چند هنگام است که آهسته و متصل، چندین کتاب را همزمان و در پی، مطالعه میکنم. کتابها در زمینههای گوناگونند: ذهن ذن، ذهن آغازگر؛ کتاب سرخ از یونگ؛ غیرارگانیکها از طاهری؛ مجموعه داستانی از اسماعیل خویی؛ شب یک شب دو فرسی؛ و چندین و چند کتاب دیگر حتی در حوزهی کودک و نوجوان.
چندباری، یکی دو روزه کتابها را مطالعه میکردم و پروندهشان را میبستم. ولی بعد مدتی، تندخوانی از چشمم افتاد. آن را نمونه راهکاری برای گذر از زردها یافتم. چون کتابهایی که نویسنده با روحش نوشته را نمیشود تندخوانی کرد. هر جمله در عین سادگی، آنقدر عمیق است که رجعت چندباره به ابتدای جمله نه تنها خستهات نمیکند؛ بلکه هربار هدیهای جدید و گشایشی دوباره از مفهوم و معنا میدهد.
اکنون موضوعی که مرتب دغدغه روی دغدغهام شده و مرا به کاوشی واداشته که نمیدانم از کجا سر در خواهم آورد، این است که شاید کتابها نقشهای گونهگون داشته باشند اما زیرنقشی بههم پیوسته و واحد دارند. یکجورهای در جایی در کنهِ وجودیشان بههم میرسند و همگرا میشوند و اگر بتوانی به آن همگرایی رسی، تو را در واگرایی شگرف و مبهوتکننده سیال و رها میدارند. نمیدانم شاید آنجا جایی است که ارواح جهانها زیست میکنند. جهان آدمیان، جهان کتابها، جهان شیء و جمادات و جهان نباتات و … . و آنجاست که جلوهای دیگر از هستی نقش میبندد که بنیان تمام نقشهاست.
مستانه شهابی
آخرین نظرات: