایم از پلک نمیفتاد، آنطرف آن دو خیلی مشغول بودند و مبهوت. ناجیی که عین برگ درخت بود، داخل ران دنبهدان در حال ترکاندن جوشهای زیرپوستی بود. این را حرکات مشمئزکنندهی بازو و کلهاش میگفت، و جابجایی گاهبهگاهش وسط پای آن یکی. یک آن چشمهایمان بههم گره خورد. غریق نجات برگی، وسط پای دنبهدان چرخید و نگاهش را همسوی نگاه همکار چرب و چیلیاش کرد و از دور برایم تیرهای معنادار فرستاد.
خدا را شکر هنوز توان کنترل دُز درویشی نگاهم را از دست نداده بودم. در حین پرواز مطمین و سبکم، دوباره سوی دیگر استخر چرخیدم. اما به ناگاه جنبندهای خزنده در اعماق وجودم بر من نهیب زد که چه نشستهای؟! بِنِگاه! و من دوباره نگاهیدم. دیدم اینبار آن دخترک ورق، برای رفع و رجوع پوزیشن قبلیاش، به سمت صورت دمبهدان حملهور شده و حالا الکی مثلا من در حال شکار جوشهای زیر پوستی صورتش هستم، دارند مرا خام میکنند. آخر از بین آن جمعیت، تنها دو چشم مشرفشان بود که آن دو چشم هم بسیار ناخواسته، متعلق به من بود.
با تیر نگاهشان، هم هشدارم دادند و هم تمام معرکهشان را رویم سوار کردند. مثلا وقتی که هنوز ده دقیقه از زمانم باقیمانده بود و من در ابرهای سونا، توی خیالاتی وهمآلود و خجسته سیر میکردم، به ناگاه پریی دیدم که پیاَم میگردد. پری که نزدیکتر شد، ابرها رقیقتر شدند و پری چلهتر. خوب که هیز، چیز، دقت کردم دیدم دنبهدان را پیام فرستادند که وقتم تمام است. بی نِقُ و کَل قبول کردم. با آن دو گندهلات و یک برگ درخت، بحثکردن جایز نبود. مباحش این بود دفعهی بعدی موشکافانهتر بپایمشان. همین برایشان کافی است.
مستانه شهابی
https://t.me/mastanehshahabi
آخرین نظرات: