قاصدک‌هایی که می‌نشینند | چگونه تحقیق کنیم | قسمت اول

شب آخر اجرای تئاتر صحنه‌ای بود. قبل از تمام‌شدن اجرا، از سالن زد بیرون. از خیابان اصلی تا فرعی، نفهمید چند قدم و چند نفس رفته است، از بس توی جولان فکری‌اش مغموم بود و پشیمان.

هرچه با خود فکر می‌کرد، می‌دید نه! این، آن کاری نیست که بخواهد در آن، به اعلای خود برسد.

او نویسندگی را دوست داشت. چند مدل نوشتن را تجربه کرده بود و هر بار وارفته و مضمحل، نمی‌فهمید دقیقا کجای راه است و حالا از این به بعدش باید چه بکند؛ یا این‌که آیا واقعا به این حوزه علاقه‌مند است یا صرفا شهرت و پولش او را مسموم و دچار کرده است.

بعدِ این تجربه‌ی بزرگ، نیاز داشت کمی با خودش خلوت کند. آری! تجربه‌ی بزرگی بود. برای آدمی که بعد چند سال کارِ تئاتر خیابانی، یک تئاتر صحنه‌ای را بنویسد که به‌شدت منعطف بود و کارگاهی جلو می‌رفت. مثلا: امروز کارگردان با فلانی چپ می‌شد، فلان شخصیتِ نمایشنامه باید حذف می‌شد؛ فلانی توقع می‌کرد، باید یک نقش خوش‌دیالوگ و خوب هم برای او ردیف می‌کرد؛ یک فلانیِ دیگری حوصله‌ی دیالوگ نداشت، ولی می‌خواست کلی توی چشم باشد و بعدِ این‌کار، هزار تا پیشنهادِ کار داشته باشد و خیلی توقعات دیگر که همه باید لحاظ می‌شد؛ در حالی که هیچ خدشه‌ای به اصل کار وارد نشود. کار آسانی نبود. در واقع سربلند بیرون‌آمدن از این تجربه، خودش یک خوش‌اقبالی بود.

اما این، همه‌ی دنیای نویسندگی‌ای نبود که او در تب‌اش می‌سوخت. او یک شناختی از ظرفیت فکری و قلم خود داشت که نمی‌توانست بیان کند. باید نشان می‌داد. و نیاز داشت به آدم‌های اهل، که ظرفیت فکری و شنوایی‌شان پذیرا و گشوده باشد. کسانی که مخاطب را گاو و گوسفند نبینند تا با هر رقم کاه و یونجه بشود سرشان را گرم کرد. می‌دانست که با این طرز فکرِ القائی نمی‌توانست رشد کند.

فعلا برای دو سالی مجبور بود بی‌خیال کار تئاتر شود، چون در مقطع ارشد، در رشته‌ی مطالعات قبول شده بود و با این وجود، مدت زمانی را مشغول می‌شد. دوباره با خودش فکر کرد: «چه‌قدر این رشته از کار تئاتر دور است! اگر آدم هم بخواهد که هدفمند جلو برود، مجبور می‌شود بین دو دلبر، بالاخره یکی را برگزیند.» اما ناگاه دوباره فکری به سرش زد: «شاید نقطه‌ی مشترکی بین این‌ها پیدا شد! بین تئاتر و معماری و نوشتن. حداقل می‌شود روی آن نقطه ایستاد.»

چند هفته‌ای را با تردیدها سر کرد تا رسید به هفته‌ی اول حضور در دانشگاه. و حضورهایی که پی در پی او را کشیدند و کشیدند. یک کلاس و یک استاد، او را محو کرد و شیدا؛ که همین، بنیه و قوه‌اش شد برای ادامه و ادامه.

 

ای بی‌بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را

سعدی

هفته‌ی اول | جلسه‌ی اول | استاد ولی‌زاده

در این هفته، تنها کلاسی که برگزار شد، همین کلاس بود. دوست داشت این کلاس هم عین کلاس‌های دیگر که در هفته‌های آتی، با صد ناز و کرشمه، و در توهم «استاد میاد یا نمیاد»، تشکیل نشود. فکر کرد این استاد هم مثل بقیه، کتاب را روخوانی می‌کند و می‌رود پی کارش و همه‌چیز هم بر عهده‌ی دانشجو است. برعهده‌ی دانشجو بود؛ اما این‌بار کلا رویه فرق داشت.

او یک ربع دیر رسید. اما هیچ‌کدام از کلاس‌ها هم دایر نبود. با کلی پرس‌وجو بالاخره متوجه شد که به دلیل کم‌بودن نفرات حاضر و سردبودن کلاس‌ها، این جلسه، در اتاق مدیریت که یک اتاق دو دری قاجاری بود، تشکیل شده.

در زد. و بعد با یک بفرماییدِ خوش‌آهنگی که هم اذن دخول‌اش می‌داد و هم نام خانوادگی‌اش را می‌شناخت، وارد شد. هنوز با شنیدن نامش در عجب بود که در آستانه‌ی در، پیرمردی را دید بی‌شباهت به استاد، با پسری جوان در جوارش که بیشتر شبیه استاد بود. در انتهای جلسه فهمید: این پسرِ جوان، همکار آن استاد است. و دوستان ناشناس دیگری را دید که در میزی چسبیده به میز مدیر، در حالِ خوردنِ چای و نبات بودند در لیوان‌های سفالی. همه گرم بودند و خندان، و این کلاس تا به آخر، هیچ شباهتی به کلاس درس نداشت و هنوزم که هنوز است ندارد.

جایی باز شد و او نشست. اما قبل نشستن‌اش تبسمی را تجربه کرد که از آنِ هیچ‌کس نبود و مال همه بود. و این تبسم، از قلب‌ها جاری بود، نه از لب‌ها. استاد، ظرف فلزی همراه خود را باز کرد و انجیرخشک‌های* خیس‌خورده را به همه تعارف کرد. در واقع، موضوع اصلیِ این جلسه را به مزاق همه خوش نشاند. و موضوع، حفاظت بود.

او هنوز فکر می‌کرد دارد خواب می‌بیند. استاد، بدون آن‌که نامش را پرسیده باشد، مدام خطابش می‌کرد. کمااینکه توی سرش نیز این نام خانوادگی دست‌بردارش نبود: «خانم شجاعی! خانم شجاعی!» حتی اگر لیستی هم در کار بود که آن‌جا نبود، استاد، حافظه‌ی خوبی داشت. اما نوع تدریس‌اش کاملا متفاوت بود.

فضا دوستانه، همه یک پا استاد بودند و صاحب‌نظر. آدم دوست داشت مدام حرف بزند؛ حتی از بدیهی‌ترین فکرهایی که می‌رسید. و استاد، جوری استقبال می‌کرد و همه‌ی داده‌های نازل‌شده را پیوند می‌داد که آدم تازه یاد می‌گرفت چگونه از صفرِ چیزی، به بال‌وپرش برسد.

گاهی لابه‌لای کلام، رو می‌کرد به همکار جوانش و با لبخندی می‌گفت: «آقای مهربان! این اون قاصدکه‌اس!» و هر دو می‌خندیدند. استاد، بعد دریافتِ هر قاصدکی مدام ذکر الحمدللهی می‌گفت و بلافاصله یادداشت می‌کرد. و دوباره چندین و چندبار این ذکر را ادامه می‌داد و چند دقیقه‌ای سکوت می‌شد.

او یک‌بار جسارت کرد و پرسید: «ببخشید این قاصدک چیست؟» جواب شنید: «عجله نکن! به وقتش متوجه می‌شی.» و بعد دوباره سکوت می‌شد.

انگار رشته‌ی تنیده در بدنه‌ی این کلاس، سکوت بود. جوری که او گاهی اضطرابش می‌گرفت.

کلاس، بی‌وقفه ادامه یافت و حتی از موعد مقرر هم گذشت. همه، مدام ساعت‌هایشان را مرور می‌کردند. و استاد، کوچکترین وقعی نمی‌گذاشت. با هشدارهای آقای مهربان، بالاخره این جلسه‌ی اول، یک‌ساعت و نیم بعد از زمان استانداردش تمام شد.

بعد اتمام کلاس، او در تمام طول مدتی که داشت کلاس را تا هفته‌ی بعد مرور می‌کرد، بذر چیزی به نام علاقه و اشتیاق نیز درونش جان می‌گرفت. انگار که یکی، سر رشته را داده باشدش و او تقریبا یک‌چیز‌هایی فهمیده باشد. اما هنوز کورمال بود و گنگ و گیج. نیاز داشت تا چند جلسه‌ی دیگر را حاضر شود، گرم شود، تا بفهمد دقیقا چی به چی است.

و در تمام این مدت، متصل تکرار می‌کرد: «این قاصدک چیست؟»

ادامه دارد… .

مستانه شهابی

 

پی‌نوشت:

*: یکی از راه‌های حفاظت از میوه، خشک‌کردن است و در این‌جا انجیرخشک به عنوان تمثیلی برای حفاظت در مقیاس خرد است.

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط