این موضوع از آن مواردی است که نوشتن راجع به آن خیلی جسارت میخواهد. چون کسی که بخواهد در موردش بنویسد، باید از جمله آدمهایی باشد که طعم تلخ این رکود را بارها و بارها در زندگی تجربه کرده است.
آری! درست حدس زدید. من دقیقا از همان آدمها هستم.
به نظرم اعترافکردن راجع به این اشتباه، رواداری نوعی خشونت علیه خود است. و من اعتراف میکنم بعد از بیست سال، تازه متوجه شدم ایراد بزرگ کارم کجا بود که اینهمه مدت مبتلا شده بودم به سندروم شاخه به شاخه.
فرض که زندگی یک نردبان است برای ترقی و بالندگی، و پلهها و گامها عناصر و دیتاهای ذخیره در این سیستم است؛ من خودم را با آن مفروضات تفصیل میدهم و میکاوم تا اشتباهی که از آن حرف میزنم کاملا تبیین و مبرهن شود.
پلهی اول / اولین گام من
سالها پیش، همچون باقی دههی شصتیها که در وفور موالید و رویای آتیه، دنبال جای پایی برای خودشان بودند؛ من نیز دنبال یک بستر بکر و جاانداز بودم برای رد و اثر خودم. بنابراین با اولین قبولی در دانشگاه، بیخیال هدف و انگیزههای نهادینه از دوران کودکی شدم و تصمیم گرفتم در رشتهی خودم یعنی شیمی محض غولی شوم. جوری که دائما مادام کوری را الگو و نمونه قرار میدادم و نخبگیام را با انیشتن میزان میکردم. نه کاملا اما تا حدودی موفق بودم.
جزو ممتازان دانشگاه بودم و یک دانشجوی خوشآتیه در نظر اساتید و باقی دانشجویان. تا اینکه هرچه سعی کردم نتوانستم در میان آن وفور تولیدات دهه شصتی، غول ارشد را شکست دهم. این در حالی بود که دانشجویان بسیاری که با جسارت میگفتند ما فقط دنبال معدل دوازدهایم تا مشروط نشویم، همزمانِ تحصیل، در کارخانهها مشغول به کار بودند. شاگردممتازی باعث شد آنقدر برای خودم قصهی کار عملی را سخت کنم که در نهایت تصمیم بگیرم از این رشته بروم. و رفتم.
پلهی دوم / دومین گام من
خط خوبی داشتم و نقاشی را هم خوب میکشیدم. این را زمانی متوجه شدم که برای آموزش اسکیس به استاد نقاشیام زنگ زدم. تا گفتم سلام، بلافاصله استاد جواب داد: «سلام شهابی تویی؟! چه خوب که زنگ زدی! منتظرت بودم.» و این نیز در حالی بود که من فقط سه جلسه شاگردش بودم و حالا بعد از دو سال با او تماس میگرفتم. او یکی از اساتید نقاشی مطرح و فعال در شهرمان بود.
هنگامی که او را در دومین جلسهی آموزش نقاشی ملاقات کردم، بجای اینکه مثل باقی هنرجوهای رنگ روغن به من و بومم اهمیت دهد، مرا آنقدر نگه داشت تا کلاس خلوت شد. بعد، بیاینکه حرفی بزند، با یک تکه زغال، یک کتری را روی کاغذ جان داد. و در حینی که داشت آماده برای رفتن میشد گفت: «نگهت داشتم تا بگم تو با باقی اینا فرق داری. اینا همهشون کپیکارن. اما تو میتونی یه روزی جایگزین من بشی.» و خامی من باعث شد، کلا ناشنوا شوم به توصیه و دلسوزی استادانهاش که این از فتوت رسم استاد و شاگردی بود تا شاگرد را ماهیگیری بیاموزد.
اما برای من، تمام این تقلاها محض پختگیام بود در رشتهی معماری که دوست داشتم افزون و افزونتر شود. معماری را گذراندم. احساس کردم خیلی کم دارم. ولی هرگز به فکر کارآموزی هم نیفتادم (اینکه بروم و مدتی بیپول و مواجب فقط کار کنم و کار یاد بگیرم). از خیلیها فهمیده بودم در شرکتها به کسی کار یاد نمیدهند. فقط بیگاری میکشند و به نام شرکت، همهی ایدهها و اجراییات را ضبط و مصادره میکنند. من هم عطایش را به لقا بخشیدم و فکر کردم معماری را میشود با کاغذ هویت داد.
بعد هم برای اینکه خودم را مجاب کنم که هنوز باید پخته شوم، افتادم به چالش مدرک فوقلیسانس و ارشدبازی. از میان همه خوبان معماری، مطالعاتش را برگزیدم؛ چون بنیهاش کتاب بود و قلم، و تقریبا کار عملیاش همان انتشار ماحصل تلاشها بود در مجلات و سمینارها.
اما لَنگی کارم این بود: با اینکه خیلی خوانده بودم؛ ولی هنوز فکر میکردم از همه عقبم. فکر میکردم هیچچیز بارم نیست. تا اینکه تصمیم گرفتم کار عملی هم انجام دهم و دادم.
پلهی سوم / سومین گام من
چون همزمان با رشتهی مطالعات، با کار شفا-درمانی و انواع تکنیکهای مسیر رشد شخصی آشنا شده بودم و حتی بعضا تا مستری بالا رفته بودم، صلاح دیدم در زمینهی طراحی داخلی وارد بازار شوم. البته این برای زمانی است که اینستا نسبت به واژهی فنگشویی ارور میداد.
من تقریبا شش سال قبل از غول فنگشویی در اینستا یعنی مهشید رییسی، کار فنگشویی میکردم. حتی از استاد خودم هم جلوتر بودم. اما این استاد، خلاف استاد نقاشیام آن فتوت معلم و شاگردی حالیاش نبود و از ترس زیادشدن دست، ما را منع آموزش و انتشار کرده بود.
با ورود مهشید رییسی مدتی در دایرهی مخاطبینش بودم و مصمم شدم طراحی داخلی را با یکی از شاگردانش پیش ببرم.
مدرس طراح داخلی، دختری بود که نقاشی خوانده بود و دو سال هم در کلاسهای متفرقهی تهران دوره گذرانده بود. مدرک مربوطی نداشت. اما فعال بود و دو دفتر معماری پرکار و کارمند در رشت داشت. ولی خوب، نصف بیشتر کلاسها را که پیچاند و بعد هم خیلی کلی و مختصر، اجراییکاری معماری را یاد داد.
موارد بسیاری را گفت که هرگز در دانشگاه کوچکترین اشارهای به آن نشده بود. یاد حرف یکی از استادیاران افتادم که اتفاقا از نخبگان دانشگاه رسولیان هم بود و گفت: «ما از یک جایی به بعد به شما هیچی یاد نمیدیم. چون شما رو به چشم رقیب میبینیم پس توقعی نداشته باشید.»
اما چیزی که برایم جالب بود، این بود که در این تیم آموزش طراحی داخلی، اکثر فعالان معماری، نقاشی خوانده بودند و هیچ مدرک نظام مهندسی چیزی نداشتند. دفتر و دستکی داشتند و خیلی هم پرکار بودند. در حالیکه ما طبق فشارهای اساتید، منع هر نوع اطلاعی از بابت نحوهی کار و حتی آزمونهای نظام مهندسی بودیم. در واقع آنقدر ما را غوطه در تئوریات و محضیجات میکردند که فرصت کار عملی ازمان دریغ میشد.
پلهی چهارم / چهارمین گام من
کارعملی چیزی بود که به آن فکر میکردم. خواستم بروم سمت پتینه. چون هم عملی بود و هم نقاشی و هم پول خوبی داشت. و در واقع در بازار معماریِ حاضر باید که برای بقا میرفتی سمت یک کار خیلی تخصصی در معماری. اما کار پتینه در مقیاس بزرگ، یک صخرهنورد میخواست تا یک هنرمند. آموزش هم در بالای داربست بود و بدون بیمه و مزد، تا یادگیری کامل. چون ترس از ارتفاع داشتم، آن کار هم تقریبا در نطفه خفه شد.
پلهی پنجم / پنجمین گام من
تمام این چهار پله، عجین با نوشتن بود. طنزنویسی که خیلیهایش منهدم شده و اثری ازشان نیست. کار مطالعه با توجه به رشتهی اصلیام که مطالعات بود، رنگ جدیتری گرفت. در واقع من برگشتم سر پلهی اول. بخوان و بخوان و بخوان. و نوشتن که ضمیمهاش شد.
داشتم کتاب مثل هنرمندها بدزدید را میخواندم که مواجه شدم با این گفته از آستین کلئون:
«شما آمادهاید، چیزساختن را شروع کنید. ممکن است از شروعکردن واهمه داشته باشید. طبیعی است. این یک مسألهی واقعی است که بین درسخواندهها شایع است. اسماش «سندروم دیگرنمایی» است. بر اساس تعریف بالینی این افراد نمیتوانند کمال خود را درونی کنند. یعنی شما احساس میکنید تقلبی هستید، که فقط دارید وانمود میکنید و واقعا نمیدانید چه کار دارید میکنید.»
آری درست بود. من دچار سندروم دیگرنمایی بودم و نمیتوانستم کمال را برای خودم درونی کنم. در واقع بزرگترین اشتباه من این بود که شروع نمیکردم به ساختن. و این عدم شروع، ناشی از تهیبودن جسارت و آن هم منتج از احساس تقلبیبودنم بود.
هنوز هم در اینستا معماران پرکاری را میبینم که معمار نیستند، مدرک ساخت و ساز ندارند، اما از معماران واقعی هم فعالترند و هم بهتر طرح میزنند و اجرایی میکنند. خیلیهایشان حتی الگوی کاری معماران درسخواندهاند.
اخیرا با دانشجویان ادبیات دانشگاه تهران در ارتباطم دیدم همین سندروم به آنها هم رسیده. شاگردانی که در مدرسهی نویسندگی شاهین کلانتری پرکارند، خیلیهایشان از آنها جلوتر و فعالترند.
به نظرم آمد هرچه زودتر با خودافشایی راجع به این موضوع، بنویسم تا شاید مانع از اضمحلال عمر و تلاش حتی یک نفر شود.
و من نیز دوست دارم همپیالهی خورشید باشم.
مستانه شهابی
منبع: کلئون، آستین. “مثل هنرمندها بدزدید”، ترجمهی مهسا ذوالریاستین، انتشارات پشوتن.
آخرین نظرات: